الأربعاء، ١٦ ربيع الأول ١٤٢٨ هـ

منوچهرجمالی
مقاله یکم ازجلد دوم ِ
کتاب ِزال زر یا زرتشت

«چـشـم »، نه «آمـوزه»

نگریستن با« چشم ِ خود »
بنیاد فرهنگِ
خانوادهِ زال ِزراست
آموزه = مکتب ، شریعت ، doctrine، Lehre ،...


فرهنگ زال زری ، برشالوده ، تصویر ِ بینش از « چـشـم خود » بنا شده ، نه برشالوده « آموزه » ، که « یک گونه بینش سفت وثابت » میباشد که خود را « تنها بینش حقیقی » میداند، که همه چیزها را با آن ، « روشن » میسازد ، ومیتواند فقط با همان گونه روشنی، ببیند .
با گاتای زرتشت ، یک « آموزه » ، در برابر « اصل چشم شدن انسان » خانواده ِزال زر، قد برافراخت . « دین » برای زال زر ، معنای « چشم ازخود ، روشنده ، وازخود ، بیننده » داشت ، و برای زرتشتیان، معنای « آموزه ای ثابت و واحد را ، که اصل روشنی و معیار همه فتواها وقضاوتها » میباشد ، دارد ، ودرهمین راستا، « دین » ، در عبری نیز، معنای « محکمه » را پیدا کرد ، و همین محتوا را « دین » درنخستین سوره قرآن ، وکه سوره فاتحه باشد دارد . درعبارت ِ « مالک یوم الدین » ، « دین » ، چنین گونه بینشی است . برگزیدن « بینش از چشم خود » یا بینش از راه یک « آموزه » ، همیشه « مسئله بنیادی انسان » دراجتماع میماند . فرهنگ ایران ، که بربنیاد « سراندیشه گرشاسپ » بنا شده است ، بر این تصویر ِ« چشمی که خودش، سر چشمه روشنی است، وبا روشنی که ازخودش میزهد ومیتابد ، می بیند »، استوار میباشد .
هزاره هاست که هرکسی جهان را با نور ِ آموزه ای ، ویا نور ِ کتاب مقدسی ، ویا با نور ِ مکتبی فلسفی، یا با نور ِ آنچه علم وحقیقت وهدایت مینامد ، میبیند . آموزه زرتشت هم ، چنین گونه نوری بود وهست و خواهد ماند . وتضاد اهورامزدا وفرهنگِ سیمرغی ، درهمین مسئله برگزیدن میان « آموزه » یا « چشم » است .
فرهنگ ایران ، با این سراندیشه خانواده سام وزال زر، بنیاد گذارده شد ، که انسان باید سراسر ِ وجود ِ خودش ، « چشم ِ ازخود، روشن » بشود . پرسیده میشود که چگونه ، کل وجود انسان ، چشم میشود ؟ چگونه ا نسان ، با کل هستیش ، میچـشد ؟ چون چشم ، بینش از راه چشش است . برای خانوداه زال زر، چشمی که با « نوردیگری، نوری که ازگوهرِ خود انسان ، برنیامده » ، میبیند ، کوریست ، که آنچه را سرچشمه نورش میداند، جز عصائی بینش نیست .
معمولا نابینایان ، چون ازمحرومیت بی ِچشمی رنج میبرند ، همیشه به عصایشان( =به رهبرشان ، به آموزه اشان و شریعتشان) می بالند، و عصایشان( رهبرشان+ شریعتشان ) را بنام حقیقت و نور و علم و هدایت وارشاد، میستایند . هنگامی از« نور»، سخن میگویند ، مقصودشان، « عصا = رهبر= آموزه» هست .
چنانچه خود ِ نام « چشم = چشمان » ، درفرهنگ ایران ، بهترین گواه برآنست ، که بینشی ، بینش حقیقیست که انسان ، بیواسطه، آن را « بچشد » ، و« چشیدن » با گوهرچیزها ، و « آمیختن ِ آنها ، با گوهرخود انسان » کاردارد .« چشیدن» ، کارمستقیم است . کسی بجای من ، نمیتواند بچشد ، وآن چشش را به من انتقال دهد . من باید خود، مزه شیرینی وشیر و عشق را بچشم ، تا بدانم شیرینی وشیر و عشق، چیست . پس هرگونه « بینش عصائی» ، یا « بینشی که با روشنائی قرضی، می بیند » ، ازبُن، برضد گوهر خود ِ « چشم » است . فرهنگ ایران ، گوهردیدن باچشم ( عین = آیــنـه = که درپهلوی نام چشم است ) را، همین آمیزش بیواسطه گوهرانسان ، با آنچه میدید ، میدانست . اوچیزی را دیده بود که بـُنـش را چشیده بود، و همیشه ، درهوس بازچشیدن آن میزیست ، واین مزه وچشش، چنان بانهاد اوآمیخته و سرشته میشد ، که همیشه تشنه « بازچشی وبازنوشی آن » بود، وبدان « کشیده میشد » . کشش (= جستجو) و چشش ، ازهم بریدنی نیستند . او نام « چشم » را برپایه گفتن ِ « تشبیهی شاعرانه » ، یا محض نکته سنجی و خیالبافی وطیبه گوئی ، نپرداخته بود . این بود که این « گوهر دیدن درچشیدن » ، هم در«جام جم » ، وهم در« تفکرات عرفانی » ، استوار، بجای خود باقی ماند .
« باچشم نگریستن، یا دیدن عینی » ، درفرهنگ ایران ، به هیچ روی، معنای « برونسوگرائی ، درفلسفه غربی » را ندارد ، که ریشه در« شکافتکی برونسو ودرونسو Objekt-subjekt-spaltung» ازهم دارد . با چشم نگریستن ، این شکافتگیهای را بهم میدوخت و میدوسانید .
اینست که فرهنگ زال زری را، بدون درک تصویری که آنان از« چشم » ، داشتند ، نمیتوان دریافت . روشنی و بینش با این چشم ، شالوده «عـَرفان »، به معنای بسیارتنگی که امروزه ازعـَرفان، در اذهان بسیاری ، رواج یافته ، نیست. « عـَرفان » ، از واژه «عـَرف» ساخته شده که ، دراصل ، به معنای « نی= قصب» است ، و« ارپ »، که معربش « عرف » است ، ازسوی دیگر، به معنای جوyava است ، که اینهمانی با سیمرغ داده میشده است، و« ارپونیتن » ، به معنای « یاد دادن ویاد گرفتن هردو باهم»است( فرهنگ پهلوی ، یونکر) . چنانکه ازواژه « ا َ سـت » که هم به معنای تخم، وهم به معنای تخمدان است ، واژه « استونیتن » ، ساخته میشود که به معنای « دیدن » است . دیدن و عرف( ارپونیتن ) ، روند زائیدن و روئیدن روشنی ازخود یا پیدایش گوهرخود است. «ارب» نیز درعربی ، به شرمگاه زن گفته میشود، که متقارنا معنای عقل و بینش را هم دارد . این بینش وروشنی زهیده و روئیده ازگوهرخود انسان بطورکلی ، « عـَرفان » نامیده شده است .
« زهش بینش ازگوهرخود » ، همیشه ،« گوهر خود» را اندازه و معیار میداند، و طبعا درتضاد با « قدرت ِ برونسو» هست، که هم خود را تنها معیارمیداند، و هم ازعهده همآهنگ سازی این گوناگونی معیارهای بینش » برنمیآید. آنچه درجهان اسلامی ، « جنبش ِ عـَرفان » نامیده شد ، در زیرقهاریت ووحشت انگیزی و تجاوزگری شریعت ِ اسلام ، درگسترش بسیاری از برآیندهای اندیشه های بنیادیش ، خاموش میماند، و هنوز نیز خاموش است . « خاموش ماندن ازگستردن یک اندیشه ، دردامنه های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و حقوقی اش » ، دلیل بر « نبود » معانی اجتماعی و سیاسی و اقتصادی وحقوقی ، در آن اندیشه ، نیست . بینش های عطار و مولوی و حافظ و ... همیشه « بیش ازآنست که درگفته هایشان ، زمزمه میکنند » . دراندرون ِگفته هائی که خاموشند ، موجهای طوفانی ِحقیقت و آزادی ، خفته اند . این « سروش ِ » هرکسی است که میتواند این غلغله های نهفته در خاموشی ژرفها را بشنود . این خاموشیها، گنجهای نهفته اندیشه های بسیار ارزشمند ند .
« بینش با چنین چشمی » ، بنیادِ جهان آرائی ( سیاست وحکومت واقتصاد وحقوق ) و آباد سازی جهان، و شالوده « بهترین زندگی درگیتی » شمرده میشده است ، چون « اصل پیوند دادن همه پدیده ها » شمرده میشده است . مفهوم ِ« مهر» درفرهنگ سیمرغی ، فراگیرنده همه پیوند ها بوده است، ومعنای تنگی را که سپس به « مهر» و « عشق » و « حب » و« آگاپه دریونانی » داده اند ، ندارد . ردپای این سراندیشه ، درگرشاسپ نامه اسدی توسی باقی مانده است . تبارخانواده زال زرو رستم ، به گرشاسپ میرسد . « گرشاسپ» که دراصل « کرش + اسپه » باشد ، معمولا به « دارنده اسب لاغر» برگردانیده میشود که البته تناسب با شعور سطحی نگر ایرانشناسان دارد( وای ازاین شناسندگان شاهنامه و ایران و .... . هنوز اینان، معنای ِ « شناختن » را نمیدانند ، وجای بسی ستایش خواهد بود ، که هرچه زودتر، دست از ادعای کودکانه « شناسندگی » بکشند ، و اندکی، روشهای جویندگی وپرسندگی را فراگیرند ) . « کرشkris » ، درسانسکریت، به معنای « موجب نقصان ماه شدن یا کاستن ماه را دارد ، و اسپه چنانکه در گقتارهای متعدد بررسی شد ، به ماه گفته میشده است ، و « کرش + اسب » ، معنای « هلال ماه » را دارد . ماه وهلال ماه ، پیکریابی « خرد » و« چشم » بوده است، که اصل روشنی وبینش درتاریکی است.

تفاوتِ « بینـش گـرشاسپ » ،
با بینش ِ« موسـی ِعـَمران= ام + رام »
موسی = مو+ سی= سه + نای = سـئـنـا
یهـوه = جـِه + و ِه = سیمرغ
ابـراهـام = آو + رام = آوای ِرام

درگرشاسپ نامه، یکی از ژرفتیرین آزمونهای دینی خانواده سام ، باقی مانده است، که تا کنون از« ادبیاتچی ها »، نادیده گرفته شده است . برخی می پندارند که با « نادیده گیری » ، میتوان ازچیزها ، بدون دردسر، گذشت وآنهارا پشت فراموش وبی معنا وپوچ ساخت . ولی نادیده گیری ِآنچه بنیادی درگوهرخود ِانسانست ، به « نابینائی وجودی » کشیده میشود . انسانی که« اصل » ، را نادیده میگیرد ، و« فرع » را ده برابر بزرگتر ازآنچه هست می بیند، چشمی پیدا میکند، که نه تنها ، فقط فرع را می بیند ، بلکه ، فروع وظواهر و سطحیات ، را نیز، اصل میگیرد . انسان ، با نادیده گیریهای پدیده های بنیادی ، و عادت وانس یا با دوخته شدن به سطح و ظاهر، یا با « سطح بینی = ظاهر بینی » ، کورمیشود . روشنگری ، که برضد جود ِ تاریکی ، ودرصدد زدودن تاریکیهاست ، نمیداند که همه ژرفها ، تاریک هستند ، و زدودن تاریکی ، چه بسا ، به « نابود ساختن ژرفها » کشیده میشود . چنین روشنگریها که امروزه جزو افتخارات بسیاری شده است ، انسان را به نادیده گیری ژرفها ، و « نفرت واکراه از ژرف شوی » میکشاند . « سطحی نگری وبه روز دوختگی » ، که امروزه « روشنگری » خوانده میشود ، گونه ای « کورسازی چشمها» است . این ، ننگ نیست که کسی چشم ندارد و هیچ نمی بیند . ولی این ننگست که کسی چشم دارد، وبا آن ، نمیتواند، ژرفا را ببیند ! فرهنگ ایران ، دین را « چشمی میدانست ، که میتواند ژرفای تاریک زمانی و مکانی را ببیند » . هر انسانی ، چشمی دارد که میتواند « پس ِابر تاریک وسیاه » را ببیند . خرد انسان ، چنین چشمی بود . چشمی که میتواند در تاریکی و سیاهی سرگردانیها ، و درگمشدگی درراهها ، و بیراهه ها ، با روشنی خود آزمائی ، راه را بگشاید و ببیند .
این « آزمون ژرف دینی »، درفرهنگ ایران ، سپس با آمدن الهیات زرتشتی، زشت ، وتباه ساخته شد . این« آزمون بنیادین گرشاسپی » ، در همان رفتن به « دژ بهمن = ارک = ارکه = اخو= هخا » عبارت بندی شده است ، که درگرشاسپ نامه، بنام « دیدن گرشاسپ، دخمه سیامک را » باقی مانده است . این فلسفه بنیادین بینش با چشم خود ، سپس درشاهنامه به دوشکل 1- رفتن کیخسرو به دژبهمن و 2- رفتن اسفندیار به روئین دژ، برای رهانیدن خواهرانش ، مسخ ساخته شده است . دریکجا ،« دژ بهمن » ، که نماد « اصل معرفت از راه جستجوی همیشگی دربُن چیزها درگیتی » است ، تبدیل به « بتکده بد دینان » ساخته شده ، و درجای دیگر، این دژ، به « زندان خواهران موءمن اسفندیار» کاسته شده است ، که بد دینان و بت پرستان و دیگراندیشان ، آنها را گرفتار ساخته اند ، وباید آنرا گشود ، و آنان را از « گرفتاری در چنین دژی وارکی » ، نجات داد !
چرا دژ بهمن ، که « ارک ِ هستی » است، و انسان را همیشه به جستجو میانگیزد ، تبدیل به « زندان و بتکده بد اندیشان » شده است ؟ چرا انسانهای موءمن ( خواهران اسفندیار) ، باید ازاین « زندان » ، نجات داده شوند ؟ رستم سیمرغی ، در پایان هفتخوان آزمونهایش، توتیائی می یابد که همه چشمها را خورشید گونه میسازد ، و اسفندیار زرتشتی ، در پایان هفتخوانش ، کامیاب در نجات دادن « خواهران موءمنش» از « روئین دژ » میشود که درآن گرفتارند ، ولی درواقع همان « دژ بهمن » است . این چه بینشی است که ایمان، ازآن گریزان است ؟ و خود را درآن، زندانی می یابد ؟
ازسوئی ژرفای این « آزمون گرشاسپی » ، را باید در مقایسه با « دوشکل تجربه موسی عمران » درتورات ، چشمگیرو برجسته ساخت ، تا پیوند اندیشه ها را درتحولشان نشان داد .
یکبار ، مسئله تجربه دیدار ِ موسی ازخدا ، دربوته درکوه سینا ست ، ودیگری در بینش موسی ازخدا، درستون ابر. این تجربه های بینشی ژرف ، که در ادیان نوری ، چهره « معجزه تجلی حقیقت آسمانی و ترانسندنتال به خود گرفته اند ، تجربه های « ژرف انسانی ، ازحقیقت نهفته درهمین گیتی » بوده اند، که سپس به اشخاص برگزیده ای نسبت داده شده اند . طبعا ما باید گستره « سطحی نگری را، که در شیوه بررسی های متداول درادبیات » چیره است ، ترک کنیم ، و به « زیبائی نویس » تنها ، دل خوش نکنیم . شاهنامه و گرشاسپ نامه وبهمن نامه ، تنها درچهارچوبه تنگ « ادبیات » نمیگنجند . جای بسی دریغ است که بررسی این آزمونهای ژرف ایران ، تاکنون به « ادبـیـاتچی ها » واگذارشده اند .
گرشاسپ در روند سیروسفرش که درحقیقت ، « سلوک جستجوهایش » بوده است ، درنوردیدن دریا، به جزیره ای میرسد :
زملاح ، گرشاسپ ، پرسید وگفت
که « این حصن » را « چیست اندر نهفت؟ »
درست آنچه گرشاسپ ازدریا نورد ، میپرسد ، مسئله بنیادی یا ارکانی ( ارکه ای ) انسان ، میباشد . مسئله بنیادی انسان ، مسئله جستن ِ نهفته ایست که نمیداند چیست ، و این نهفته ، درحصن وحصاریست که همه درهایش ، ناپدید ند ، و هیچکس نمیتواند « در ِورود و دخول به آن » را بیابد . مسئله انسان ، جستن نهفته ایست که گرداگردش ، دیوارمحکم وسختی ساخته شده است که هیچ دری ندارد .
درست « ارکه = ارخه = اخو » ، که بهمن باشد ، که « اصل آفریننده جهان هستی » است ، درچنین دژ و حصارو حصنی است . ارکه ، « قلعه ای درون ِ قلعه » ، « مینوئی در اندرون مینو» ، « تخمی در تخم » ، جانی درجان ، « منی درمن، خودی درون خود » است . انسان، با جهانی وبا خودی ، « تو درتو » کاردارد . « خرد » یا « چشم انسان » ، با جستن و یافتن ودیدن چنین نهفته ای کاردارد ، که گرداگردش دیوار محکم و سفت و استواراست ، که نمیتوان با زور ، آن را خراب کرد، و بدرونش راه یافت، و هیچگونه « راه غلبه برآن ، وفتح آن ، با قهرو تهدید و شمشیرو سپاه » نیست ، و هیچ دری هم ندارد، و اگرهم دارد ، نمیتوان آن را با جستجو ، یافت . چنین انسانی ، به ظاهر، به سطح ، قناعت نمیکند . به سخنی دیگر، درهرجانی درگیتی ، چیزی دیگر نهفته هست ، که مارا به خود میکشاند ، و دست ازسرما برنمیدارد ، ولی با خدعه و با زوروقهرنیز، نمیتوان راه به این راز نهفته را گشود . چرا این« گنج نهانی »، انسان را « میکـشد » ، و اورا رها نمیکند ؟ چون این نهفته ، « ژی + مون » ، « اصل زندگی» ، « سرچشمه آفرینندگی » ، « اصل فرشگرد، و همیشه ازسر، نوشوی » است. انسان ، تشنه ِ نوشدن ، و نوسازی است، و طبعا « اصل نوشوی و نوسازی و نوآفرینی » را میخواهد بیابد . بینش نوین ، همیشه با « پیدایش گوهرهستی خود ازنو» همراهست . انسان با بینش نو، در نوزائی ، تکوین می یابد . با بینش نوین قرضی وعاریه ای، نمیشود ، وجودی نوین یافت . صدها چیزنوهم که به او بدهند ، برایش بس نیست، وخودرا سرگرم آن نمیسازد ، ومیداند که تا « اصل نوشوی و نوسازی و نو آفرینی » را دردرون خود، گیر نیاورد ، همه نوها ، زود کهنه و بیات میشوند .
بهمن ، که بیخ ِ خرد نو آفرین و« فرشگرد کردار»، دراین فرهنگ ، درهرانسانی میباشد ، « ارکه من » است ، که « اصل ارکه » باشد .« ارک » ، مینوی درون مینو ، چیزی نهفته درچیزی دیگر، جنینی درزهدان است . او نطفه ای نیست که چون یکبار، جنین وکودک شد و یکبار، زائیده شد، کارش پایان بپذیرد . او « اصل همیشه ازنو، آبستن شوی » است . او درجهانیست که همه چیزها ، آبستن و « تخم درون تخم » ، و همه دربند ودژ خود، گم و ناپیدا هستند . « خرد آفریننده و فرشگرد کردار» در فراسوی جهان ، نیست ، بلکه درگوهر هر ذره ای وجزئی وفردی وجانی ، همین گنج نهفته ، همین « ارکه = هخه = اخو» پراکنده و افشانده شده هست . مسئله ، مسئله ِجستجوی ِ « اصل آفریننده و فرشگرد کردارو نوشوی و نوسازی » در هرجانی ، و درهرانسانی است . خرد بنیادی ، با بیرون آوردن چنین نهفته ای ، که مغزو بُن هر چیزپیدائی است ، کار دارد . این اندیشه ، که بسیارساده و روشن، به نظر میرسد ، اندیشه ای بسیارپیچیده و ژرف وگمشونده وگریزپا است .
فرهنگ ایران ، بجای آنکه انسانهارا به اطاعت ، از رهبری ، ویا « ایمان به بینش و آموزه پیامبری » بخواند ، درست خویشکاری هرانسانی را در زندگی ، گشودن این حصارو دژ، یا « ارک بهمن = ارکه من = اخمن = هخامن » درهرچیز زنده ای درگیتی میداند . برای « بهتر زیستی » ، برای رسیدن به « بهترین زندگانی اجتماعی و سیاسی و اقتصادی » ، باید « ارک بهمن، یا ارکِ هومن » را گشود، و آنچه دراو نهفته است ، یافت . روش گشودن این « دژ یا ارکه » چیست ؟

برترین بینش ، بینش مستقیم وبیواسطه است
« بینش »، با زایـش ِگوهرهرچیزی کاردارد
« موسی وگـرشـاسـپ »

ادبیات پس ازساسانیان ِ ایران ، تنها « تجربه موسی ازخدا را ، در بوته آتشی که نمیسوزاند» میشناسد، و کمتر به « تجربه موسی ازخدا ، درستون ابر» میپردازد، که هردو،اهمیت فوق العاده دارند، وهردو از یک زمینه برخاسته اند . این دو تجربه بینش بنیادی ، هم در« درخت » وهم در« ابر»، در تجربه گرشاسپ نیز، پیش میآید ، و سنجش این دوتجربه باهم ،« تجربه بینش بنیادین» را در فرهنگ ایران ، چشمگیرتر میسازد . البته مولوی ، درهمان راستای فرهنگ گرشاسپی، این گونه تجربه بنیادین را، ویژه شخص برگزیده ای مانند موسی نمیکند ، بلکه هرانسانی ، امکان دیدن نوررا از درخت زندگی ِهرجانی دارد .
«عالم » چو کوه طورشد ، « هر ذره اش» ، پرنورشد
مانند موسی ، روح هم، افتاد بی هوش ازلقا
مولوی درهرانسانی ، همان چشمی را سراغ دارد که چون موسی ، میتواند ، برترین حقیقت را دربوته هستی ، ببیند ، ونیاز به « گدائی بینش » ازمرجع بینشی ندارد .
موسی جان بدید ، درختی زنور نار
آن شعله درخت و ، ازآن نارم آرزوست
درخت و آتشی دیدم ، ندا آمد که « جانانم »
مرا میخواند آن آتش ، مگر موسی عمرانم ؟
دیدن و شنیدن مستقیم خدا از درون ِهرهستی زنده ای ، نماد « بینش بنیادین » است . بینشی ، برترین بینش و بینش بنیادین است که انسان ، « حقیقت نهفته درهرچیزی » را ، مستقیم و بیواسطه ببیند، ویا بشنود ویا بچشد . این « تجربه مستقیم خدا درفرازکوه سینا – جبل الله – در بوته ای که روشن است ولی نمیسوزد » ، رد پای تجربه انسانی بسیارکهن ، درفرهنگ ایرانست . درآغاز، این تجربه موسی ، ازباب سیم سفر خروج آورده میشود . موسی ، گلـّه پدر زند خود – یترون، کاهن مدیان، که همان شعیب، یا ر ِگـِل ( ریگ+ ال =محبوب آل ) باشد – را شبانی میکرد و با گله به حوریب که جبل الله باشد میآید ( سینا = سئنا = سیمرغ ) که ناگهان « و فرشته خداوند در شعله آتش ازمیان بوته بروی ظاهرشد و چون او نگریست ، اینک بوته بآتش مشتعلست اما سوخته نمیشود ، وموسی گفت اکنون بدان طرف شوم و این امر غریب را به بینم که بوته چرا سوخته نمیشود . چون خداوند دید که برای دیدن مایل بدانسو میشود، خدا ، از میان بوته بوی ندا در داد و ... گفت بدین جا نزدیک میا . نعلین خودرا از پایهایت بیرون کن، زیرا مکانیکه درآن ایستاده ای ، زمین مقدس است و من هستم خدای پدرت .... آنگاه موسی روی خود را پوشانید ، زیرا ترسید که بخدا بنگرد .... » .
تجربه موسی ازخدا در ابر ، ازجمله درباب سی وسیم سفرخروج میآید که « چون موسی بخیمه داخل میشد ، ستون ابرنازل شده بدرخیمه میایستاد وخدا با موسی سخن میگفت و چون تمامی قوم ، ستون ابر را بر درخیمه ایستاده میدیدند ، همه قوم برخاسته ، هرکس بدرخیمه خود ، سجده میکرد و خداوند با موسی ، روبرو سخن میگفت ، مثل شخصی که با دوست خود سخن میگوید ... خدا ... گفت روی مرا انسان نمیتواند به بیند ، و زنده بماند ... » .
درعبری به ابر، « آب aab » و « شهک shahak» گفته میشود . هم « آب = آپه = آ.وه » و هم « شهک = شاهک ، شاه » نام سیمرغست . باد درتورات مصاحب وهمراه( als Gefaehrt Jahvas) یهوه است . درشاهنامه دیده میشود که سیمرغ، همیشه درابر سیاه میآید . درسغدی ابر pari - awraو در تبری، ابرباران زا ، ابر سیو ابر+سیو اور( سه + ابر) نامیده میشود . ابر دراصل « آب + ور= آبستن به آب = زهدان آب » میباشد .سیمرغ ، هم ابرباران زا و هم برق است وهردو دربندهش، سنگ خوانده میشوند . تصویر فرهنگ ایران از « اصل زندگی » ، استوار بر « جفت بودن تخم و آب باهم » بوده است . ازاین رو نیز« ماه را که مجموعه کل تخم زندگان میشمردند ، دارنده ابر میدانستند ، وابر، به معنای – زهدان اب ، یا آبگاه = زهدان » است. ابر، تخمدان یا آبگاهست ، وماه ، تخمهای درون این زهدانست . این « جفت بودن ماه و ابر» ، که جفت بودن « تخم وآب ، یا دانه وآب » ، همان« است = اس= هسته ، و است = اس= تخمدان ، میباشد، که تبدیل به واژه عربی« اساس= اس + اس » شده است . « است = هستی» ، بیان همین جفت بودن تخم وتخمدان( آبگاه ) است، که « اصل آفریننده و فرشگرد، یا نوشوی ونوسازی ِ همیشگی» شمرده میشد . این « اصل آفریننده و فرشگرد» ، این « جفت آفرین = آب وتخم باهم» ، سه تصویر موازی باهم دراستوره های ایران داشت :
1- ماه وابر درآسمان. آسمان بطورکلی، « آسمان ابری» شمرده میشد
2- درخت بس تخمه، که فرازش سیمرغ نشسته ، در میان دریا
3 - گـُش ( گاو = نماد همه زندگان ) کنار رود وه دایتی
آفرینش وپیدایش جهان از این سه گونه پیوند یابی « تخم باآب » درک میشد . برای آفریننده ساختن « اهورامزدا » درالهیات زرتشتی ، این سه ، ازاصالت افتادند ، و این سه ، آفریده اهورامزدا شدند .
این سه تصویر، با هم اینهمانی داشتند و بیان پیوستگی وهمسرشتی ِ دریا و آسمان و زمین بودند ، چون هرسه، شامل اصل آفرینندگی بودند .
ماه وابر، که همه تخم ها زندگان با آب ( ابر) باهم بودند ، اصل روشنی شمرده میشدند ، چون « سبزشدن و روئیدن و پیدایش » و یا « وخش » ، اینهمانی با « روشنی» داده میشد که از تاریکی زهدان ابر، زاده میشد . این جفت بودن ماه وابر را « af+nahvant» یا « فـرّخ hvar+nahvant » مینامیدند .یکی ازمعانی « فرّخ »، که باقی مانده است « شاخ تازه میباشد که ازتخم و دانه سربرآورده باشد، و نزدیک به آن شده که دوسه شاخ شود – منتهی الارب + شرح قاموس » . رد پای این آمیختگی ماه با ابردربندهش ، بخش یازدهم ، پاره 165 بخوبی باقی مانده است . ازاین آمیزش وجفت شدنست که « ماه ، ایزد فره بخشنده ابردار» شمرده میشود « زیرا ، ابر ازاوست که بیش آید .گرما بخش است زیرا درجهان ازاوست که درختان گرمتر بوند .رویشمند است ، زیرا رمه گوسفندان را بیفزاید . سودمند است زیرا هرچیزی را تر دارد . نیکوی آبادی اومند است ، زیرا همه آبادی وبهی را دهد .. » . ابردار، ترجمه « af+nahvant» است .
در برهان قاطع ، نام لحن 14 باربد« شب فرّخ» یا « فرّخ شب» است . این روز، روزگـُش است که جانان وگیتی باشد و نظامی فرّخ روز را نام لحن بیست و هفتم میداند که برابر با روز آسمان است
چو بازش رای فرّخ روز گشتی زمانه فرّخ و فیروز گشتی
و« گـُش » که نماد گیتی و زمین باشد ، همان آسمان است که فروافشانده شده است و تبدیل به گیتی شده است . درنقوش میترائیان ، گاو زمین ( گـُش ) همان شکل هلال ماه درآسمان را دارد . ( اینهمانی رام با آرمئتی ، درمولوی جلد بررسی شده است ) .
نام « اهوره مزدا » نیز چیزی جزاین ترکیب ماه ( مـَزد= مز ) وابر( اوره = اهوره ) باهم نیست که ازآمیزش ومهرآن دو باهم ، جهان آفریده میشود . البته ازآمیزش این دو با هم ، روشنی وبینش پدید میآید . ترجمه اهورامزدا ، به « سرور دانا » ، یک ترجمه زرتشتی است که « اصل پیدایش روشنی وبینش را ازاین جفت وتاریکی میپوشاند . البته تصویرزرتشت از « اهوره مزدا » ، با این « زایش روشنی ازتاریکی» باهم سازگار نبود . بدینسان دیده میشود که ، تصویر اهوره مزدای زرتشت ، با تصویر ِ « فرّح = رویش شاخ تازه از تخم تاریک » که زال زر و هخامنشیان نمیخواند ، که آنها، اهوره مزدا میشمردند .
پس ازاینکه ، خرّم ، نام این خدا ، با خرّمدینان ، مورد تعقیب شدید اسلام قرارگرفت ، نامهای دیگر این خدا که « فرّخ » و « سلمی Sai+rima» باشد مدتها در اذهان زنده باقی ماند . غزل حافظ ، نیایش سیمرغ از همین فرّخ باشد :
دل من درهوای روی فرّخ بود آشفته همچون موی فرّخ
مووگیسو وزلف ، که « سن » باشد اینهمانی با ارتافرورد یا سیمرغ دارد.
سیاهی نیک بختست آنکه دایم بود همراز و هم زانوی فرّخ
سیمرغ چون ابرسیاه است ، با سیاهی (= رش ) اینهمانی داده میشد
بده ساقی شراب ارغوانی بیاد نرگس جادوی فرّخ
نرگس ، اینهمانی با ماه وپروین دارد که هردو سیمرغند ( چشم )
اگر میل دل هرکس بجائیست بود میل دل من ، سوی فرّخ
غلام همت آنم که باشد چوحافظ ، بنده و هندوی فرّخ
این را کسی میگوید که ببانگ بلند سروده است :
غلام همت آنم که زیرچرخ بلند زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
« ابر» دراصل ، معنای آبگاه و تخمدان وزهدان زاینده را داشته است که سپس فراموش ساخته شده .« ابر= اب + ور= آبگاه » به کردار، زهدان، تخمهای همه جانها و گیاهان را که درماه است میپروورد و میافروزد . با آمدن سراندیشه « اولویت نور» ، ابر ، فقط به کردار « اصل ِ پوشنده ، اصل ِ تاریک سازنده ، یا بازدارنده روشنی » فهمیده میشود. چنانکه درغزلیات مولوی میتوان رد پای آنرا بارها دید
ماه به ابر اندرون ، تیره شده است و زبون
ای مه ، کز ابرها ، پاک و بعیدی بگو
اندردل هرکس که ازاین عشق ، اثر نیست
تو ابر دروکش ، که به جز خصم قمر نیست
بهل آن پوست ، مغز بین ، صنم خوب نغزبین
هله بردار ابر را از رخ زرخ ماه ، تو به تو
درحالیکه درست دربیت دیگر« خرد که ماه است ، باید غرق باده شود، تا گشوده گردد »
چو خرد ، غرق باده شد ، در دولت گشاده شد
سرهرکیسه کرم ، بگشاید که انفقوا
همانسان که تخم درآسمان ( ماه ، دربندهش بخش نهم، پاره 73 ، گوسپند تخمه است، یا به عبارت دیگر، دارنده همه تخمه های جانوران بی آزار است ) با آب میآمیزد و چشم روشن آسمان ، واصل کثرت وطیف میگردد ، همانسان در میان دریا ، تبدیل به درخت وس تخمک ( وس = واس = خوشه ) میگردد که دارای تخمه همه گیاهانست ودراثر همینکه همه تخمه ها داروئی را دارد ، آن نیکو پزشک یا « همه پزشک » میخوانند( بخش نهم ، پاره 151 ) . همین درختست که در گرشاسپ نامه دربتخانه « شهر خرّم » درختی است
میانش درختی چو سرو سهی که ازبار هرگز نگشتی ، تهی
( همیشه سبز )
هم ازبیخ او خاستی، کیمیا بـُدی برگ او، چشم را توتیا
بیخ درخت که آبست، کیمیا ست که تحول ( فره ورد ) میآورد، و اصل فرشگرد وجاودانگی است ، و برگهایش ، توتیاست که چشمها را روشن میکند . برگ های درخت ، درسبزی و درپیدائی ، نماد روشنی وبینش هستند. ولی این بینش و روشنی ، بیان گسترش و زهش بُن درخت است . همین اندیشه وتصویر ، در بوته ای که موسی می بیند ، نیز بازتابیده میشود ، ولی بیان تجلی متعالی یهوه ازفراسو میگردد، که برغم پیدایشش، اگر انسانی آنرا ببیند ، درجا ، میمیرد و هلاک میشود. دیدن ِ تجلی خدا را به طور مستقیم ، زندگی انسان، تاب نمیآورد . درحالیکه این بخش ازتجربه ، به کلی درتضاد با فرهنگ زال زری یا فرهنگ سیمرغیست .

آتشی که روشنی میدهـد ولی نمیسوزانـد
« وَخــش »

درفرهنگ زال زر(= سیمرغی ) ، « روئیدن گیاه ودرخت »، که « وخش » نامیده میشـد ، معنای « افروختن، و آتش گرفتن، و زبانه کشیدن » را نیز داشت . این برآیندهای گوناگون واژه « وخش » ، درذهن وروان آنان ، ازهم ناگسستنی بودند . هریک ازآنها ، دیگری را تداعی میکرد . با « رویش و افزایش و تطورو ترقی » ، همیشه در ذهن و روان ، « افروخته شدن و زبانه کشیدن و آتش گرفتن » ، فراخوانده پدیدار میشده است . دراین جهان بینی ، که « آفرینش جهان » ، درروند « رویش » درک میشد ، واژه « وخش »، معنائی فراگیرو ژرف وگسترده داشته است ، که امروزه برای ما ندارد .« روئیدن » برای ما ، محدوده تنگ گیاهی را دارد . بطورنمونه، دراوستا (yt 19-50 ) میآید که « آتش میگوید من فراخواهم روئید » . به عبارت دیگر، زبانه کشیدن آتش ، به شکل تجربه ای همانند « فرابالیدن وفراروئیدن گیاه ودرخت ازتخم » درک وتصویر میشده است . واژه وخشیتن vaxshitanدرپهلوی، دارای معانی سوختن ، شعله زدن ، روئیدن ، رشد ونموکردن میباشد . واخشیشن vaxshishn به معنای « ترقی وپیشرفت وتطوّر » است . waxshendag به معنای سوختن و برق زدن است . وخشیدن به معنای سوختن ، زبانه کشیدن ، افروختن است . waxshigوخشیگ به معنای « روحانی » است . دربندهش ، گفته میشود که « آب » ، هم تنکردی ( =جسمانی) وهم وخشائی (= روحانی ) است . به پیامبر وخشورwaxshwar( وخش+ وَز ) گفته میشود که به معنای « آبستن به وحی » است . درواقع « وخش » ، همان « پدیده وحی » است که دراصل ، معنای « زهشی و انبثاقی، از بُن وگوهر خود انسان را » داشته است ، نه معنای « فرود آمدن و نزول وانزال وحی ازفراسووفرازاو » . به افزایش ماه، « وخشه vakhsha » گفته میشد . به زمان طلوع آفتاب و همچنین « زمان میان طلوع آفتاب تا نیمروز که گاه هاونی باشد ، وخشهvakhsha گفته میشده است . ماه ، میروید . آفتاب ، میروید . وقتی خانه درساختن بلند میشود ، vakhshaat ahe-nmaanaheگفته میشود. درسغدی همین واژه تبدیل به اوخشیا ukhshyaa شده است، و به معنای شکفتن و گل شدن غنچه است .uzu khshyeiti پیدایش زهشی( فرا روئیدن = فرابالیدن ) است . روشنی ، چیزی جز فراروئی و سبزشوی تخمه ( دانه + ارپ= جو+ استه + آگ ) نیست . ازاین روهست که دربندهش( 9 ، پاره 101 ) میآید که « چون کیومرث به هنگام درگذشت ، تخمه بداد، آن تخمه ها به روشنی خورشید پالوده شد ، ودوبهرآن را نریوسنگ نگاه داشت ، و بهری را سپندارمذ پذیرفت » . این روایت زرتشتی ، از اندیشه زنخدائی برآمده است . درالهیات زرتشتی ، رنگها ، جز رنگ سپید ، « واخش ِ دیو » هستند . در بندهش بخش نه ، پاره 140 میآید که « این ستونک – رنگین کمان – را که به آسمان پیدا باشد که مردمان سن ور ( زهدان سیمرغ ) خوانند ، هرچه آبی و زرد و سبزو سرخ و نارنجی است واخش دیوند .... وهرچه سپید است واخش ایزدی است » . درهرصورت ، رنگها ، وخش شمرده میشدند که ازگوهرخدائی هر چیزی فرامیروئید . ازاین رو« وخش »، به معنای روح ومنش و گوهرچیزها بود . بهمن یا ارکه، از درون همه چیزها ، می « وخـشد » ، فرامی بالد ، میافروزد ، زبانه میکشد ، میزهد ، شعله میکشد . این یک آزمون همگانی بود . سپس درک این پیدایش ِارکه ومنش وبُن اززندگی ، یک بینش استثنائی برگزیدگانی چون موسی، شد ، و ازسوئی ، یک بینش متعالی وترانسندنتال گردید . ولی تجربه نخستین ومایه ای که از اینهمانی روئیدن با آفریدن کرده بود ، انسانها را رها نمیکرد ودرضمیر او زنده بود. وهمین تجربه بینش مستقیم خدا در هرچیزی ، آرمان همیشگی انسان باقی میماند . مولوی میگوید :
ای رشگ ماه ومشتری ، با ما و ، پنهان ، چون پری
خوش خوش کشانم می بری ، آخر نگوئی تا کجا ؟
هرجا روی ، تو با منی ، ای هردو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش ، خواهی ببر سوی فنا
عالم ، چوکوه طور دان ، ما ، همچوموسی ، طالبان
هردم ، تجلی میرسد ، بر می شکافد کوه را
مولوی ، این تجربه موسی را ، یک تجربه کلی انسان درهمه جهان میداند
عالم چوکوه طورش ، هر ذره اش ، پرنورشد
مانند ه موسی روح هم ، افتاد بیهوش از لقا
مولوی ، تجربه ترس انسان را دررویا روشدن با خدا ، که درتورات میآید ، و بنیاد تجربه یهودیست ، رد میکند .انسان از دیدارخدا ، مست لقا میشود . این دو تجربه گوناگونست . این تجربه مولوی، درست تجربه ایست که به تجربه گرشاسپی، باز میگردد .
از دل ، خیال دلبری ، برکرد ناگاهان سری
ماننده ماه ازافق، ماننده گل ازگیا
حتا گامی ازاین هم فراتر می نهد و میگوید :
چون اصل وجود من ، شد آتش
میل قبسی( تجربه موسی درقرآن ) دگر ندارم
دربحرمحیط ، غوطه خوردم میل ارسی دگر ندارم
این تجربه ژرف « روئیدن، یا وخشیدن – واکسنwachsen درآلمانی – ارکه ، یا اخو، یا بهمن ، یا گوهر، که به معنای مرغ چهارپراست » ، دربرآیندهای سرشارش ، درروان وضمیرانسان میماند ، هرچند که سپس ، روئیدن ، خویشکاری ِ ویژه ِ گیاه ودرخت میشود . براین زمینه است که باید تجربه موسی از خدا دربوته باید درک شود .
اکنون با آشنائی کوتاهی که با این پدیده ها پیدا کردیم ، به داستان گرشاسپ ورسیدنش به حصاری که درش را کسی نمی یابد ، باز میگردیم .
زملاح گرشاسپ پرسید وگفت که این حصن را چیست اندر نهفت ؟
چنین گفت : کاین حصن، جائی نکوست
ستودان فرّ خ سیامک دروست
کشتیبان به گرشاسپ میگوید که این حصنی که در ِ ورودش را کسی نمی یابد، جائی بسیار نیکست ، چون « گور ِ سیامکِ فرّ خ » درآن است . چرا حصار به دور یک گور کشیده اند ؟ دراین ارک ، آنچه نهفته است ، سیامک است . گرشاسپ ، درست میخواهد همین نهفته را که « سیامک درگور» باشد ، بیابد . از دید امروزه ما ، این مرده پرستی است ، وطبعا روشنفکران ما فرصت را غنیمت میشمرند و دست به کار« خرافه زدائی » میزنند ، و سایر حرفها را « رمزو رازجوئی عارفانه » میشمارند . ولی « گور، استودان ، قبر، شهرسمندر، فروَرد کده ، ... » درفرهنگ ایران ، معنائی دیگر داشته است . گور و استودان و گوراب و شهرسمندر... به معنای « جای رستاخیزو فرشگرد و نوشوی » است. وسیامک ، ازنامهای خود ِ سیمرغ است ( سی + مگا ، سه + مغ ، سه + میغ ).
دراین ارک، گورسیامک فرّخ نهفته است . به عبارت دیگر، دراینجا ، خدا ، غرس و نهانده و نشانده شده است .این ارک ، آبستن به تخم خداست. خدا که« فروردین = فرورد = فره وشی » باشد ، اصل فرشگرد و نوشوی وباز زائی است . سغدیها به قبریا گور، فرورت کته
Frawart-kateمیگفته اند . به جسد و جنازه و گور، فرورتfrawart میگفته اند ، وهمچنین به فروردین، که همان « ارتا فرورد = سیمرغ » باشد ، فرورت میگفته اند . فرورت که « فرا بالیدن » باشد ، و « ورت » که معنای « گشتن و تحول یافتن » دارد ، معنای نوزائی و رفتن به معراج وفرشگرد را داشته است . ازاین رو ، یک بخش ضمیرانسان را درمتون زرتشتی ، « فره وشی= فرورد » میخوانند . درالهیات زرتشتی ، فره وشی که همان فروهر باشد ، فقط پیش( روبروی ) اهورامزدا راه می یابد ( بندهش بخش چهارم 34 ) ودرمرگ به دیدار اهورا مزدا میرسد ، ولی هیچگاه با او، همسرشت نمیشود وبا او نمیآمیزد ، درحالیکه برای سیمرغیان وخرّمدینان ، همه فره وشی ها ، درارتا فرورد، با هم میآمیزند و با هم « جانان » یا « سیمرغ » میشوند، که همان داستان « سی مرغ عطارند که باهم ، سیمرغ میشوند » . « استودان » هم که به معنای « جایگاه تخم = هسته = است » است ، به همین علت ، معنای « باز زائی = باز روئی » دارد . اساسا واژه « هستی » درفرهنگ ایران ، آبستن به این معناست . « وجود داشتن وبودن یا هستی » ، روند ِ دوام در باز زائی ونوشوی ورستاخیزیک چیز است . یک چیزی « هست » ، چون « است = تخم ، در است = تخمدان » است . هستی ، اصل آبستنی واصل « همیشه نوشوی و باز زائی » است . « هستی » ، معنای چیزسفتی را که همیشه ثابت ویکنواخت وبیحرکت بماند و هیچ تغییر نکند، ندارد . این معنارا درالهیات زرتشتی پیدا میکند .« گور» هم چنین معنائی دارد . به همین دلیل به قبور خانواده رستم ، « گوراب » میگفتند . هنوز درکردی « گوراو » به معنای تکوین یافته ، ازپوست درآمده ، تغییر یافته دارد .« گوران » به معنای « تکامل یافتن » ، تکوین یافتن جنین دررحم » و « رُستن » است ( فرهنگ شرفکندی ) .
« سیامک » ، که سیمرغ باشد، درشاهنامه ، یکی ازبرجسته ترین فروزه هایش را نگاه داشته است . سیمرغ که خدا (= ارتا ) باشد ، در چهره سیامک ، هم فرزند نخستین انسان ، کیومرث میشود ، و هم نخستین وجودیست که سروش ، اورا از « قصد آزردن جان انسان » خبر میدهد ، واین خود ِ خداست که خود را ، برای رفع گزند و نگاهداری جان انسان ، فدا میکند . خدا درچهره سیامک ، خود را ایثار میکند، تا جان انسان را از آزرده شدن ، پاس دارد. جان ، آنقدر ارج دارد که خدا برای نگاهداری وپاسداریش ، خودش میجنگد و خود را فدامیکند . نگاهدای ازجان یا « ژی » که غایت زرتشت درسرودهایش هست ، غایت سیمرغ یا خدای زال زر نیزهست ، با این تفاوت که خود خدا ، خودرا فدا میکند ، تا ژی را ازگزند و آزار برهاند . اهورامزدا ، تن به چنین اری نمیدهد .
گرشاسپ ، درجستجوی ِ باز زائی و نوسازی وفرشگرد ِ چنین اصلی درجهان هست ، که خود را ، ایثار میکند، تا جان هرانسانی را ازگزند و آزار برهاند ، و این اصل ، دراین ارک وحصار، نهفته است . بینش گرشاسپی ، جستجو ی چنین خدائیست که خود را برای نگاهداری جان = ژی بطورکلی ، میافشاند . این اوج مردمی بودن جهانی فرهنگ ایرانست. ولی درست ، یهوه ، درتجلی نخستینش درهمان بوته ، خودرا ، خدای پدرموسی و خانواده وتباراو معرفی میکند ، و فقط در« نجات دادن اسرائیل از ستم فرعونیان » میاندیشد .


چگونه « دیوار » تبدیل به « در» میشود
پیدایش مردی زیبا وسه چشمه ،
که دو چشم زیر ِ ابر، و یک چشم فرازابر دارد
و با خواندن آوازی غمزدا ،
همه دیوارهارا ، تبدیل به درهای گشوده میکند

سپه گِردش اندر، بگشتن شتافت بجستند چندی درش، کس نیافت
چنین گفت ملاح ، پیش مهان که ناید دراین را پدید از نهان
این درباید از درون و ازنهان ، بازشود
مگر، جامه یکسرپرستنده وار بپوشید و نالید برکردگار
گوان، جامه رزم بنداختند نیایش کنان دست بفراختند
هم آنگه شد ازباره ، مردی پدید کزو خوبتر، آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش ، سه بـُد ، هرسه ، بـاز
دو، از زیر « ابــر » و ، یکی ، از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت زدلها ، تف غم ، نشاندن گرفت
حصار، ازخروشش، پرآوازشد زدیوار، هرسو، دری باشد

پس ازآنکه همه ، درپی درحصارگشتند و آن را نیافتند ، کشتیبان گفت که بیهوده دراین حصار را نجوئید ، چون آنرا بدینسان نخواهید یافت، واین درباید ازنهان ، از درون خود را بگشاید . اگرخواهان یافتن درو گشودن ارک هستید ، تنها شرطش آنست که نخست جامه رزم را ازتن بیرون آورید .تا جامه رزم را که نشان اراده بر ستیزه جوئی و غلبه خواهی به هرترتیبی، و تصرف کردن به زورو تهدید است، برتن دارید ، این حصار را نمیتوانید بگشائید و نمیتوانید برآن غلبه کنید و بگیرید و تصرف کنید. جامه رزم را ازتن بیرون آوردن ، فروانداختن « اراده غلبه خواهی ونابودسازی و تهدید و وحشت انگیزی وتجاوزطلبی ازخود» است که « بُن آن » درفرهنگ ایران، « خشم » میباشد . جامه ، پوست ظاهری نیست ، بلکه زهدانیست که هستی انسان درآن جا دارد . ریشه خشم و قهرطلبی و تهدید و ارهاب و انذارو خوف انگیزی را ازبن وجودتان بزدائید ، آنگاه دیوار بستهِ « جان » ، به خودی خود، گشوده میشود ، و چشمان خردتان، به خودی خود، باز میگردد . ترسانیدن هرجانی ، نه تنها سبب ساختن دیوارعبورناپذیرگرداگردش میگرد ، بلکه چشم یا خرد ترساننده را هم می بندد . این خشمست که خشم آور، با آن دیگری را میترساند، ودیوار به دور ضمیرها میکشد، و همین خشمست که چشم یاخرد ِ خود خشم آور را نیز می بندد . همین سراندیشه هست که تفاوت تجربه موسی، با تجربه گرشاسپ را نشان میدهد . موسی ، چشم خود را می بندد، تا یهوه را نبیند ، چون دیدن یهوه برای انسان ، هلاک آوراست. درست وارونه این تجربه ، با فروانداختن جامه ترس انگیز رزم ، مرد زیبائی ازباره پدیدار میشود، که هیچ انسانی ، چنین جمال زیبائی را ندیده است . نخستین بینش ، پس از انداختن جامه ترساننده رزم ، پیدایش بهمن ، درسیمرغ زیبا ( سه چشم ، سه چهره ، سه رنگ ...= سریره= زیبا ) است . بهمن ، دراوج زیبائیش پدیدار میشود که همه میتوانند آن زیبائی را باچشم خود ببیند ، و همه میتوانند آواز افسونگراورا بشنوند، که تف غم را ازهمه دلها میزداید .
انسان درتورات و ادیان نوری ، نمیتواند مستقیما خدا را ببیند ، چون زندگی انسان ، آنرا تاب نمیآورد . تجربه خدا بطورمستقیم ، با زندگی= ژی ، سازگارنیست . به سخنی دیگر، پیدایش خدا ، « اژی= ضد زندگی= اژدها » است . خدا ، درپیدایش ، شکل اژدها ( ضحاک ) پیدا میکند، که زندگی را با یک دید ، نابود میسازد . این ترسناک بودن رابطه مستقیم با خدا ، ایجاب وجود « واسطه ورسول و نبی وفرستاده » پیدا میکند . پیدایش الله ، درچهره جبرئیل ، که فرشته جنگ است ، همیشه سبب وحشت کلی محمد میگردیده است . داستانهائی که درباره جمال ِ جبرئیل آورده میشود ، بکلی متناقض با این وحشت افتادگی بی نهایت شدید محمد درآمدن جبرئیلست . « ترس» ازدیدگاه فرهنگ سیمرغی ، « بُن اژی = اصل ضد زندگی = اژدها = ضحاک » است . باپیدایش یهوه دربوته، و جبرئیل به محمد، ترس ، وجود موسی و محمد را فرامیگیرد .
« زیبائی= سریره = سرّ= سری » ، مدهوش ومست لقا میکند ، ولی به « وحشت، وخوف، که معنای کشتن دارد » نمیاندازد .« زیبائی= سریره = نام همآغوشی بهرام وصنم که سیمرغ باشد » ، درهمه انسانها ، کشش برای چشیدن میافریند ، وخواهان بستگی ومهریا آمیختن با خویشتن میکند ، و با ترس، که پیایند بریدن وقطع کردن و ارّه کردن است، رابطه ای ندارد . اینست که « دیدار زیبائی مستقیم و بیواسطه خدا یا بُن گیتی » ، اصل عشق درعرفان میماند، نه « شنیدن قصه ایمان » . درست همین خواست را شعیب ، پدرزن موسی که « رگل = ریگ + ال = محبوب سیمرغ » نامیده میشد دارد .
بانگ شعیب و ناله اش، وان اشک همچون ژاله اش
چون شد زحد ، ازآسمان ، آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی ، بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی ، دادمت ، خامش ، رها کن این دعا
گفتا ، نه این خواهم نه آن ، دیدار حق خواهم عیان
گرهفت بحر، آتش شود ، من در روم بهر لقا
جنت مرا بی روی او ، هم دوزخست وهم عدو
من سوختن زین رنگ و بو ، کو فرّ انوار بقا
گفت : ار دوچشمم عاقبت ، خواهند دیدن آن صفت
هرجزومن ، چشمی شود ، کی غم خورم من از عمی( کوری) ؟
همین تفاوت آرمان بینش ، میان « بینش ایمانی » و « بینش عرفانی، یا بینش زال زری و سیمرغی » است . با تن دادن به بینش ایمانی از ناچار، آرزوی قلبی ، همان رابطه مستقیم چشیدن زیبائی میماند .
گوشم شنید قصه ایمان ومست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست
اینست که تجربه مستقیم زیبائی خدا درهمه چیزها ، جانشین ایمان به کتاب ومنقولات میگردد .
« خشم » که « بُن قهرو تجاوزخواهی وترسانیدن و بیم افکندن و کینه ودشمنی » درفرهنگ ایرانست ، متضاد با « بینش » بود . خدائی که خشمگین میشود ، خودش هیچگونه بینشی ندارد . ازاین رو ، بهمن ( آسن خرد) و سروش( گوش- سرود خرد ) ، گوهر ِ ضد خشم بودند . « خرد » ، درگوهرش درفرهنگ ایران ، ضد قهرو تهدید و غلبه خواهی و خدعه گری و چنگ واژونه زدن است ، واین تفاوت گوهری ِ«خرد » درفرهنگ ایرانی ، از « عقل و راسیو » است .
حتا همین واژه درعربی به شکل « اخشـم » باقی مانده است که به معنای « آنکه بوی درنیابد ، آنکه حاسه بویائی ندارد ، کسیکه ادراک بوی خوش وبوی بد نکند ) . درفرهنگ ایران ، بوی کردن ، معنای بسیارفراگیردرشناخت داشته است ، چنانکه دربندهش 4 ، پاره 34 میآید « روان ، آنکه با بوی درتن است ، شنود، بیند و گوید و داند » . ازاین رو ، « جگر» که میان انسان وسرچشمه تولید خون شمرده میشد و اینهمانی با « بهمن = اصل میان درهرچیزی درجهان » داشت ، با آویشن که درکردی « سنه » خوانده میشود، اینهمانی داده میشد .در بندهش بخش نهم ، پاره 93 میآید که از « گـُش یا گاوی که مجموعه تخم همه زندگانست » بنا به روایت زرتشتی ، پس ازمرگش ، « ازمیان جگر، راسن و آویش ، برای باز داشتن گند اکومن ، و مقابله کردن با درد .. » میروید . نام دیگر راسن ،« جناح » است که « گوناس » باشد ، که افتران « هلال ماه با پروین » است ، و« آویش، که ازجگرمیروید » ، برای بازداشتن « گند اکومن » است . اکومن ، دراصل ، همان بهمن بوده است . بینش درفرهنگ زال زری ، استوار برشالوده « جُستن وپرسیدن » بود ، و « بوئیدن » یا « یوزیدن که همان جستن باشد » ، نماد چنین بینشی است که « بینش درتاریکی جستجو » است، واین بخش از بهمن ، در الهیات زرتشتی ، ناپذیرفتنی بود . چون از اهورامزدائی که سرچشمه انحصاری نور و« پیشدان » و«از همه چیز آگاه » هست ، نمیتواند ، بلافاصله ، بهمنی که بنیاد بینش در تاریکی جستجو است ، پدید آید . ولی برغم این اندیشه ، رد پا ی آن، باقی مانده است که بهمن ( جگر) ، ضد « بینش بد = گند » است. برای موبدان « بینش بد و گندیده » ، بینش پرسشی وجستنی و پژوهیدنی است . خشم ، که بُن قهروتهدید وارهاب و کینه و تجاوزخواهی وغلبه جوئی است، برضد « پیدایش بینش بنیادی » است . درفرهنگ زال زری ، دیدارخدا ، یا بینش متعالی و بنیادی ، انسان را مست از شادی و عشق میکند ، و برضد ترس و وحشت است .
انداختن ِ « جامهِ رزمـنـده »
وپوشیدن ِ « جامه پرسـتـنـده »
« باتبدیل جامه رزم به جامه عروسی است ، که بهمن ، پدیدارمیشود »

در پیدایش یهوه دربوته درکوه سینا به موسی ، یهوه به موسی امر میکند که نعلینش (جفت کفش ) را بیرون آورد ، چون درجائی مقدس واردشده است . پیدایش خدا ، درتجربه این ادیان نوری ، با 1- ترس و2- فاصله گیری ( نباید نزدیک برود ) و3- بستن چشم ( فروانداختن سرتا چشم نبیند ) کاردارد . درحالیکه تجربه دینی ِ گرشاسپ و زال زر، گوهری متضاد با این تجربه دارد . زال زر ازکودکی تا نوجوانیش با خدا ( ارتا = سیمرغ ) باهم زندگی میکند ، و مستقیما شیراز پستان او مینوشد (خدا، دایه اوست) . ودراینجا گرشاسپ ، برای ورود در ارک ، باید جامه رزم را بیندازد و جامه عروسی بپوشد تا داماد سیمرغ گردد و با سیمرغ ، جشن عروسی برپا کند . « پـرسـتـید ن » ، دراصل ، به معنای « جشن عروسی برپا کردن باخدا » بوده است.
مگر، جامه یکسرپرستنده وار بپوشید و نالید برکردگار
گوان، جامه رزم بنداختند نیایش کنان دست بفراختند
همانسان که دوپدیده « ترس و خشم » باهم جفت هستند ، پدیده « زیبائی و عشق ووصال » ، نیز باهم جفت میباشند . دیدار زیبائی ، وصال وعروسی میطلبد . « دیدن با چشم » ، چشیدنست که کشش به چشش ازنو دارد . چشم ، میچشد ، وچشش ، کشش میآفرند وکشش ، جستجوی وصالست . درمهریشت ، که همان نیایش ِ « میتراس» میباشد که زرتشتیان اورا خدائی برابر با اهورامزدا قرار دادند، و جایگزین خدای اصلی مهر ( ارتا = سیمرغ ) ساختند ، پیوند پدیده های « ترس ازفریب خوردن » و « خشمناک شدن او » به خوبی دیده میشود . پیمان وقراردادی که میتراس میآورد ، دچار « خدعه و تزویرو ریا » میگردد، و طبعا « ترس ازفریب خوردن » و« خشم ازفریب خوردن » و « دادن مجازات سخت به پیمان شکن » همه به هم ، گره خورده اند، که سپس درهمه ادیان نوری ، باقی میماند . آنکه میترسد ، تنها نمی خمد و تن وسر رافرو نمیآورد ( رکوع وسجود بجا نمیآورد ) ، بلکه مزورو خدعه گر و ریا کارهم میشود . درست پدیده « عقل » ، با همین خمیدن دربرابر « مرکز ِنور» ، پیدایش می یابد ، که با گوهر « خرد » تضاد دارد، که دراین داستان گرشاسپ ، در« سه چشم بهمن » پدیدارمیگردد . یک چشم فرازابرو دوچشم ، زیر ابر. این پیوند « روشنی و ابرکه زهدان آبست » ، یا « بینش با تاریکی جستجو » سپس بررسی میگردد .
دیدن زیبائی وخوبی که همچند همه زیبایان زیباست ، بجای « ترس وخوف و دوری » ، ایجاد شادی و رقص و مستی درانسان میکند . پرستشگاه ، یا « ارک » ، حجله (= چیت جا = پـری pairi) همآغوشی بهرام وارتا فرورد است، که « بُن آفریننده جهان درهرجانی وانسانی » است . میان شب تاریک یا ضمیرانسان ، که « آبادیان » نام دارد ، جایگاه این همآغوشی است . همین اندیشه در داستان آوردن سروش یاقوتی را که « آدم وحوا » درآن همآغوش میشوند درگرشاسپ نامه ، بازتابیده شده است . ودرباره آن اسدی میگوید :
مرآن را ( خانه یاقوتی) ر میان جهان ، جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد
یا مولوی درباره همین « خانه آباد = آبادیان = حجله عروسی خدا باانسان= خانه ای که سرچشمه عشق و موسیقی همیشگی است» میگوید:
این خانه که پیوسته درو ، بانگ چغانه است
ازخواجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است
این صورت بت چیست ؟ اگر خانه کعبه است
وین نور خدا چیست ؟ اگر دید مغانه است
گنجیست دراین خانه ، که درکون ، نگنجد
این خانه و این خواجه ، همه فعل و بهانه است ...
این خواجه چرخست ، که چون زُهره و ماهست
وین خانه عشقست که بیحد و کرانه است
نام دیگر این گاه میان شب یا آبادیان یا خانه آباد ، « ایوی + سروت + ریم » است . ایوی ، معنای « باهم = همآغوشی » دارد . سروت ریم که « سرود نای باشد » معنای « جشن = یسن = یز+ نا » دارد . درواقع یک معنای « ایوی سروت ریم » ، جشن همآغوشی است که « بُن یا ارک » هرجانی درجهانست .
معنائی که امروزه ما از« پرستش » در ذهن داریم ، از معنای اصلش ، به کلی دورافتاده ، و ازآن بیگانه شده است . پرستش و پرستنده و پرستار، دارای معانی شده اند که معنای اصلی را میپوشانند، و تاریک میسازند . پرستش ، هرگز ، معنای عبادت و عبودیت و تعّبد و طاعت را نداشته است که سپس به آن چسبانیده اند . پرستشگاه ، عبادتخانه و عبادت گاه نبوده است . پرستشگاه ، جایگاه برپا کردن جشن عروسی انسانها با خدا بوده است . « پرستنده »، خدمتکار وچاکر و غلام و نوکروعبد و برده نبوده است که سپس، به آن با زور، تنقیه کرده اند .
« پرستیدن » ، « عشق ورزیدن و جشن عروسی برپا کردن » بوده است . اصطلاحاتی از قبیل « زن پرست ، باده پرست ، بوی پرست ، شاهد پرست ، شکم پرست ، صنم پرست ، معشوقه پرست » بهتر، معنای اصلی وحقیقی « پرستیدن » را نگاه داشته اند . معنای اصلی «paristaadan پرستیدن » در هزوارش ، باقیمانده است که «shadonitan شادونیتن » میباشد ( یونکر ) . شادی و شادمانی، دراصل « عروسی و جشن وسرور» بوده است. هنوز هم دربسیاری ازنقاط به همین معنی بکار برده میشود . به همین علت ، سیمرغ ، شاد و نوشاد خوانده میشد . سیمرغ ، خدای پیوند یابی مقدس ، خدای جشن پیوند دهی ها درسراسر طبیعت و در روان ودر اندیشه بود . پرستنده و پرستار، داماد یا عروس است . پرستشگاه ، جایگاه « جشن ِ عروسی انسان با خدا ، با ارتا » بوده است. البته « پرستیدن » ، به معنای شادی وشادمانی از« پیوند یابی بطورکلی » است، و به معنای تنهای « عروسی ویا جشن زناشوئی و قرین شدن زن ومرد » نیست . سیمرغ ، اصل کشش به پیوند یابی درهرجان وهرانسانیست .
بیار آنکه قرین را سوی قرین کـشد ا
فرشته را زفلک ، جانب زمین کشد ا
به هرشبی ، چو محمد ، به جانب معراج
براق عشق ابد را ، به زیر زین کشدا
« پرستییدن » ، به معنای « شادی از پیوند بنیادی و آمیزش » یا « جشن پیوند یابی بُن ها » یا « جشن عشق ورزی بطورکلی » است . جائی پرستشگاه است که « در مهرورزی باهم پیوند می یابند » . ازاین رو « آبادیان یا خانه آباد که خانه جشن دوبُن آفرینندگی جهان ، بهرام وسیمرغ » است ، پرستشگاهیست که در درون هرجانی وهرانسانی هست . این همان کعبه درونی، یا دل است که به دور آن، باید طواف کرد . واژه « پرستیدن » خودش بهترین گواه براین معنا هست .
پرستیدن ، دراصل « jatan+ pairi » میباشد . همان واژه « پریpairi » است که درکردی ، هنور به معنای «حجله عروسی » است .« پری» درسانسکریت که متناظرش دراوستا ، فری میباشد ، دراصل به معنای « عشق » است. درکردی « پری » به معنای « حجله عروسی » است . جاتن jatan که همان « زدن » باشد ، دراصل معنای مباشرت و مواقعه و همخوابگی وجفت شدن است . بهرام که دراصلghni+thra+vaare میباشد به معنای « آمیزنده با سه زهدان ، سه اصل آفرینده یا سیمرغ » است . معانی همه این نامها را مسخ وتحریف کرده اند .
پرستشگاه ، جای ابراز عبودیت و بندگی وبردگی و تسلیم شدن وابرازحقارت خود دربرابر عظمت الله یا یهوه نیست ، بلکه جایگاه « گرفتن جشن عشق ورزی وعروسی یا دامادی با بُن جهان = خدا = بهمن هست که دوچهره جفت بهرام وسیمرغ به خود گرفته است » . ازاین رو در زبان سغدی به ازدواج ، پیوند خدائی یا پیوند مقدس گفته میشود .ازدواج، پیوند خدائیستBagaanyshp . Bayaane-pish داماد است که مقام خدائی پیدا میکند . ازاین رو بود که به ماه نو Bagh-nawe میگفتند . همچنین مهرگان که ماه هفتم باشد سغدیها ، بقول بیرونی ، فغکان Baghakaanch میگفتند . این پیوند یابی ، یا این آمیزش و صحبت با بُن آفریننده جهان ، که سیمرغ ( بهمن درچهره یابی ماه ) بود ، آبادیان یا پرستشگاه بود . همین پیوند یابی بنیادی بود که درفرهنگ زال زری ، « همپرسی » نیر نامیده میشد، و درعرفان ، نام « صحبت » به خود گرفت . امروزه در تداول پارسی زبانان صحبت ، معنای تنگ وسطحی « گفتگو » را یافته است . ولی دراصل ، صحبت ، به معنای مباشرت و مواقعه و نزدیکی کردن بازن و درآمیختن بازن است . صحبت ، آمیزش و دوستی وهمخوابی است . چنانچه منوچهری درباره دختر رز میگوید :
باز رز را گفت : ای دختر بی دولت
این شکم چیست ، چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت
برتن خویش نبوده است ترا حمیت
این «اصل صحبت » ، که همان «همپرسی= دیالوگ » باشد ، درمتون زرتشتی کوشیده میشود که به پدیده « دیدارخشک وخالی ازدور» کاسته شود ، ومعنای « وصال وآمیزش وهمسرشت شدن » ازآن ، حذف میگردد . ولی درغزلیات مولوی ، « صحبت » ، همان معنای آمیختن و اتصال را دارد . « صاحب زمان » هم برای ایرانیان دراصل ، معنای « جفت رام »را داشته است ، که بهرام باشد . زمان ، رام هست . انتظارفرشگرد « بهرام و رام » ، در تصویر « صاحب الزمان » بازتابیده شد ه است. مولوی ، درصحبت ، بازیابی پیوند و وصل وآمیزش با اصل عشق را میجوید :
بدانک صحبت ، جان را همی کند همرنگ
زصحبت فلک آمد، ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان ، خوبروی و خوش فعلست ؟
چه میشود تن مسکین ؟ چو شد زجان، عذرا
چو دست ، متصل تست ، بس هنر دارد
چوشد زجسم جدا ، او فتاد اندر پا
زنفس کلی ، چو نفس جزو ما ببرید
به « اهبطوا » وفرود آمد ازچنان بالا
اهبطوی قرآن را به معنای « جداشدن ازگوهرخدا » میگیرد که انسان را آرام نمیگذارد تا باز با او بیامیزد و مانند دست متصل به او گردد
امید وصل بود ، تا رگیش می جنبد
که یافت دولت وصلت ، هزار دست جدا
این «همپرسی » یا « صحبت» با « بُن آفریننده جهان » ، در همپرسی با هرانسانی و هرجانی در گیتی ، واقعیت می یابد . همپرسی انسان وخدا ، همپرسی هردانه ای در« خوشه خدا » باهم میشود . همپرسی میان انسانها ، همپرسی انسان با طبیعت ، پرستشگاه میشود .
بالاخره مولوی فراترازاین نیز میرود ، و این قرین شدگی و جفت شدگی را در بُن جان ، می بیند، که همان « لیلی با مجنون درون انسان ، یا بهرام و ارتا فرورد درضمیر» انسان باشد
جان ، آب لطیف دیده خود را درخویش ، دوچشم را گشاده
ازخود، شیرین ، چنانک شکر وزخویش به جوش، همچو باده
خلقان بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش در نهاده
خودرا هم خویش سجده کرده بی ساجد ومسجد و سجاده
هم برلب خویش بوسه داده
کای « شادی جان » و « جـان ِ شـــاده »
هرچیززهمدگر بزاید ای « جان » ، تو زهیچ کس نزاده