الأربعاء، ١٦ ربيع الأول ١٤٢٨ هـ

منوچهر جمالی
از نـقـشـانـدیـشـی
(نـقـش + انـدیـشـی )

زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدان انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .
هفتم دسامبر2006
منوچهرجمالی
از نـقـشـانـدیـشـی
(نـقـش + انـدیـشـی )
زندگی انسان ، زنجیره به هم پیوسته ِ « آگاه شویهای گوناگون » است . آگاهی ما ، یک گونه نیست. آگاهی ما، گونه گونه میشود. انسان، جوی یا رود همیشه روان ِ آگاهیست . آگاهی ، آگاه شوی های گوناگون است . آگاه شدن ، همآهنگ با جنبش زندگی در شبانه روز، گوناگون میشود . به آنچه دراین چند سده ، بیشترین ارزش و اعتبار داده شده ، « آگاهی نیمروزی » است . این خرافه ، برهمه اذهان چیره شده ، که آگاهی حقیقی ، فقط « آگاهی نیمروزی » است ، و سایر « آگاهشوی ها » ، باید خودرا تابع آگاهی نیمروزی سازند . سایر آگاهیها آنقدر، حقیقت دارند که با « آگاهی نیمروزی » ، سازگارباشند ، وگرنه ، باطل وبی اعتبارو پوچند. ولی انسان ، آگاهی سحری ، آگاهی سپیده دمی ، آگاهی پگاهی، آگاهی تنگ غروبی ، آگاهی سر ِشبی ، و آگاهی نیمه شبی هم دارد . پدیده هائی از زندگی هستند که در آگاهی نیمروزیش ، دیدنی و گرفتنی میشوند ، و پدیده هائی نیز از زندگی هستند که در آگاهی سحری یا آگاهی تنگ غروبی ، یا آگاهی سرشبی، دیدنی میشوند، و بسختی میتوان آنهارا گرفت . آگاهی نیمروزی ، بدان علت اعتباروارج پیدا کرده است ، چون به سائقه قدرتخواهی و غلبه گری انسان ، یاری میدهد . درآگاهی نیمروزی ، هرچیزی که مرزهای تیزو برنده و گسسته دارد ، نمایان میشود، که بخوبی میتوان آنرا شکارکرد وبدان انداخت و گرفت و تسخیروتصرف کرد . اینکه امروز ازهمه خواسته میشود که با شناختهائی که درآگاهی نیمروزی ( فلسفی ، علمی ، عقلی ) یافته میشود ، باید زندگی کرد ، روش بسیار غلطیست که کل زندگی انسان را پریشان میسازد و زندگی را ار« اندازه » میاندازد . این غلو درارزش دادن به آگاهی نیمروزی ، سائقه قدرت پرستی ومالکیت دوستی انسان را بگونه ای سرطانی، رشد داده است . سراسر زندگی ، و سراسر پدیده های زندگی ، نیمروزی نیستند . سراسر زندگی را نمیتوان ، فلسفی یا علمی یا عقلی زیست . همه پدیده های زندگی را نمیتوان در « شناخت یا آگاهی نیمروزی » خلاصه کرد . بسیاری از پدیده های زندگی، هرچند به شیوه ای دیدنی میشوند ، ولی نمیتوان آنهارا گرفتنی ساخت ، یا گرفت و زندانی ساخت . شعر وادب و داستان و سرود و دین و هنر، با پدیده هائی از زندگی کار دارند که با آگاهی سحری ، یا آگاهی پگاهی ، یا آگاهی تنگ غروبی یا سرشبی یا حتا نیمه شبی کار دارند . ما نیاز به « آگاهی رونده ، یا آگاهی شونده » داریم ، تا با این پدیده های شونده و رونده که « مرزثابت و سفتی پیدا نمیکنند » ، همراه و همروش وهمکام بشویم . زیستن ، روش است . ما نمیتوانیم آگاهی نیمروزی خودرا، براین بخشهای زندگی ، به عنف ، تحمیل کنیم . آگاهی نیمروزی ، در این چند سده ، بنام عقل و علم و فلسفه و دین ، به همه بخشهای دیگر زندگی ، تجاوز به عنف میکند . با « نور نیمروزی » بسراغ همه بخشهای زندگی رفتن ، خشک کردن زندگی ، نازاکردن زندگی ، یکنواخت وهموارکردن و ملال انگیز کردن زندگیست . با معیار قرار دادن « شناخت یا آگاهی نیمروزی » ، هرچه که با آن سازگار وجور نیست ، نا پسندیده و نامعقول و غیر واقعی و بیهوده و خرافه میشود . آگاهانه زندگی کردن ، نیاز به سحرو سپیده دم و پگاه و بامداد و نیمروز و غروب و سرشب و نیمه شب و خوابگاه دارد . زندگی، همیشه نیمروز نیست . وسراسر زندگی را نباید ، نیمروز کرد، و یا با نورنیمروزی شناخت . این اندیشه خرافه عصرماست که میخواهد روند آگاهی را تبدیل به « آگاهی یکدست و یکنواخت نیمروزی کند » . اگرما با آگاهی نیمروزی ، با مفاهیم خشک ، بسراغ پدیده هائی که لبه های تیزو برنده دارند ، میرویم ، نباید بکوشیم که همه پدیده های زندگی و طبیعت را ، داری لبه تیز و برنده بسازیم . ما با آگاهی های دیگر، با غنای پدیده هائی از زندگی و طبیعت ، آشنائی و انس می یابیم، که مرزهای سفت و سخت ندارند، و نمیتوان آنهارا درقالب، ریخت و افسرد . دراین آگاهیهاست که ما « نقش وصورت » را با « مفهوم و تعریف » میآمیزیم . دراین آگاهیهاست که با« آمیغ ِمفهوم و نقش » ، بسراغ شکارکردن و بدام انداختن پدیده های زندگی میرویم ، ولی ازاینکه پدیده ها ، بدام ما نمی افتند ، و یا دامهای مارا حتا میشکنند، و ازآنها میگریزند ، شاد میشویم . « شکارجستجو » ، بدون بدام انداختن شکار هم ، لذت دارد . دراین آگاهیها، نقش و مفهوم ، در درجات گوناگون باهم میآمیزند . زندگی واقعی، بیشتر، نقش با مفهوم آمیخته است ، و کمتردرمفاهیم ناب ، فشرده میشود . پدیده ها ، در یک « درصد ثابت و معین از ترکیب مفهوم با نقش » برایمان ملموس نمیشوند .این آمیختگی طیف گونه « نقش با مفهوم » مارا با پدیده های « رنگین کمان زندگی و طبیعت » آشنا میسازد . ما باید خود را ازاین « خرافه نوین » که امروزه همه گرفتارش هستند ، نجات بدهیم . ما با آگاهی نیمروزی خود ، حق نداریم به سراسر زندگیمان ، تجاوز به عنف بکنیم . هزاره ها ، ادیان نوری ، بنام قداست نور، تجاوز به عنف به سراسر زندگی انسان ،کرده اند . اکنون همین تجاوز به عنف را ، عقل وعلم ، به عهده گرفته اند .
هفتم دسامبر2006
منوچهرجمالی


منوچهرجمالی

ازجنگ « اهـورامـزدا» با « سـیمـُرغ » ،
که« خـدای عشق » ا ست
تا جـهـادِِ الـلـّه ، با « سـیـمـرغ »
که هـمان « ابـلـیس» میباشد،
کـه« شــــاه پـریــان» اســــت
و درضمیرهـرانسانی، آشـیانـه دارد

پـَری = فـَری = عـشـق وجـُفـت بـودن
آشـیانه سیمرغ ، در« سـنگ = ابـرسـیاه و آذرخـش »

« سـنگ » ، بـه معـنای
« خانهِ عـشق و وصـال» بوده است

خـرد سـنگـی ،
خـردی کـه بـا « عــشـق ورزی »،
« روشنی و بینش » ، پدید میآورد

هوشنگ= هائوشیان= هائو سانگه = سنگِ به
آنکه فـروغ را مـیزایـد ، یا آتش را میافروزد

هوشـنگ ، « سـنگِ بـِه » ،
یا « آشـیـانه همه جهان » بود
نه « بهم زننده سنگها ! »

چگـونه « زدن و بـُریـدن »
به جای« عـشـق »
« اصل آفـریـنـنـده روشـنی » شد ؟

سنگ ، که « آفریننده، یا زاینده روشنی ازعشق» بود
در« بهم زدن » « درزدن = اژی= در ضد زندگی شدن » ،
روشنی ، میآفریند

دگرگونه شدن معنای ِ« سـنگ »
دگرگونه شدن ، معنای « پیوند با کل جهان هستی»
از« خدا » گرفته تا « سراسرچیزها درگیتی » است


« سنگ » دراصل، معنای « پیوند و یوغ »، یا « سیمگه= سـم+گه= سنگ» داشت. هنوز درکردی، به « یوغ » ،« سیمکه» گفته میشود . واژه اصلی « سنگ » در سانسکریت، « سم + گه هـ » و « سنگیا » بوده است، که « jnaa+ sam » نوشته میشود ، که همان « سم + یان » میباشد . « یـان » که دراوستا « yaona » است ، هم به معنای « پیوند »، وهم به معنای « جا ومکان » است « سنگیا » درسانسکریت ، به معنای « توافق ، تفاهم ، فهم ، وجدان ،.. » میباشد . درپشتو « سـم » که همان « هم » فارسی، و نام « سـام » ، پدر زال ونیای رستم میباشد ، به معنای « همآهنگی » است ، و درسانسکریت، دارای معانی ، « بهم پیوستن ، و اتحاد ، و پیشآهنگی ، وکمال..» است . به« دَیـر، یا نیایشگاه » بودائیان، و به « جمع پیروان بودا » ، « سنگ » گفته میشود . واژه « سنگ » دراین معنا ، درفارسی ، در واژه « هـنج » و « هنجار» و « انجـمـن » و « سـنـج » باقیمانده است . هنج ، دارای معنای 1- « کـشیـدن ، کشـش » و2- دوچیز را گویند که به حسب کیفیت یک قدر داشته باشند ، همچون آوازی که با ساز، کوک شده باشد، و دوشخص که بریک قصد و یک عزم و یک اراده باشند . هنجار، نیز درواقع، همآهنگی راه وروش، با شخصی که آن رابرمیگزیند ومی پیماید، میباشد. چانچه عطارگوید :
درفسق و قمار نیز استادیم در دیرمغان، مغی به هنجاریم
یا مولوی گوید :
صبر نمانده است که من ، گوش سوی نسیه برم
عقل نمانده است که من ، راه به هنجار روم
برچنگ وفا ومهربانی گر زخمه زنی، بزن به هنجار
آنچه درمقایسه با معانی سنگ دراردووسانسکریت ، درفارسی اهمیت دارد ، واژه « انـجـمـن » است ، که در پهلوی « هنجا من hanja+man» ، ودراوستا « hanja+mana» میباشد، و به معنای « مان، یا مکان سنگ وهنج شدن » است . « انجمن » ، جائیست که همه ، به هم میرسند، و به هم متصل میشوند وباهم توافق و تفاهم پیدا میکنند . چنانچه در کردی نیز، واژه « هه نج کرن » ، که همان « سنگ کردن » است، به معنای « بهم رسانیدن ، به هم متصل کردن » و « هه نج »، به معنای « نوعی دوخت» است. و « هه نجار» که همان « سنگار» باشد، به معنای خیش است که درراستای « یوغ » معنا میدهد . « سنگ » ، درشکل « هنگ = هه نگ » ، که معنای به هم رسانیدن و به هم متصل ساختن است ، درآغاز واژه « هه نگ » راپدید میآورد که درکردی « جشن وسرور» و« توده و بسیار» میباشد ، و واژه « آهنگ » فارسی ازاین ریشه برآمده است . واژه های فروانی درکردی وفارسی ازآن ساخته میشود که این معنای « به هم رسانی ومتصل سازی وتوافق و تفاهم و همآهنگی دوچیزیا دوبخش» ، بخوبی ، درهمه آنها نمایانست ، که بررسی آن به فهم بسیاری از پدیده های فرهنگ اصیل ایران ، یاری میدهد، ولی از بررسی آنها ، اکنون چشم پوشیده میشود .
پس « سنگ » ، خانه و آشیانه ای هست که ، همه را درخود گرد آورده ، و میان همه آنها ، مهر میآفریند ، وازاین پیوند ، کارها و رفتارها واندیشه های مشترک وهمگوهر، سرچشمه میگیرد . به همین علت نیز، پسوندِ نام هوشنگ (= هائوشیان ) ،« شیان » ، یا همان « آشیانه وخانه » است . « شیان » ، به « پرسیاوشان » نیزگفته میشود، که نام دیگراین گیاه ، « سـانـقـه » است ، که معرب « سانگه = سنگ » میباشد. پس هائوشیان یا هوشنگ ، به معنای « سنگِ به » ، یا « آشیانه ایست که، سراسر جهان هستی درآن، خانه و میهن دارند ، و باهم دراین خانه ، مهرمـیـورزند » . ازاین رو، نام « بهمن » ، که همان هوشنگ است ، « اسـن بـغ ، یا سنگ + خدا » بود .
« بهمن » ، خانه عشقی بود که سراسر جهان وخدا یان همه درآن، باهم درپیوند باهم میزیستند. درآثار عرفانی ، وقتی دم « شوق درخانهِ خود بودن » زده میشود ، این « خانه وآشیانه ، همان سنگ » هست . این خانه ایست که از آمیزش خشتها ی جان ، بنا شده است . دراین« خـانه عـشـق= سنگ » هست که انسان، «خـودش» و« با خـودش و از خـودش » هست .
این خانه را « یـان » ، یا « آبـادیـان » مینامیدند .« گاهی » که بهرام و ارتا فرورد (سیمرغ ) درنیمه شب، به وصال هم میرسیدند ، و نطفه خورشید، ونطفه جهان هستی ازنو، نهاده میشد، « آبادیان = یان آباد = خانه آباد » نامیده میشد. ا ین « بُن » که « آبادیان » باشد، درضمیر درهرانسانی بود .
آبادیان ( آباد+ یان ) ، به معنای « خانه ای بود ، که همه گوناگونیهای جهان ، به هم مهرمیورزند ، و دست درآغوش هم میکنند ، و باهم ، جهان هستی و روشنی وبینش را، ازنو میآفرینند» . این بود که « بُن آفریننده روشنی و هستی» ، « یان » ، یا « خانه آباد= بیت معمور» بود، که « خانه یاقوتی یکپارچه » ، که هیچگونه درزو شکافی ندارد ، یا « خانه بزم = بزمونه= بهمن » نیز خوانده میشد ، که « پیوسته درآن بانگ چغانه» است. درباره این« یـان یا خـانـه » ، مولوی چنین میسراید :
این خانه که پیوسـتـه دراو ، بـا نگ چـغانـه است
ازخواجه بپرسید که : این خانه ، چه خانه است ؟
این صورت بُت چیست ، اگر، خانه کعبه است ؟
وین نورخدا چیست ؟ اگر دیر مغان است .
گنجیست درین خانه ، که در کون ، نگنجد
این خانه و این خواجه ، همه فعل بهانه است
فی الجمله هرآنکس که دراین خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمان است
این ، خواجه چرخست ، که چون زُهره و ماهست
وین « خانه عشق » است ، که بی حد و کرانه است
جُستن و یافتن این خانه، وزیستن دراین خانه= یان ، که دربُن خود انسان، و دربُن هرچیزیست ، غایت هرایرانی بود .
ای قوم به حج رفته ، کجائید کجائید
معشوقه ، همین جاست ، بیائید بیائید
گر« صورت بیصورت معشوق » بببینید
هم « خواجه » و هم « خانه » و هم « کعبه » شمائید
معشوق تو، همسایه و دیوار به دیوار
دربادیه ، سرگشته شما درچه هوائید
ده بار ازآن راه ، بدان خانه برفتید
یک بار، ازاین خانه ، براین بام برآئید
چون همه، دراین خانه ، ازوصل بهرام و سیمرغ ، « بُن جهان وزمان » مستقیم و بلاواسطه ، بوجود آمده اند، و جفت سیمرغ بوده اند ، همه نیز، راه این خانه را میدانند ، و خودشان، معیارشناخت نیک ازبد را درگنج درون خود دارند
چون ره خانه ندانید ، که زاده وصلید !
چون سره و قلب ندانید ، کزین بازارید
ملکانید و ملک زاده ، زآغازو سرشت
گرچه امروز، گـدایـانــه ، چنین می زارید
به همین علت « خرابات = خورآباد » و « میخانه = می + خانه » و « میکده = می + کـده » نامیده شدند ، چون « کـده » ، همان « کد= کت = کهت = کات » ، سه منزل پایان زمان( همان یان ، آبادیان ) بود، که همان « سه یان ، یا 1- بهرام و2- رام و3- عشق یا آنکه بهرام ورام را به هم یوغ میکند » باشد ، هست .
به همین علت هر زنی « کــد بانو» ، وهر مردی ، « کـدخدا » نامیده میشود ، چون هرانسانی، درخود ، « بـُن جهـان ، سرچشمه آفریننده روشنی و بینش و شادی » ، یا « کعبه» ، یا « غایت= آماج » را درخود دارد . « کـَد » ، مانند « یان » ، یا « دمانdemaana » ، خانه ، به معنای « بُن آفرینندگی وعشق جهان وزمان» بود . آسمان علیین یا عرش خدا ، « گـرزمان » خوانده میشد که « garo+demaana= گرو + دمانه » باشد، و به معنای « خانه ایست که درآن ، نی نواخته میشود ، یا به عبارت دیگر، « خانه جشن » است.
بنا براین ، « سنگ » ، « یک چیزسفت وسختی » نبود ، که « تهی ازهرگونه پیوند و عشقی » باشد ، بلکه « سنگ » ، « خود ِعشق و مهر و پیوند » بود . آسمان ، آسن یا « آس= اس » ، « سنگ » بود . آسمان که « بـاد وهوا» باشد ، پیکریابی عشق ومهرو جان بود . « اساس» هرچیزی ( اساس ، جمع اَس ، اُس + اِس ) درجهان ،« سنگ= اس » ، یا « اصل عشق وپیوند و سنتزو آمیزش وتفاهم و توافق » بود .
انسان ، با سراسر جهان هستی و باخدا ، درحس کردن ، در دیدن ، درشناختن ، سنگ = یوغ = جُفت= ماره میشد، وبا جهان هستی و با خدا ، عروسی میکرد . هرچیزی، برای او ، « دیگری ِاو= جفتِ او= نیمه دیگر او » در گردونه زندگی میشد . هوشنگ، یا بهمن ، همیشه « دوّم، یا دیگری ، یا جفت پنهان» هرانسانیست. « دیگرdwity = دوّم» ، همیشه «dwity دوّم = بهمن یا هوشنگ » است . هرانسانی، آبستن به « دیگرش ، به دوّمش ، به جفتش، به یوغش ، بهمن یا هوشنگ ، به بُنش، « بهمن و ارتا باهم » هست . هر« انسان دیگری »، دوّم ما، بهمن ماست . بهمن ، دوّم ، « دیگر ِهر انسانی وهرجانی » بود ، چون بااو بود که انسان ، که « وجود آبستن به روشنی است» ، پیدایش مییافت .هرانسانی ، وجودی آبستن به بهمن است ، ازاین رو بهمن، همیشه ، « دوم » است . گورنگ درگرشاسپ نامه ، به دخترش ، که بی روادید او، با جمشید، عشق ورزیده ، و ازاو آبستن شده است ، اورا سرزنش میکند که :
نه آنی که بودی ، اگرچه ، توئی
که آنگه ، یکی بودی ، اکنون ، « دوئی »
این « دو بودن » ، « دوگیان » یا « دوجان » بودن ، گوهر هرانسانی شمرده میشد . انسان، به بُن خرد ، یا مینوی خرد ، یا آسن خرد (= خردسنگی= بهمن ) آبستن بود .
« دیگری بودن » ،« دوّم بودن » ، به معنای اندرونی ترین و محرمترین و صمیمی ترین دردرون انسان بود . بُن جهان هستی ، دوّم Dvitiyaبود .ِِDvitiya به معنای دوم ، رفیق ، دوست ، کفو است . زندگی ، « جی= ژی » هست . و « جی» ، به معنای « یوغ وگردونه » هست . زندگی ، یوغ ، سنگ، همزاد است. هرانسانی، همیشه درپیوند با دیگری ، همیشه با دوّم ، یا دیگری، با بهمن یا بُن جهان درخود ، باهم زندگی میکنند.
هیچ چیزی درطبیعت ، هیچ انسانی ، برای او درجهان هستی ، « چیزی سخت وسفت ، وخالی ازجان و پیوند و مهرجوئی » نیست ، که با آن، هرکاری که بخواهد ، بکـنـد . همه چیزها درطبیعت و درخدا ، « تــو» ، یا « نیمه دیگرش دریوغ= سنگ » هستند . او حق ندارد ، چیزها را درطبیعت ویا انسانها وجانورها را ، « بـزند، ببـُرّد » .
عمل کردن ، کار کردن ، با « تـو ها »، با « نیمه های در یوغ زندگی آفرینی، با دوم خودش درگردونه زندگی » کار دارد، نه با « چیزها » . « چیزی » درجهان هستی نبود ، که انسان، با تیشه و چکش وپتک ، و یا با اره و تیغ و تبر، آن را به هرشکلی اراده کرد ، درآورد . خدائی که بدینسان ، خلق = خرق کند، خدائی که صانع وجاعل باشد ، و با« تیغ برّنده ِ روشنی »، برخی چیزها را بنام « حق وراستی و روشنی » ، ازبرخی چیزهای دیگر، بنام »باطل ودروغ و ظلمت » ببرد و قطع کند، وجود نداشت . خدا ، حق به خلق کردن ، به خرق کردن ، به شکل دادن، به صورت دادن به « بیصورت ها » نداشت. خدا ، حق به تعلیم دادن نداشت. هرکسی ، « میپرسد ، میجوید » ، واصالت فردیتش ، در پرسیدن ودرجستن، پرورش می یابد ، و آنچه جامعه بشری، یا یک جامعه، « میداند » ، از« همپرسی ِ پرسندگان » پیدایش می یابد . همپرسی ، با هم آمیختن و سنگ شدن است . بقول بزرگمهر، « همه چیز را ، همگان دانند »
چگونه شد که، هوشنگ ، که « سنگِ به » است، و دراثرهمآغوشی و عشق ، روشنی و بینش را ازخود پدیدارمیسازد ، در« زدن سنگها به هم » ، از« سنگ = عشق » ، « ماده ای بی جان و تهی ازمهرو عشق » میسازد، که ویژگی عشق ورزی را بکلی ازدست داده است ، و فقط « آلتِ زدن » شده است ؟
ما به شگفت میآئیم که چگونه ناگهان، همان واژه « عشق ورزیدنjan= ghan » ، تبدیل به « زدن و کـُشتن jan= ghan» میشود . این جای هیچگونه شگفت نیست ، چون درست دراصطلاح « همزاد yima» که دراصل ، « دوقلوی به هم چسبیده » بوده است ، ناگهان درسرود زرتشت « دوقلوی جدا و متضاد باهم » میشود .
این واژگونه ساختن معـنای یک پـدیده ، ویک اصطلاح ، کاریست که خـود شـخص ِ زرتـشـت ، درواژه « هـمـزاد yima» ، که همگوهر« سنگ ، سـیم ، مـاره ، یـوغ ، گـواز، ..... » میباشد ، مـیکـنـد. با واژگونه ساختن معنای این واژه ، « فرهنگ عشق ومهر ایران» را ، تبدیل به « دینی میکند ، که گوهرش، جنگیدن وستیزندگی ، با کسانیست که بدان آموزه ، ایمان نمی آورند » . « خدای مهرو آشتی را، که همه جانها را ، چه موءمن وچه کافر باشند ، مقدس میشمرد » ، با یک ضربه ، « خدای پرخاشگری و تجاوزطلب » میخواند ، و « خدائی را که قربانی خونی وبریدن و زدن را ، بنیاد پیمان وعهد دینی قرارمیدهد » ، بنام خدای مهر ، جانشین « خدای مهر» میسازد .
« اصل بریدن و زدن » را ، آفریننده « روشنی و مهرو راستی» درجهان میسازد . « ضحاک» را، بنام « خدای مهر= میترا » ، جانشین « سیمرغ » میسازد ، که مهر را درافشاندن خود ، و « تبدیل خود، به گیتی » میدانست . سیمرغ که خود ، در گیتی شدن ، در آمیخته شدن با گیتی ، بیان مهربود، مطرود و تبعید، و سپس برای همیشه ، « افسانه و پنداشت توخالی و پوچ » ساخته میشود . اینها ، همه درواژگونه ساختن ناگهانی همان واژه « همزاد ، سنگ ، ماره ، گواز، یوغ ، سیم .... » رویداده است، که ما امروزه ازآن با یک چشم بهم زدن ، میگذریم ، بی آنکه متوجه بشویم که این « واژگونه سازی یک واژه » بوسیله زرتـشـت ، واژگونه سازی فرهنگ ایران ، واژگونه سازی فرهنگ عشق ، واژگونه سازی اصالت انسان و اصالت گیتی بوده است . زال زر و رستم و دختران رستم ، نخستین کسانی بودند که به این خطر بزرگ ، به« این فاجعه بزرگ در فرهنگ ایران » پی بردند ، و دربرابر آن ، ایستادگی کردند ، و به صلیب کشیده شدند . زال زر، که « فرزند سیمرغ ، یا فرزند خدا » بود ، مانند جانور درنده ، ازبهمن زرتشتی ، درقفس آهنی انداخته شد. او بود که فرامرز، پسر رستم را به صلیب کشید ، و دختران رستم را سراسر عمر، تحت تعقیب قرار داد ، وشهرشان را درمحاصره بی امان ِقرارداد ، که ساکنانش ، روزگار بسیار دراز ، دچارسخت ترین قحطی و گرسنگی شدند(که از بی آب ماند حسین و خانواده اش درواقعه کربلا ، به مراتب عذاب آور تربود ) . این ایستادگی بزرگ وبی نظیر ِ خانواده زال ، همه و همه ، برای نگاهبانی از« فرهنگ مردمی ایران » بـود ، که نخستین بار، بدست کینه توزان زرتشتی ، و دین جهادی زرتشت ، با نهایت سختدلی پایمال میشد. خانواده زال و« سام یا گرشاسپ » بودند که میدانستند، پیدایش بینش و روشنی ، ازآتش ، از سنگ ، از عشق ، از یوغ شدن ، ازهمپرسی ، از پیوند است ، نه از« زدن و بریدن » . برای آنها ، این بهمن و سیمرغ بود ند ، که « آتش فروز» بودند، نه اهورامزدا . آنها بودند که از زهدان عشق ، ازخانه عشق ، از سنگ ، « روشنی و بینش » را میزادند ، نه اهورامزدای زرتشت . به همین علت ، معنای « آذر= آگر= آور» ، زهدان زاینده = سنگک( سنگ= زهدان + آک= تخم ) بود .
تغییر معنای « jan=ghan» از «عشق ورزی » ، به « زدن وبریدن »، برای آنها ، اعلان جنگ ، با فرهنگ مردمی وجهانی ایران ، یا با « فرهنگ هومنی » ، بود .
جنگ اسـفـندیـاربـا رستم ، و جنگ بهمن ، پسراسفندیار زرتشتی با زال زر و خانواده رستم ، جـنگی بود ه است که درآن « سرنوشت فرهنگ ایران ، برای همیشه » معین شده است و معین خواهد کرد . در این فاجعه بزرگست که « بُن تاریخ هزاره های فرهنگ ایران » ، ریشه دارد. همان پیکاری که دراین جنگها،« اهورامزدا » با « سیمرغ » کرد ، سده هاست که « الله » ، با سیمرغ میکند .
« ابـلـیس » درقرآن ، شاه پریان است ، که به معنای « خدای عشق » میباشد ، چون « پری یا فری » ، به معنای عشق ، و حجله ، و جشن عشقست. سـیمرغ ، یا« سـرچشمه عشق وپیوند وهمبستگی » ، همیشه سوزانده وتبدیل به خاکستر میشود ، و همیشه ازنو، ازخاکسترش ، زنـده وتـازه وشاداب ، برمیخیزد .
هنوز هم، واژه « زدن »این دومعنای متضاد باهم را درخود، نگاه داشته است .« زدن» ، به معنای« مباشرت و جماع » است ( برهان قاطع ) . نظامی ، « در ِ عشق » را میزند :
تا به جهان در، نفسی میزنی به که درعشق کسی میزنی
وسعدی میگوید : با آنکه درصلح ، زند ، جنگ مجوی
ویار حافظ، با زدن درامیدواران ، دلدادگان را نوازش میدهد
سحرچون خسرو خاور، علم برکوهساران زد
بدست مرحمت یارم ، درامید واران زد
« زدن » به معنای « باهم عشق ورزیدن و آمیختن ، با هم، یک کار را انجام دادن» درگستره موسیقی، بخوبی باقی مانده است . نوازنده ، دف وتنبک و تارو دهل ونی و طبل.... می زند . ما کف میزنیم . معنای « زدن » ، دراین راستا، که باهم آمیختن و باهم یک چیز را آفریدن است درغزلیات مولوی فراوانست . نگاه به چند گواه میاندازیم :
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم خویشتن ، برکیمیانی برزنیم
عید آمد و ما بی او ، عیدیم ، بیا تا ما
برعید زنیم این دم ، کان خوان و ثرید آمد
روز آنست که ما خویش ، برآن یار زنیم
نظری سیر، برآن روی چو گلنار زنیم
اندر افتیم درآن گلشن ، چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعـد سمن زار زنیم
چنگ اقبال زفرّ رخ تو ساخته شد
واجب آمد که دوسه زخمه برآن تار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود ، چون کـُه طور
گر زبرق دل خود ، بر کـُه و کهسار زنیم
گر دم از شادی و گر ازغم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما چونکه درسازیم، زیروبم زنیم
ما همه درجمع آدم بوده ایم بار دیگر جمله برآدم زنیم
خیزید که تا برشب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم
تا اینجا« زدن »، حکایت ازمعنای آمیختن و به هم پیوستن وعشق ورزی میکند ، ولی ازسوی دیگر، زدن ، معنای 1- مغلوب کردن حریف 2- افکندن کسی را ازمقام و اعتباراجتماعی 3- زبون کردن وخوارساختن و 4- دربهم زدن دندان، خشم گرفتن 5- شکارکردن و شبیخون بردن و 6- جام برسنگ زدن ، معنای کوفتن و خرد کردن جام .... را پیدا میکند . هیچ راه دیگری برای پیکار با این فرهنگ مردمی و جهانی ِ زال زری نبود ، جز آنکه به « اصطلاحات» ، معنای واژگونه داده شود . چنانکه همین امروزه ، واژه های « آزادی و دموکراسی و جامعه بازوداد وقانون .... » ، با یک ضربه ، صدوهشتاد درجه ، تغییر معنا میدهد . کسانیکه فریاد آزادی و روشنی و عدالت وجامعه بازو ... میزنند ، همانها هستند که با کاربرد همین نامها ، استبداد و ظلمت و بیداد و جامعه خفقان زده و بیقانونی میسازند .
همانسان که خود زرتشت، دراصطلاح « همزاد »، این کاررا با یک ضربه ، کرده است . درهمین تغییر معنا ، زرتشت ،« عشق و مهرورزی » را ، با یک ضربه ، تبدیل به « زدن ، و اژی و زدارکامگی » کرده است .
بهترین نمونه اش ، نام خود« بهرام» است ، که جفت و معشوق سیمرغ ( ارتا فرورد در آبادیان یا در خانه آباد ) است . بهرام « ghna + +thra vare» به معنای ، کسی است که همخوابه وهمسرو عاشق ِ « ور+ تره = سه زهدان = سئنا = سیمرغ » است، و با او عشق ورزی میکند . « ورتره » که همان معنای « سی ور» را دارد ، نام« اسلحه و آلت جنگ » میشود، و بهرام کسی است که با کاربرد این اسلحه ، فاتح وغالب میشود !
علت هم این بود که الهیات زرتشتی، با تصویر« بهرام »، دردسر فوق العاده داشت . انگره مینو( انگره = اهره = هره ، به معنای نی هستند . اهره مینو= انگره مینو ) ، درست همان خود بهرام بود . برغم آنکه زرتشت ، بهرام را ، اهریمن ( انگره مینو ) ساخته بود ، بهرام ، محبوبیت فوق العاده ، برای عموم مردم ایران داشت ، و این محبوبیت را درخود جامعه زرتشتی نیز تا کنون حفظ کرده است . ازسوئی ، الهیات زرتشتی ، اهورامزدا را ، آفریننده جهان میکرد، وطبعا ، برضد آن بود که از« عشق ورزی بهرام وسیمرغ ، درخانه آباد = در خانه عشق = سنگ = سم + یان » ، جهان و روشنی و بینش، پیدایش بیابد.
ازاین رو مجبور بود ، دست به این گونه تحریفات بزند ، که گزند فراوانی به فرهنگ ایران وارد ساخته است . ازاین رو نیز مجبور بود که داستان هوشنگ ( بهمن = اسن بغ ) را ، که خودش « سنگ به » بود ، تغییر به روایتی بدهد که از« به هم زدن سنگها که چیزهای فاقد عشق وحس وعاطفه شده اند » ، فروغ ، پیدایش می یابد . ولی با تحول « سنگ = اصل عشق وپیوند» ، به « چیزی که ، درآن هیچگونه عاطفه واحساسی نیست » ، و پیدایش روشنی و بینش از« تصادم چیزهای بی عاطفه ای که هیچگونه احساس دردی و عذابی نمیکنند » ، فرهنگ مردمی ایران ، ازهم متلاشی میشد . بدینسان ، سراسر پیوند های جهان ، که ازعشق ، مایه میگرفت، تبدیل به روابط جنگ( که ازهمان واژه – جنه - ساخته شده است ) و ستیزندگی و زدارکامگی شد . اینست که دیده میشود که درالهیات زرتشتی ، با آغازآفرینش، که روز « نوروز » باشد ، اهریمن به جهان « میتازد تا با جهان ، بیامیزد. اهریمن ، اصل آمیزنده میشود ، که باید با این آمیختن ، جنگید ». « نوروز» ، بُن روزها که «جشن زایش سیمرغ درگیتی، و گیتی شدن سیمرغ ازنو » بود، تبدیل به « شوم ترین روز جهان هستی » میگردد ، چون « نخستین روز زمان » ، روز ِ بُن ستیزندگی و زدارکامگی در آفرینش است . « نوروز» ، برای زرتشتیان ، جشن نبود ونیست ، بلکه « روز ماتم و اعلان جنگ و آماده باش برای ضدیت بااصل آمیختن » ، بود وهست .« جشن عشق نوروزی » ، تبدیل به « روزآماده باش برای جنگ با اهریمن شد ، چون روز تازش اهریمن و ابلیس، به آفرینش» گردید .« زمان» ، با « تاختن اهریمن » ، آغاز میشود .
برپایه این گونه تفکربود که موبدان زرتشتی،داستان نوروزجمشیدی را داستان ِ« بُن گناه ویا سقوط وهبوط انسان بطورکلی » کرده اند . دراین روز است که جمشید، که نخستین انسان درفرهنگ سیمرغی، وفرزند مستقیم سیمرغست، با همکاری دیوتباهکار، به آسمان میرود . بدینسان موبدان زرتشتی ، نشان دادند که : « مـنـیـدن انسان ، اندیشیدن انسان باخرد ش ، و پیروزی های خرد انسان درساختن بهشت از گیتی » ، بُن تباهکاری است . « منی کردن » ، که « اندیشیدن » باشد ، تبدیل به « غرور و نخوت و طغیان برضد خدا ، برضد اهورامزدا ، خدای زرتشت » میشود . نوروز، روز زایش سیمرغ اززمین، و پروازش به آسمان ، تبدیل به ماتم و عزا و غم وغصه میگردد.
نوروز، روز نفرین کردن ِ خـرد انسان و اصالت انسان میگردد ، وهنوز مدعیان شاهنامه شناسی ، با نـفـرین « منی کردن جمشید » ،« خـرد انـسـان » و« اصالت انسان » را نا آگاهبودانه ، همآواز با آخوندهای زرتشتی ، که نیای همین آخوندهای مسلمان بوده اند ، نفرین میکنند ، و این فهم تـنگ و سُست خود را ، « پـژوهش علمی و علـم » نیز میخوانند ! و بررسیها و اندیشه های مرا ، گفتارهای عاطفی واحساساتی پوچ و« غیر دانشگاهی » میشمرند تـفـو بـرتـو ای چـرخ گـردون تـفـو !
پس برای شناخت فرهنگ زال زری و رستمی، که فرهنگ اصیل ایران میباشد ، باید « سنگ » را به معنای « اتصال و امتزاج وتوافق و تفاهم » دریافت، که ازآن امتزاج و اتصال ، روشنی و بینش و شناخت ودرک اندام حسی ، پیدایش می یابد .
اصل داستان « جشن سده » ، فرورفتن سیمرغ، یا خدای آسمان ( اس = اسن = سنگ ، ابرو آذرخش ، هردو دربندهش ، سنگ خوانده میشوند . سیمرغ ، ابرسیاه و آذرخش باهم بود ) به شکل جمره ، که اخگرآتش باشد ( ومعنای سنگریزه هم دارد ، که معرب واژه چمرو هست) در زهدان تاریک زمین ( عروسی با آرمئتی ) ، پس از55 روز، « هستی نوین ، جهانی نوین ، زمانی نوین » میآفریند .
این امتزاج و اتصال سیمرغ با آرمئتی، « سنگ» بوده است. ازاین سنگ شدن است که جهان تازه ، زاده میشود .اینست که « آتش فروزی » ، معنای « آفرینش جهان تازه » داشته است . دراین راستا هست که« مـانـی » ، « دین » خود را ، « دین آتش فروز« aatar-soche- den » میخواند . سوکswq که « سوختن باشد ، معنایswq « بودن ، وجود داشتن » نیز داشت( فرهنگ سغدی، قریب ) . سوکمه swqymy به معنای« وجود» است . اینست که موعود زرتشتیان که سو شیانس باشد ، معنای « سوزنده = آتش فروز» ، یا به سخنی دیگر، « نو آفرین» دارد . آتش گرفتن و روشن شدن ، دوپدیده جفت باهم بودند .
اینکه از« سنگ » ، « هستی نوین » ، پیدایش می یابد ، بکلی برضد آموزه زرتشت بود . پیدایش آتش از سنگ ، به معنای آن بود که «هـسـتـی= استی = اس + تی » ، « خود آفـرین » هست. چیزی « هست= است » ، که سنگ ( اس= تخم در زهدان ، اس دراس ، است ، « است = هسته= نطفه » ، دردرون « است= زهدان» میباشد . دراین راستا بود که ازهمان روز نخست ، شهرت داده شد که زرتشت ، آتش را از« بهشت» آورده است . این دعوی ، به معنای آن بود که ، آتش وروشنی ، از« سنگ » نیست .« آتش» را زرتشت ، ازنزد اهورامزدا، ازسرچشمه روشنی آورده است. دقیقی میگوید که
برافروختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بـُد ازبهشت
این بود که « فروغ = روشنی » و« آتش »، نبایستی از« سنگ = امتزاج واتصال و توافق و اجتماع مردمان و همپرسی » بوجود آید . بدینسان ، در« به هم زدن سنگها= ستیز وجنگ » ، و در « پرتاب کردن کردن سنگ ، به خدای سنگ، یا جنگیدن با سنگ خدا» ، ایجاد آتش وروشنی کرده میشود ، و در پرتاب کردن سنگریزه (= جمره ، که معنای اخگرآتش نیز دارد ) برای پیکار با مار( درداستان هوشنگ )، که همان شیطان واهریمن و ابلیس است، روشنی پدیدارمیشود . با ابلیس و اهریمن نباید ، نیامیخت ، تا پاک و روش ماند. جنگیدن با اهریمن و ابلیس، جانشین « امیختن با خدای عشق » میشود . روشن شدن ، پیآیند، جنگ با خدای عشق ( ابلیس و اهریمن است ، که نماد هردوتاشان، ماراست ) .
بجای بردن « سه آتشدان ، یا سه مجمرآتش به قله کوه» که درکردی « سن = سیمرع » نامیده میشود ، تا خدا ( = سیمرغ)، تجلی کند ، و یا به زمین وبه انسان، فرود آید ، سه بار، سنگ ( جمرات ) درمکه ، به ابلیس ( شاه پریان = سیمرغ ) انداخته میشود . خدای آتش افروز، که« هستی نورا میآفریند » ، تبدیل به مار، یا ابلیسی میگردد، که رجم میگردد .
« آتش افروزی » ، نماد ِ خواست ِ پیوند یافتن سیمرغ ، خدای آسمان ، با زمین ، و طبعا با انسان ( تن انسان ، آرمئتی است) میباشد . ازاین رو هست که زال زر ، برای پیوند یافتن خود و رستم و رخش، سه مجمرآتش، به فرازکوه ( = سن ، درکردی ) می برد ، و همانگاه ، سیمرغ ، حضورمی یابد .
چو گشتند هرسه برآن رای، کـُند سپهبد برآمد، ببالای ، تـُند
ازایوان ، سه مجمر پرآتش ببُرد برفتند با او ، سه هشیار گـُرد
فسونگر(= زال) ، چو برتیغ بالا ، رسید
زدیبا یکی پـرّ ، بیرون کشید
زمجمر ، یکی آتشی برفروخت زبالای آن پرّ ، لختی بسوخت
( مجمرکه آتشدان، ترجمه میشود، ازهمان واژه جمره ساخته شده)
چو یکپاس ازآن تیره شب درگذشت
تو گفتی هوا ، چون سیاه ابر( = سیمرغ ) گشت
هم آنگه چو مرغ، ازهوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش زال ، با داغ و درد
زپرواز ، مرغ اندر آمد به گرد
بشد تیز با عود سوزان فراز ستودش فراوان وبردش نماز
به پیشش سه مجمر، پر از دود کرد
زخون جگر، بررخش، خون کرد...
آنگاهست که زال زر، سـیمـرغ را « خـدای مـهــر» میخواند :
بدو گفت زال: « ای خـداونـد مـهـــر »
چو اکنون نمودی به ما پا ک چهر ...
«آتش افزوزی » ، آئین دیداروهمپرسی و آمیختن( سنگشدن ، یوغ شدن ) با خدا بوده است، تا انسان ازنو ، هستی تازه بیابد ، وازنو ، زاده شود .
این ، معنای « سنگیدن » بوده است . هیچ عملی و احساسی و اندیشه ای و بینشی ، بدون « سنگیدن = همزاد و یوغ شدن » هستی نمی یابد . انسان ، گیتی را با حواسش ، حس میکند ، چون با آنچه درگیتی ، محسوس است ، جفت و سنگ ویوغ وهمکار و همآفرین میشود. کار درگیتی ، همآفرینی با گیتی است . زمین ، زن جمشید است و جم با جما (= که زمین میباشد) ، درهمآغوشی باهم ، درسنگ شدن باهم ( امتزاج واتصال وتوافق و تفاهم وهمآهنگی باهم ) میتوانند ، بهشت درگیتی را بیافرینند .

حـس کردن، سنهSnah = سـنگ شدن است

واژه « سنهsna » که به معنای « پی، یا عصب ، یا رگ وپی هردوباهم » هست ،در سغدی « سنگ thanga» است . بخوبی ازاین برابری ، دیده میشود که « سنه » ، سبکشده همان واژه « سنگ » است .
واژه « سنگ » ، به شکل sanh نیز تلفظ میشود .gh )) در(h) ، سبک میشود .« نیروسنگ » هم ، به شکل nairryo sanha درمیآید . چرا حس کردن ،« سنگ=sna » خوانده میشود ؟ چون حس کردن چیزی ، یوغ شدن وپیوند یافتن و آمیختن با آن چیزشمرده میشد . حس و محسوس ، باهم جفت میشوند ، واین « سنگ » است .
sanh هم درفارسی کهن، تبدیل به « سـه هـthah » میشده است ( یوستی ) . هنوز درکردی « ســه ه »، به معنای « آگاهی » است . و«سه ح » ، به معنای « احساس کردن » و « شنیدن » و « معاینه » است . و درکردی ، « سه » ، به « سنگ » گفته میشود . این شیوه اندیشیدن، که حس کردن ، جفت شدن و امتزاج وعروسی کردن با « محسوس » است ، در واژه « مار» نیزبازتابیده میشود .« ماردن maardan» درپهلوی، به معنای« حس کردن » و « درک کردن» وملاحظه کردن است . آنچه انسان ، حس میکند ، جفت و یوغ و « اسب دیگر، درگردونه زندگی است، که باهم، گردونه آفرینندگی را میکشند » .
« ماریگmaarig » به حسّاس و فهیم گفته میشود( ماک کینزی). هنوز درکردی، به عقد کردن ، « مارکردن » و به «عقد ازدواج» ، « ماره » گفته میشود ، که همان واژه انگلیسی « marry to » است، که به معنای عروسی کردن، و merryهست که به معنای شادی کردن است. حواس ، درحس کردن پدیده ها ، به آفرینش و زایش اندیشه و بینش وکردار و گفتار، انگیخته میشوند . « سنگ » نیز، همین معنای « جماع و همخوابی و وصال و اتحاد » را دارد . درواقع « حس کردن محسوسی » ، در راستای ِ باهم « هستی » یافتن ، فهمیده میشد . درست همین اندیشه در واژه « هه س » درکردی ، بازتابیده شده است که هم به معنای « هست » میباشد، وهم به معنای « احساس »، و هم به معنای « نیرو »، و هم به معنای « نگهبان شب= بینش درتاریکی». هه ساندن ،« هه ست کردن » ، به معنای حس کردنست. «هه سته» و « هه ستی » ، به معنای « آهن آتش زنه » است. ازسائیدن دوچیزبه هم ( حس کننده و محسوس ) ، آتش بینش وشناخت، افروخته میشود .

ما چیزی را میشناسیم ، که درآن« شـنا » میکنیم
یا خـود را با آن ، میشوئـیـم
ما خودرا ، با خـدا ( آوه = آپـه) میشوئیم
وازما، برگ بینش ، سبزمیشود
غـُسـل انسان درخدای عشق


شناختن چیزها نیز ، شنا (= snaa ) کردن درافشره و شیره چیزها ، یا شستوی خود با شیرابه چیزهاست ، که همان « سنگ شدن » است. شناختن ، درست از این واژه « aasnaay=snaay » پیدایش یافته است( سغدی ، قریب ) . درشناکردن، ویا شستن خود درآب، یا درگذشتن ازرودخانه است که انسان ( تخم )، با آب ، جفت و یوغ میشود.« به خودکشیدن ِ آب به تخم یا گیاه » ،« هنجیدن= سنگیدن= کشیدن » نامیده میشود .
انسان ، دراشعارمولوی ، ماهی است که در دریای حقیقت( خدا ) ، شنا(= آشنا ) میکند . انسان ، تخمیست که درکنارجوی آب ، کاشته شده است . « خفتن درکنار چشمه » ، معنای کاشته شدن درکنارآب ، وآبیاری شدن و سبزشدن ، و پیدایش شناخت را داشته است . برلب جوی آب نشستن ، برای دیدن « گذرآب و درک فنای زندگی » نبوده است ، بلکه معنای ، بوسیدن آب، و سبزشدن و روشن شدن از هنجیدن آب به خود را داشته است .درغزلیات ِ مولوی ، همیشه ، « آشنا » ، هم به معنای« شناکردن » ، وهم به معنای « آشناشدن، و جفت شدن و شناختن » بکار برده میشود . این یک اتفاق تصادفی یا ضرورت شعری نیست ، بلکه اینهمانی این دوپدیده باهم ، در فرهنگ ایران است .
پرنورشو، چون آسمان ، سرسبزشو ، چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان ، کان بحر عمان ( خدا ) میرسد
جانها ، چو سیلابی روان ، تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع ، با بحر ، گشته ، آشنا
ای عاشقان ، ای عاشقان ، امروز مائیم و شما
افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا
میان موج حوادث، هر آنک استاد است
به آشنا نرهد ، چونکه آشنای تو نیست
زفلک فتاد طشتم ، به محیط (= اقیانوس) غرقه گشتم
به درون بحر، جزتو ، دلـم آشـنا ندارد
همچو ماهی زره زخود سازیم تا به بحر، آشنا بیاموزیم
این شستن خود در رود، یا درجوی، یا درچشمه، که « سنگ شدن = آمیزش» بوده باشد ، آئین « ازخود روشن شدن، به بینش و روشنی ازخود رسیدن » بوده است . اینکه رستم درهفتخوان آزمایشش ، بارها ، کنار چشمه میخوابد، وخود را با آب میشوید ، همه به معنای« ازخود روئیدن ، و پیدایش یافتن ، و روشن شدن، و به بینش رسیدن » است . بهترین نمونه این پدیده ، داستانیست از جمشید ، که در گزیده های زاد اسپرم ( بخش 21 ) ، با تحولاتی درمعانیش ، به زرتشت نسبت داده شده است . دراین داستان ، که زرتشت به « همپرسگی » میرود، پس از گذر از رود ( شسته شدن و آمیخته شدن با آب = سنگ ) ، بهمن را می بیند، که خدای بینش است ، و جامه بی درزی پوشیده است ، که نشان « روشنی بهمنی » است. گوهر روشنی و بینش برای بهمن ، نوری بود که پیآیند « بریدن وگسستن و پاره کردن و قربانی خونی » نیست . البته این اندیشه ، برضد آموزه زرتشت است که « همزاد» را ازهم ، جدا ومتضاد باهم میانگارد . زرتشت، پس ازاین شستشوبا بهمن ، به انجمن خدایان میرود . بالاخره ، فرهنگ سیمرغی، خودِ آموزه زرتشت را دگرگون میسازد و درآن ، هنجیده میشود.
این اندیشه و آئین شستشو درچشمه یا در رود ، دراصل، معنای « رسیدن به بلوغ ، و برسرپای خود ایستادن در اندیشیدن » را داشته است . ولی سپس، که ادیان نوری ، برضد اندیشه « ازخود، روئیدن بینش ، و ازخود روشن شدن انسان » بوده اند ، به « آئین شستشو و غسل و تعمید »، معنای دیگرداده اند . « شستشو= غسل » ، معنای « پاک کردن خود ازگناه » ، یا « دست کشیدن از علائق جسمانی ومادی » ، یا «دست برداشتن ازهستی خود » می یابد . واژه « پاک » درهزوارش به « مادر» گفته میشود. درواقع ، دراصل ،« پاک» به معنای روند زاده شدن و روئیدن و روشن شدن ازخود بوده است ، نه « طهارت ازگناه نافرمانی ، به یهوه و پدرآسمانی و الله » . عراقی گوید :
دراین دنیا گلیمت شسته گردد اگریکبار دست ازخود بشوئی
یا فردوسی گوید :
بدو گفت ای شسته مغز ازخرد ( خرد را ازمغز، شسته ای )
زپـُر گوهران، این، کی اندرخورد
اندیشه « غسل تعمید » که سغدیها آن را « شنا و شنام » مینامند، دردین مسیحیت ، باقی میماند . برغم معنای « پاک شدن ازناپاکی گناه » ، معنای ِ فراروئیدن و فرا بالیدن دراثر شسته شدن خود ازآب » نیز ، در داستان تعمید عیسی ، بوسیله یحیی معمدانی باقی مانده است. در زبان سغدی snaamande سنام انده ( سنام + اند = شستن تخم )به معنای صعود و معراج است . دراثر نوشیدن یا هنجیدن ِ آب درشسته شدن ، فروهر انسان ، به معراج میرفت ومی بالید .
جالب است که یحیی ، درهنگام تعمید، برای « توبه دادن یهودیان از گناهان » ، به آنها میگوید که : « این سخن را به خاطر خود راه مدهید که پدر ما ابراهیم است ، زیرا بشما میگویم خدا قادراست که ازاین « سنگها » ، فرزندان برای ابراهیم برانگیزاند ». « اما عیسی چون تعمید یافت فورا ازآب برآمد، که درساعت ، آسمان بروی گشاده شد، و روح خدا را دید که مثل کبوتری ، نزول کرده بروی میآید » انجیل متی باب سوم ، پاره 8 و پاره 16 . درواقع ، « آمدن روح القدس » به عیسی( که درگذشته، معراج فروهربه آسمان بود ) ، جانشین اندیشه « شستن عیسی از گناه »میشود . عیسی درشسته شدن ، با روح القدس، جفت میشود ، و درواقع ، ازگناهش ، زدوده نمیشود .

خـرد پـُرسنده وا صـل هـمـپـُرسی
« پـرسـیـدن »

پـُرسیدن ، که فـرا+ ســــنـــه » میباشد، و اصل « همپرسی» را دراجتماع ، بنیاد معرفت میکند ، تراوش ازسنگ ( امتزاج و اتصال تجربیات و اندیشه ها و گفتارهای دوفرد باهم، یا آزمایش وجستجو، با آب و زمین وگیاه وجانور.. درگیتی)است .
از« سنگیدن »، پرسش وجویندگی، میتراود ، که بُن بینش است . این اندیشه در داستان فریدون ، وفرستادن« جـند ل» ، برای جستن و یافتن عروس برای پسرانش ، بازتابیده میشود . جندل ، یکی از گرانمایگان فریدون است ، و ازاو میخواهد که درجهان بپژوهد و جستجوکند، تا دخترانی سزاوار برای زناشوئی با پسرانش بیابد .جستن ، همیشه « جفت جستن » است . انسان نیزهمیشه جفت خود ، یا همزاد خود را، که « بهمن+ هما » هست ، میجوید. بهمن نادیدنی و ناگرفتنی، درهـُما، دیدنی میشود . « جندل » به معنای « سنگ بزرگ » است . این نام ، مرکب از دوبخش « جند + ال » است، که به معنای « سنگ سیمرغ ، یا سنگ خدای زایمان » است .
« جـنـد » درعربی، به معنای « سنگریزه ها مشابه گل » است ( منتهی الارب ) . این واژه همان واژه « زند= Sand» آلمانی، و « زند » فارسی ، و اوستائیست. بنا بر برهان قاطع « زند ، آهنی را گویند ، که برسنگ زنند و ازآن آتش بجهد » . آهن که همان آسن و سنگ است ، مارا به هویت شخص «جندل » که درنامش، نموده شده ، راهنمائی میکند . جندل، یا سنگ آتش زنه سیمرغ ، انسان پژوهنده وجوینده هست . گوهر جندل ، جستن و پژوهیدن و پرسیدن است. بنا به گزارش شاهنامه ، فریدون یکی از گرانمایگان خود را پیش میخواند :
کجا نام او جندل راه بــر بهرکار، دلسوز، برشاه ، بر
بدوگفت برگرد ، گردجهان سه دختر، گـزین ، از نژاد مهان
به خوبی، سزای سه فرزندمن چنان چون بشایند پیوند من...
آنگاه جندل بجستجو، گرد جهان میپردازد :
یکایک زایران سراندرکشید پژوهید وهرگونه گفت و، شنید
بهرکشوری، کزجهان مهتری به پرده درون داشتی دختری
نهفته، بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان
درست دیده میشود که وارونه آموزه زرتشت ، برگزیدن ، پیآیند ، پرسیدن وپژوهیدن ودرنهفته ها، رازچیزها را جُستن است . برگزیدن ، میان دوچیز، از پیش ، روشن نیست . ازاین رو « ری = راگا » که شهر « ارتای خوشه » بوده است، و اینهمانی با « راهو=رگ» دارد، راگا تری زانتوش ( raga thri- zantush ) خوانده میشد ، که به معنای « سه سنگه = سه آتش افروزه » بوده است، ومعنای دقیق آن « سه نای، یاسه دمه آتش افروز» است ، چون « زنتوش = زندzand + توش tush» است ، و « توش » مانند « توخ = دوخ » ، به معنای « نی » است ، چنانکه درشوشتری، به « نی نوازو کرنا زن و نوازنده سرنا» ، « توشـمـال » گفته میشود . ازاینجا روشن وبرجسته میگردد که چرا کتابهای دینی ، « زنـد » خوانده شده اند .
اینکه واژه « پرسیدن یا جستن یا پژوهیدن » در مورد « زن » بکار برده میشود ، ریشه در همان تصویر « یوغ ، همزاد ، سیم، سنگ ، گردونه دواسبه ِ آفرینش، دوبال مرغ » دارد . زندگی، گردونه ایست که، دواسب به هم یوغ شده، باهم میکشند ، یا مرغیست که با دوبال همآهنگ ، میتواند پروازکند . اینست که « جستن » همیشه « جستن جُفت، یا جستن همزاد ، جفت جوئی » است. ازاینرو واژه جستن «aiti-jaidhye= pait+jad » ، پات + جد = پات+ گدgad، جفت جوئی است. جستن ، گوهر « همدیگررا جستن » دارد. همین اندیشه است که سپس درعرفان ، به یکی بودن « طالب و مطلوب و طلب » بازتابیده میشود . صفت سروش ، که « گوش- سرود خرد » است ، خجسته است . خجسته ، دراصل hu+zhastan بوده است . و درترجمه و تفسیر پهلوی همان hu+zhaadhitanجوستنJustan یا جستن و پرسیدن ، درفارسی امروزه است . و hu که به « به» ترجمه میشود، دراصل، یا به معنای ایجاد کردن ، یا به معنای « hva== تخم = از خود » است . آنچه « ازخود» است ، خوب(khvap ) است.این واژه، نام سیمرغ بوده است. « hvapa=hva+aapa» که به « نیکوکار» برگردانیده میشود ، همان واژه « خوب» است که نام درخت همه تخمه است که اینهمانی با درخت کل هستیharvisp+tokhma دارد که سیمرغ ، فرازش می نشیند « آوه + خوب »، یا « آوه ، که ازخود ، هست ) . انسان ، همیشه خدا ( سیمرغ ، بهمن ) را که بُنش هست، میجوید ، چون خدا یا بُنش ، « جفت گمشده درخوداو» است . اینست که « آسن خرد = خردسنگی » ، همیشه « جفتش را میپرسد، و میخواهد بیابد»، تا آفریننده شود . اینست که معنای واقعی « خجسته » ، « از خود پـُرسنده » ، « خود را جوینده » ، « خود آزما » ، « خود پژوه » ، « خود آموز» ، « خود زا » ، « خود نگر» ، « خود شناس » است . این واژه« خجسته » که به « نیکخواه » برگردانیده میشود ، به معنای « ازخود جوینده ، ازخود، پرسنده ، ازخود ، شناسنده ، ازخود روشن شونده ... » است، چون « خوب » هم ،همین معنا را دارد . چیزی خوب است که « ازخودسرچشمه گرفته» است . هنگامی چیزی ازخود، زایا ، ازخود جوینده و پرسنده ، ازخود، شناسنده هست که « یوغ = سنگ = نرماده = ماره = پیسه یا ویسه= بازه= ابلق » باشد .
درشاهنامه، در داستان جمشید دیده میشود که بارها « خرد و خواست » باهم « جفت » آورده میشود . « خرد ، میخواهد». گوهرخرد ، خواستن است » . امروزه ، ازواژه « خواستن » ، معنای « تصمیم گرفتن و اراده کردن » دریافته میشود . درحالیکه واژه « خواست » ، معنائی در راستای « خواستگاری کردن » داشته است . « خوازه » درسغدی ، معنای « جُستن دارد .
«خواستن » ، درواقع روند پرسیدن و جستن بوده است ، که درپایان ، به « تصمیم گرفتن و برگزیدن » کشیده میشود . هنوزهم درکردی « خوازتن » به معنای « طلب کردن » و آرزوکردن است . خوازلوک ، بسیار طالب و خواهان سمج است .« خوازه کی » ، طلب کردن است . خوازیار، خواهان ، و خوازگاری ، به معنای طلب و خواستگاری است . امروزه در واژه « خواست » ، این « بخش جستن و پرسیدن »، یا حذف میشود ، یا دیگر، بُن و گرانیگاه مفهوم نیست . درحالیکه درفرهنگ ایران ، خرد جمشید، که بُن همه انسانهاست ،« خواهنده » است ، چون « پرسنده وجوینده» است ، و « ازجستن و پرسیدن » است که ، به بینش و تصمیم در برگزیدن ، میرسد.
این اندیشه « جستجو » درراستای ِ « جستجوی زن وجفت » ، در بهمن نامه نیز باتابیده میشود، و درست این رستم است که باید جفتی برای بهمن پسر اسفندیار، درجهان بجوید .
بجوید جهاندیده اکنون دری نمودارهرکشوری، دختری
که شاید به خویشی و پیوند ما که باشد سزاوارو دلبند ما
پس ازآنکه فرزانه ( جاماسپ) ویژگیهای زنان ملتهای گوناگون را برای بهمن ، پسر اسفندیار، میگوید ، آنگاه
چنین گفت رستم به بهمن، که شاه به گفتاراین بنده دارد نگاه
یکی مایه ورمرد بازارگان زبهر درم نزد آزادگان
به کشمیروکابل گذر داشتی همه مایه زرّ و گهر داشتی
بپرسیدمش تاچه دید ازشگفت شگفتی یکی داستان بازگفت
آنگاه بازارگان حکایت میکند که شاه کشمیرمرا بدربارخود خواندو
به نرمی مراگفت کای مردکار زمایه گهرها چه داری بیار
گهرهرچه من داشتم درنهان برون کردم ازپیش شاه جهان
هرآنکس که دیدی ببودی خموش
چه دانست کان چیست گوهرفروش
فروغش ببردی ز خورشید نور
شب تیره ، تابنده رنگش ز دور
سرانجام گفتند، کاین را بها ندانیم ونتوانش کردن رها
چوازجوهری گفته بشنود شاه پرستنده ای بفرمود شاه
که اورا بـر ِدخترم ره کنید مراورا ازاین گوهر، آگه کنید...
مرا خواند و بنشاند درپیش خویش
بفرمود گوهر نهادمش پیش
یکایک بدید و بهاشان بگفت من از دانش او بماندم شگفت
این دخترگوهرشناس که بهای ِ « گوهرشب تاب » را میشناسد و
همی دارد این پادشاهی ، به پای
به فرهنگ و دانش ، به تدبیر و رای
کتایونش نام و، به دانش تمام خردمند و آهسته و نیکنام
این رستم است که « جوینده و خواستگارجفت »برای بهمن است و او زنی را سزاوار میداند که « گوهرشناس» است، و بویژه بهای « گوهرشب چراغ » را میشناسد، و با چنین شاخت است که میتواند که شاهی را بافرهنگ ودانش و تدبیرو رای به پای میدارد .« گوهرشب چراغ » ، نماد « بینش درتاریکی آزمایش و درجویندگی» هست . « گوهر» ، به سنگ قیمتی و هرسنگ که ازآن چیزی برآید که سود دارد، و توسعا به هرحجرنفیس و گرانبها گفته میشود . جمشید که خرد بهمنی (= آسن خرد ) دارد ، و در خرد پرسنده و جوینده اش، بنا برشاهنامه ، کلید همه بند ها را دارد، از خارا، گوهربرون میآورد ، و ازآنها ، « خواستار روشنی » است :
زخارا، گهرجست، یکروزگار همی کرد ازاو ، روشنی خواستار
به چنگ آمدش، چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
زخارا به افسون برون آورید شد آن بندها را سراسر کلید
گوهرشناسی ، شناختن درون و سرّ نهانی و صفات پوشیده و عقل و فرهنگ و اصالت و ذات هرچیزیست . درپهلویgohr به سنگ قیمی ، و جوهر و ذات و طبع و اصل هرچیزی، گوهر گفته میشود. گوهریک gohrik، به معنای طبیعی و ذاتی و اصیل و ابتدائی و اصلی است . xvesh gohrihaa، بخودی خود و از روی ذات خود است .xvat gohrihaa بخودی خود ، بنا براصالت ذاتی است. خارا، سنگ سخت است که گوهرازآن زاده میشود . «خار»، هم به« ماه شب چهارده = نماد بینش درتاریکی»، وهم به« سنگ خارا » گفته میشود . خاره ، هم به معنای ِ سنگ خارا ،وهم به معنای زن است ( برهان قاطع ) . اینهمانی 1- زن با 2- سنگ خارا و3- با ماه ، بخوبی ، هم« زاده شدن گوهر، که ذات سنگ است»، وهم زادن روشنی را ازسنگ، که درون سنگ، نهفته است » است، مینماید . گوهرشناس بودن ، درراستای همان داستان هوشنگ ( بهمن ) درشاهنامه، و پیدایش فروغ و روشنی ، ازنهاد خود سنگ ، معنا میدهد . اینکه در داستانی ازگرشاسپ نامه ، آوردن « گوهرشب چراغ که بیان بینش درتاریکی است» ، به سروش ، نسبت داده میشود ، بیان همین « خرد انسانیست که از ذات خودش، درجستجو و پرسش درتاریکیها ، روشن میشود » .
« آهن = آسن » ، اینهمانی با« سنگ»، داده میشود ، چون آهن، ازسنگ ، زاده میشود، وازاین رو« آهن » ، اینهمانی با گوهرو درون و باطن ِ سنگ دارد ، وازآنجا که واژه آهن، دراوستا « ayah » و« =ayanh=ayanhaa ayanha»، آیــنـــه خوانده میشود ، سبب شده است که « آیـنـه » ، دراصل ، معنای « زایشی » داشته است . درحالیکه ، آئینه ، برای ما ، ویژگی « بازتابندگی روشنی » را دارد ، که نشان « بی اصالتی» هست . وقتی گفته میشود که پیامبران ، آینه خدا هستند ، به معنای آن هست ، که دانششان، فقط بازتاب دانش خداست، واین دانش، زاده ازگوهرخودشان نیست . درحالیکه درفرهنگ ایران، به « وحی» ، « وخش= رویش » گفته میشد. « وحی » ، به کردار بازتاب نورعلم ، درآینه بازتابنده ِ وبی اصالت ِ وجود پیامبرنبود ، بلکه بیان « روئیدن از بُن خود انسان» بود . به زرتشت هم ازاین رو « وخشور = وخش + ور» ، گفته میشد .
ازاین رو هست که موبدان زرتشتی دربن انسان در بندهش( بخش چهارم ) ، واژه « آیـنـه » را ، جانشین واژه « دین = مادینگی و اصل آبستنی » ساخته اند، تا بتوانند اصالت انسان را درمعرفت، ازبین ببرند . علت هم اینست که « آینه » هم به « آهن مصقول و آهن پرداخت کرده » گفته میشود ، و هم به « شیشه و بلور و یا آبگینه، که پشت به زیبق کرده که صورت اشیاء خارجی درآن افکند ( لغت نامه ) . « آینه » ، به پاره های آهن که جنگجویان به پشت وسینه وران راست کردندی ، و مجموعه آن را چهار آینه خواندندی گفته میشده است . گذشته ازاین « آینه » به نقش هلال گونه ، که بردم طاوس است نیز گفته میشود . مسئله در اصل ، روند پیدایش و زایش ِ « آهن ازسنگ یا آسن »، یا روند پیدایش و زایش « آبگینه و شیشه از سنگ یا آسن » بوده است ، که درکاربرد واژه « آینه » فراموش ساخته شده است . این را در داستان آراستن کاوس جهانرا درشاهنامه می بینیم که او هفت خانه تودرتو میسازد . دوخانه اول ، از سنگ خارا هستند و خانه دوم ، از آبگینه است . همچنین ، درپرده هفت رنگ آسمانها ، آسمان اول ، از سنگ خاراست و آسمان دوم ، ازفولاد ... .. . این خانه های پیاپی، یا آسمانهای پیاپی ، زایش و برآمدن و پیدایش ازیکدیگر را مینمایند. درواقع ، بُن ، خود را در پرده ها یا فلزات گوناگون یا رنگهای گوناگون ، پدیدار میسازند . بدین علت هم آبگینه و هم آهن ، یک نام پیدا کرده اند. مثلا اسدی درگرشاسپ نامه میگوید :
چو بیدست و چون عود، تن را گهر
می ، آتش، که پیداکندشان هنر
گهر، چهره شد ، آینه شد، نبید
که آید درو، خوب و زشتی، پدید
گوهر یا ذات ، تخم است، و نبید ی که انسان مینوشد ، این ذات درونی انسان را « آینه میکند » .
درجای دیگرگرشاسپ از برهمن ( که همان بهمن باشد ) میپرسد:
چه دانی یکی گنج آکنده گفت که دارد بسی گوهراندرنهفت
نه پـُرّی گرد ، هیچ ازانباشتن نه کـمّی پذیرد ، زبرداشتن
همان« گنج » ، هست « آیـنـه » ، بی گمان
توان اندرو ، دید ، هردو جهان
درآینه ای که گنجیست که پرکردن وتهی کردن درلبریزی وسرشاری آن هیچ اثری ندارد ، میتوان دوجهان را دید
چنین گفت : کای درهنر بـُرده رنج
« گهر» ، دانش و ، « مرد داناست » ، « گنج »
سخنهای دانا که نیکوبود برد هرکسی، باز با او بود
نه سیرآید از گنج دانش، کسی نه کم گردد ، ار زو ببخشد بسی
همان « آینه » مرد دانا شناس که دارد بدانش ، زیزدان سپاس
روان و تنش، زاندرون و برون ببیند ، بداند دوگیتی که چون
گنج که چیزی جز« زهدان همیشه زاینده= گین + زا= گنج » نیست ، اینهمانی با « آیـنـه » داده میشود ، که اینهمانی با « دین = اصل زایندگی بینش» داشت . ازاین رو نیز بود که دانش ، اینهمانی با « رادی » دارد . در دادن ، پاداش نمیخواهد، چون دانش ، خودافشانی سرچشمه همیشه زایاست .
بهین رادی آن دان که بی درد وخشم
ببخشی ، نداری بپاداش ، چشم
البته این روابط ، سپس بطورآگاهبودانه نزد عرفا، حضور ندارد ، ولی در کاربرد اصطلاح « آینه » ، همیشه میان این دو معنای آینه 1- بازتابنده ازاصل روشنی ، و 2- همیشه زاینده ازخود، نوسان میکنند .

این مقاله ادامه دارد

منوچهرجمالی
چـرا « بـینش بنیادی ِجهان ِهستی »
درفـرهـنگ ایـران
در « جـام جـم » اسـت
نه درقرآن ، نه درگاتا ، نه درتورات، و نه درانجیل ، و نه درکاپیتال، ونـه درکتاب مقدس دیگر
...
هـرانـسـانی با جـام جـم ِخـردش،
« انـدازه ِهـمه چـیزها » مـیشـود

چگونـه خـو د ِ خـدا( = سـیمـُرغ )
گنج در گیتی، وگنج درهرانسانی،« مـیشود »؟

انسان از« کـاویدن » در زیـر« ســنگ نــشـان »
« مـاده ای » می یـابـد
که مـیـتـوانـد ازآن ، « جـام جـم » را بسازد

داستان گرشاسپ ، پدر زال زر
که « جام جم » را از «گنجی » میسازد
که در زیر « سـنگ نـشـان » نهفته است
و بهمن ، پسراسفندیارزرتشتی نیز ، درپایان عمرش
این جام جم را در زیر بالین رستم ، نوه ِ گرشاسپ می یابد

بازگشت از«بینش اهورامزدائی»، به« بینش سیمرغی »

خانواده ِ گرشاسپ، زال ، رُستم و دخـتـران رُسـتم
سازنده جام جم ، یا فرهنگ ایرانـنـد ، نـه زرتـشـت
*********************************

فرید الدین عطار، درغزلی میگوید
دوش عشقت درآمد از دردل من زغیرت ، زپای ننشستم
گفت: بنشین و، جام جم درده تا زجام جمت، کنی مستم
گفتمش: جام جم بدستم بود طفل بودم ، زجهل، بشکستم
گفت اگرجام جم شکست ترا دیگری، بـه ازآنـت بفـرستم
سخت درمانده بودم و عاجز چون شنیدم من این سخن ، رَ ستم
آفـتـابـی بــرآمــد از جـانـم من زهردوجهان ، برون جستم
ازبلندی که جان من برشد عرش وکرسی، بجمله شد پستم

عشق، ازعطار، جام جم را میخواهد، تا لبریزازباده وجودخود انسان، بنوشد ومست گردد ، ولی عطار، ازروی جهالت، آنرا شکسته و دورانداخته است . ولی عشق، به او نوید میدهد که نومید مباش، من جام جمی نو برایت میفرستم ، و با شنیدن این مژده است که عطار ، رهائی می یابد، و ناگهان درمی یابد که ازجانش ، آفتابی، بیرون آمده است ( یا به سخنی دیگر،ازنو، جام گیتی نما شده است )، که اندیشه دوجهان بودن هستی را، درهم پیچیده ، و به او چنان« منش متعالی » داده که عرشی وکرسی که جایگاه نشست « الله » است ، برایش ، پست وناچیزگردیده است .
چگونه شد که جام جمی را که عطار،ازجهل کودکانه اش، شکسته بود ، با مژده ای که عشق به او میدهد، ناگهان دروجود خود ، بازمی یابد ؟
این جام جم ، ساخته شده از همان گنجیست ، که دردرون هرانسانی هست، و همان تخمیست که ازخوشه سیمرغ ، درانسان، نشانده شده است ، واگر هزار بار نیز آن جام را بشکنند ، باز عشق، ازنو، جام جم تازه ای ، از این گنج درانسان، میسازد .

آسـمان ، هـمه با غ است
و گیتی ، هـمه گـنج است

فرهنگِ زال زرو رستمی ، استوار برتصویر ِ « گـنجـشدن خدا، در زمین و دروجود ِانـسـان » است . آفرینش گیتی و انسان ، چـیـزی جز روند گنجشدن خدا در زمین و درانسان نیست . خود ِ گوهر وذات خدا ، تحول به گنجی در درون همه جانها درگیتی ( گیتی، به معنای مجموعه جانهاست ) و درانسان می یابد . « آفرینش» ، روند ِ« گنجشوی خدا در زمین » است.
ما امروزه ، برای بیان اصالت انسان، دراینکه اواندازه همه چیزاست، و دراستوارساختن آنچه درشعارسکولاریته خلاصه میشود، دچاراشکالات فراوانیم ، چون این« تصویر بنیادی آفرینش» را ، از ما غصب کرده اند ، و مُهر ِ« جاهلیت وبی فرهنگی وبدویّت و افسانه وخرافه » بدان زده اند .
تصاویر ِ « جام جم » ویا « وجود گنج درخود ، وجستجوی این گنج درخود» ، ویا « ساختن جام جم ازآن، که با آن میتوان سراسر جهان هستی را دید، و نیک وبد را، با بینش مستقیم خودِ انسان یافت » ، تصاویری هستند که با « تصویرپیوستگی خدا با انسان » درفرهنگ سیمرغی، رابطه جدا ناپذیر دارند . جهان هستی ( خدا و گیتی باهم )، درختی است که فرازش ، سیمرغ ، خوشه ایست که دارای تخمهای وجود همه انسانهاست . سیمرغ ، خود را، که مجموعه این تخمها باشند ، فرومیافشاند، و این تخمها، درتن هرانسانی، کاشته ویا نشانده (= نشان ) میشود ، و یا نطفه ایست که سیمرغ، درهمآغوشی با هرانسانی ، در زهدان تن هر انسانی ( تن ، به معنای زهدان است ) میاندازد، یا به اصطلاحی دیگر، « نقش می بندد » . « نشان » و« نقش»، بیان وصال سیمرغ یا بُن جهان ، با انسانست.
این « نشاندن » تخمه وبذرخدا در زمین ، یا انداختن نطفه خدا درزهدان تن انسان ، که « نقش کردن =جماع و گائیدن » باشد ، درآغاز، مفاهیم ِ « نشان» و « نقش » را در اذهان آفریده است . سیمرغ ، خودرا درهمه جا « نشانده » یا « نقش کرده » است . در هرانسانی ، نشان و نقش اوهست . « نشان » و « نقش »، معنای « آبستن شدن مستقیم ِ هر انسانی را ازخدا» داشته است . دروجود هرانسانی ، نشان یا نقش سیمرغ هست. ازاین رو ، گیتی و انسان ، « گـنـج » ، شمرده میشدند ، چون « گنج » که « گین + زه » باشد ، به معنای « زهدان زاینده » است. این اندیشه « گنج شدن خدا درزمین و درتن انسان »، چند برآیند گوهری داشته است ، که درفرهنگ ایران ، هرگز فراموش نگردیده است .
1- تخم وبذرسیمرغ ، بذری بود که « کل جهان هستی را درفرد انسان » داشت .
2- ازآنجا که این گنج درهرانسانی ، نهفته بود ، هرانسانی میتوانست آنرا مستقیم ، بجوید و بیابد ، و بدینسان هرانسان، خودش اندازه و سنجه و ترازوی همه نیک وبدها ، و کلید همه درهای بسته میشد .
3- بینش حقیقی دردسترس هرانسانی ، از راه جستن و آزمودن بود . جم (= ییما ) ، بُن هرانسانی بود . این تصویر« گنجشدن خدا درانسان» ، تبدیل به تصویر« جام جم » گردید . درداستانی که درگرشاسپ نامه ، از گرشاسپ ، نیای رستم میاید ، و دراین مقاله بررسی خواهد شد ، دیده خواهد شد که گرشاسپ ، چگونه ، ازهمین گنج نهفته سیمرغ ، جام جم را میسازد. به عبارتی دیگر، خانواده سام و زال و رُستم ، نخستین یابندگان « جـام جـم » ، یا « خرد بهمنی » هستند، که بنیاد فرهنگ اصیل ایران بوده است .
این داستان ، گواه برآنست که فرهنگ ایران، که استوار بر« بینش حقیقی انسان ، از راه جام جمست »، و مستقیما ، گواه بر « اندازه هرچیز بودن ِانسانست » که بنیاد حقوق بشریست ، فرهنگیست که ازخانواده زال زرو رستم ، فراجوشیده شده است . این اندیشه ژرف مردمی ، درتضاد با همه « ادیان نوری ، که زرتشتیگری و یهودیت و مسیحیت و اسلام باشند » بوده است و میباشد .
خواه ناخواه ، این اندیشه درایران ، سپس اززرتشت والهیات زرتشتی و ازاسلام ، بسختی سرکوبی شـد ، چون بیان ِ اینهمانی گوهری خدا با گیتی وبا انسان هست ، بدین گونه، خواه ناخواه ، تصویر « خوشه بودن گوهرخدا » ، که مورد نفرت همه آنها بود ، کنارنهاده شد ، و « بـاغ آسـمـان » ، بجای تصویر ِ « خوشه » نهاده شد . آسمان ، « باغ » است . البته واژه ِ« باغ » ، همان واژه « بغ » میباشد ، وواژه « باغه » هنوز درکردی، به « بسته گیاه » گفته میشود ، و «باقر» درکردی، به « مس » گفته میشود، که نماد عشق ورام ( = زهره ) است، و درترکی، « باغ » ، بند و رشته است ، که نماد عشق است( لوف = ریسمان ) ، و « باغیر» درترکی، نام جگراست، که بهمن ، میباشد، که با تولید وجریان خون ، همه اندامها را به هم پیوند میدهد ، و « اصل میان » درتن انسان میباشد. واندیشه « بـقـا و بـاقـی » که ازهمین ریشه « بغ وباغ » است، ازهمینجا ، سرچشمه گرفته است ، چون دراین فرهنگ ، بقا وباقی بودن ، فقط از راه ِ« عشق ورزی و همآفرینی وهماندیشی وهمپرسی وهمبستگی» ممکن شمرده میشده است ، نه از راه اطاعت از احکام این دین، یا ازفرمانهای آن شریعت. همچنین هرکسی، درآن ِمرگ ، به وصال سیمرغ (= بغ ) میرسیده است . درگرشاسپ نامه بخوبی « باغ بود ن ِ سیمرغ درآسمان » دیده میشود.
پدید آمد ان مرغ هم درزمان ازو شد چوصد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان درهوا سرنگون شکفته درختان درو، گونه گون
این اندیشه ِ« باغ بودن فراز» و« گنج بودن گیتی » ، در غزلیات مولوی فروانست . ازجمله میگوید
تا « نقش تو » درسینه ما « خانه نشین » شد
هرجا که نشینیم ، چو « فردوس برین » شد
بهشت فرازین ( برین ) درگوهرخود انسان ، نهاده میشود
آن فکر وخیالات چو یاءجوج و چوماءجوج
هریک چو رخ حوری و چون لعـبـت چین شد
آن « نقش » که مرد و زن ازآن ، نوحه کنانند
گر « بئس قرین » بود ، کنون ، « نعم قرین » شد
این « قرین شدن تخم سیمرغ با انسان » که هم درزرتشتیگری وهم دراسلام ، بنام تخم اهریمن و ابلیس، « شوم و ناپاک ونفرین» کرده شده بود ، بازبه کردار، « تخم و نطفه سیمرغ» شناخته میشود ، و « نعم قرین » میگردد .
بالا ، همه « بـاغ » آمد و، پستی ، همگی ، « گـنج »
آخر تـو چـه چـیـزی ؟ که جهان ، ازتـو ، چـنـیـن شد ؟
این « خود، نشاندن سیمرغ ، که بُن کل جهان درانسان» باشد ، گنجی در درون خاک تیره هرجانیست که باید جُست و یافت . « بینش » ازاین پس ، چند برآیند مهم دارد که باز یاد آوری میشود :
1-این تخمی که درانسان نشانده شده ، تخم کل جهان هستی است. ازرویش یا سبزشدن و روشن شدن این تخم ، بینش به کل – خدا وگیتی – یافته میشود . اینست که جام ، درهزوارش ، « مانمن»، یا « مینوی مینو» هست ، که گوهر بهمن است . بسخنی دیگر، جام جم ، بهمنست.
2-امکان بینش به کل حقیقت ، درهرانسانی هست
3- گنج، جستنی است ، وهرکسی، باید خودش مستقیما این گنج را درخود ، ودردیگران ،بجویدوبکاود.
بینش بنیادی وحقیقت، استواربرجستجوی همیشگیست، چون این گنج ، پایان ناپذیراست . هیچکسی ، معلم « بینش بنیادی » نیست . جستجو وآزمایش ، اصل کلی است
این اندیشه، سپس با آمدن خدایان نوری، چنین تحریف و مسخ ساخته میشود که خدا ، درانسان ، چیزهای بسیار گرانبها نهاده است. واین چیزگرانبها ، معمولا ، همان « میثاق وعهد عبودیت و تسلیم شدن وایمان » ازآب درمی آید . اگر دقت شود اسدی توسی ، هرچند که درآغاز، بدان اشاره میکند که یزدان، این گنج را درآن نهاده است، ولی درپایان همان سخنی را میگوید که عرفان وبالاخره مولوی، سپس گفته اند :
همه نیکوئیها ، به مردم نکوست زیزدان، تما م آفرینش بدوست
سپهریست نو، پُرستاره بپای جهانیست کوچک ، رونده زجای
چو گنجیست، درخوبترپیکری درو- ایزدی گوهر- از هر دری
مرین گنج را هرکه یابد کلید در ِ راز یزدانش ، آید پدید
ببیند زاندک سرشت آب و خاک
دو گیتی ، نگاریده یزدان پاک
یکی ، « دیدنی» ، روی و فرسودنی
« نهان دیگر» و جاودان بودنی
دلت را همی گرشگفت آید این به چشم خرد ، خویشتن را ببین
تنت ، آینه سازو ، هردوجهان ببین اندرو ، آشکار و نهان....
همه با تـوسـت ، ار بـجـوئـیـش بـاز
نـبـایـد کـسـی ، تـا گـشـایـدت راز
ازایـن بـیـش ، چیزی نـیـارمـت ، گـُفـت
بس این ، گر دلت با خرد هست جفت
اسدی هم دراین جا ، با ترسی که ازهمه مراجع دینی دارد، ازگفتن بیش ازاین ، خاموشی برمیگزیند .درتو، همه چیزهست ، و برای گشودن این گنج بینش ، نیازبه کسی نداری که آن را برایت بگشاید . تو نیاز به رسول و پیامبر و واسطه ، و سایر زنجیره ِ واسطه ها که جانشین نخستین واسطه میشوند، نداری .
بجای آنکه به این شریعت و آن آموزه دینی بچسبی، و با ظاهرسازی اطاعت ازاین رسول و ازآن کتاب ، اعتماد مردم را بربائی ، و خود را زاهد و متقی و اهل ایمان بنمائی ، گنج درون خود را بجوی و بیار، که نقش و نشانش را هر روز درخود ، می بینی ، و اگرآن نشان را ، پی کنی ، به آسانی آن گنج بینش را خواهی یافت
تو آن زمان که شـدی گـنـج ، این ندانستی
که هـرکـجـا که بـود گـنـج ، ســرّ کـنـد اغـمـاز
بدزدی و ، بنشینی به گوشه مسجد
که من جـُنـیـد زمانم ، ابـایـزیـدِ نیاز
قماش بازده ، آنگاه ، زهد خود میکن
مکن بهانه ضعف و ، فرومکش آواز ( مولوی )
این اندیشه « نهادن گنج درانسان » ، که همان « آبستن شدن انسان ازخدا = نقشبندی» ، یا « نشانده شدن تخم خدا، درزمین تن انسان = نشان » باشد ، گوهر « تـصـویـر انسان » در عرفان، باقی ماند . خدا درانسان ، گنج شده، یا ، نشانده شده است ، یا نقش شده است( نقش، به معنای ِ گائیدن است، لغت نامه ) . آنها تصویر خلق آدم را درقرآن ، دراین راستا تاءویل میکنند که ، الله هم درانسان ، گنج « می نـهـد » . هم « نهادن » درفارسی ، معنای جماع کردن و گادن دارد وهم « نهاندن » درکردی ، معنای « مجامعت » و« نیهان» معنای جماع دارد . و نام کتاب مانی که « گنج زندگی یا سفرالاحیاء » باشد niyaani zindagaanنامیده میشود . و درست واژه « نیاندن » درکردی ، به معنای جماع کردن است ، و « نیان » ، دارای همه برآیندهاست 1- نهادن 2- انجام دادن آبیاری 3- نگاه کردن 4- غرس کردن تخم 5- دفن کردن 6- جماع . این معانی ، معانی فراگیر« گنج » را دربرمیگیرد .البته ابلیس درقرآن ، کسی جز همان سیمرغ ، خدای زال زر ورستم نیست( ابلیس ، درهمه متون به معنای مهتر یا شاه پریانست که سیمرغ ، خدای عجمان بوده است)، واین ابلیس ، تنها کسی است که معنا و مشخصات این گنج را میشناسد ، و طبعا میداند که این گنج ، بیان « اندازه هرچیز درجهان بودن ِانسان » است ، طبعا ، الله ، مجبورمیشود که ابلیس را به دروغگو ، درهمه جا مشهور سازد ، تا انسان، به سخن او گوش ندهد، که او خودش ، میزان وکلید ونوراست. الله ، این دروغ ساخته شده را که برضد حقیقت است ، درکتاب مقدسش درجهان، پخش میکند ، که کسی به « ابلیس دروغگو » گوش ندهد . « مخترع دروغ » که الله است ، تهمت دروغگوئی را به ابلیس میزند . درواقع ، نخستین دروغگو ومبتکر دروغ ، خود ِ الله است . « کاذب بودن ابلیس » ، فقط دروغیست که الله ، به او بسته است ، و هیچ گونه حقیقتی ندارد ! شعرای عرب ، که محمد، همه آنهارا ، به علت شعرسرودن ، کاذب میخواند ، الهامات شاعرانه خود را ، از« عمرو فرزدق » میدانستند . البته این « عمرو » ، وجودی جز « امـرو » نیست، که نام ِ سیمرغ بوده است . سیمرغ ، که خوشه درخت کل زندگیست ، خود را درآغاز ، دردریای ورورکش ( ورو= بوریا + کش = زهدان . زهدان نی ها = نیستان ) تکان میدهد و میافشاند . این بخش را، سپس به مرغی، بنام « امرو= عمرو » نسبت میداده اند. « عمرو فرزدق » که ملهم شعرای عرب بوده است، همان « امرو+ پرزه + داک » است . «پرژان » هنوز درکردی، به معنای « افشان شدن آب با بذر بر زمین » است ، و پرژاندن ، افشاندن است . و پسوند « داک = دق » ، به معنای مادراست . سپس این دانه های افشانده شده در دریا ونمناک را ، بوسیله مرغی دیگر، بنام « چمرو » که معربش « جمره » شده است ، بر روی سراسر زمین، میپراکنده است . درواقع ، «عمرو فرزدق » ، که« سیمرغ تخم افشان» باشد ، با تخمهایش ، بینش وشناخت را به شعرا ، الهام میکرده است . کاشتن دانه ، درسبزشدن ، تبدیل به « دانائی » میشد .عطار، بربنیاد این پیشینه ذهنی ، آورنده این گنج را « عمرو بوعثمان » میداند .
عمرو بوعثمان مکی، درحرم آورید « این گنج نامه درقلم »
گفت: چون حق مید مید این جان پاک
درتن آدم ، که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سربسر نی خبریابند از جان ، نی اثر
گفت ای روحانیان آسـمـان پیش آدم، سجده آرید این زمان
فقط به خاطر آنکه کسی آگاهی نیابد ، روحانیان آسمان را امربه سجده کردن میکند ( نه برای اطاعت کردن )
سرنهادند آنهمه برروی خاک لاجرم یک تن ندیدآن « سرّ پاک »
بازابلیس آمد و، گفت این نفس سجده ای ازمن نبیند هیچکس
گر بیندازند سرازتن مرا نیست غم، چون هست این گردن مرا
من همی دانم که آدم، خاک نیست
سـردهم ، تا « سـرّ بـبـیـنـم » ، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سرّ بدید او، زانکه بود اندرکمین
حق تعالی گفت ای جاسوس راه تو به سرّ ، دزدیدئی این جایگاه
« گـنـج چـون دیـدی ، کـه بـنهادم نـهـان »
« بکـُشمت ، تا سرّ نگوئی در جهان »
زانکه اندرخفیه بیرون از سپاه هرکجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی درچشم آنکس کان نهد بکشداورا و خطش برجان نهد
« مردگنجی ، گنج دیدی آشکار» سربریدن بایدت کرد اختیار
ورنبرم سر، زتن این دم ترا بی سخن، باشد همه عالم ترا
گفت یارب، مهل ده این بنده را چاره ای کن این زپا افکنده را
حق تعالی گفت مهلت برمنت طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو « کـذ ّاب » خواهم زد رقم می بمانی تا قیامت متهم
بعدازآن ابلیس گفت : این گـنج پـاک
چون مرا شـد روشـن ، ازلعنت چه باک
«ابلیس » که درعربستان ، نام «مهتر، یاشاه پریان» بود، وهمه میدانستند که ابلیس ، « خدای عجمان» هست ( عجم = اجم = نیستان ) درست ، « خدائی بود که ، تحول به گنج درانسان می یافت » ، و طبعا تنها کسی بود که ازاین راز، آگاهی داشت ، چون «این خودش بود که گنج درنهان انسان شده بود» .
ادیان نوری ، هنگامی میتوانستند خود را درهراجتماعی ، استوارو پایدارسازند ، که انسان ، دست از یقین ِخود، به سرچشمه بینش بودن ، و اندازه هرچیزبودن ، و تخم ِ خدا بودن ، بکشد . اینست که ابلیس (= خدائی که گنج درانسان میشد ) بایستی متهم به دروغگوئی بشود، تا هیچکس به ادعای او، که گنج بینش کل جهان دراوهست ، گوش ندهد ، و همچنین باید ازشهر(= ازجوامع انسانی) رانده و اخراج بشود ، ویا انسانها ، ازاو روبرگردانند و به او پشت کنند . فریدالدین عطار دراین داستان ، درست نشان میدهد که الله ، ابلیس را متهم به دروغ ، و لعن ( راندن ) میکند ، تا انسانها ازاین گنج نهادن ، باخبر نشوند، و ندانند که خودشان، کلید گشودن همه بندها هستند . تا انسانها ندانند که تخم خدایند . تا انسانها ندانند که اندازه و سنجه همه چیزهایند.
همین واقعه ، در داستان جمشید درشاهنامه نیز، که روایت موبدان زرتشتی است ، روی میدهد . جم ، برای آنکه با خرد وخواستی که ازاین خرد برآمده ، خوشزیستی ( خرداد ) و دیر زیستی ( مرداد ) را که دوغایت اصلی زندگی درگیتی است را واقعیت بخشیده ، به دروغ، متهم میشود ( همچنین دراوستا متهم به دروغ میشود. زامیاد یشت ، کرده پنجم ، پاره 33) ، و همچنین نخست موبدان و آخوندها ، و سپس همه ارتشیان وسپهبدان ، ازاو رو برمیگردانند ، و همه، به ضحاک پرازهول و اژدها پیکر،،که بینشش ، ازخرد خودش نمی جوشد ، رو میآورند، و مفتون و مسحور اژدهاپیکری وبیم آوری او میشوند . سپاهیان وسواران ایران
شنودند کانجا یکی مهتر است پرازهول ، اژدها پیکراست
سواران ایران، همه شاه جوی نهادند یکسربه ضحاک روی
بشاهی براو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
کشش ِنیروی افسونگر ِ« ترس انگیزی و اژدهاپیکری» برسپاهیان ایران ، به مراتب بیشتر« ازنیروی خردِ بهشت سازو زندگی پرورجمشید درگیتی » است ، که « جهانی بی بیم » میسازد . انسان ، وارونه ِ اندیشه زرتشت ، با آگاهی کامل ، میان « زندگی= ژی » ، و « اژی= ضد زندگی= اژدها » ، بطور بدیهی ، «خردِ زندگی پرور» را برنمیگزیند ، وحتا ، تغییراندیشه میدهد، و درست ، « اژی = اژدها » را ، بر « ژی = خرد زندگی پرور جمشیدی » برتری میدهد. انسان ، افسون « هول انگیز= منذر» میشود ، و از « نابود سازنده بیم از زندگی »که جمشید باشد ، روی برمیگرداند .« جمشید= جم + شید » ، چنانکه نامش، بهترین گواه برآنست، فرزند « شید= چیت= شیت = نای به ، یا سیمرغ ، یا خدا » است. نه تنها او ، بلکه همه انسانها مانند او، درفرهنگ سیمرغی ، فرزند خدا شمرده میشدند ، و این ادعای فردی شخص او نبود که علت انزجارازاو گردد . مسئله ، مسئله « انزجار از تصویر انسان، به کردار فرزند خدا » بود . انسانها هیچکدام ، حق ندارند که فرزند مستقیم خدا باشند. همه این انسانها، باید رانده ، و ازمیان ، اره شوند . پس ، ترس انگیزی و« زندگی آزاری= زدارکامگی » ، و کشتارو جهاد وتحمیل عقیده هم ، جاذبه وسحرخودش را دارد .
گزینش « ضحاک ، خدای پیمان بربنیاد قربانی خونی ، که ازاین پس ، خدای مهر هم خوانده میشود » ، بجای « جمشید» که « خرد بهمنی = جام جمی » داشت ، و دراین جام ، دردهای انسانها را در ژرفهای چاههای گمنامی میدید ، و به رهائی آنها ازگزند میشتافت ، گزینشی است که درتاریخ بشریت بارها رویداده است . رانده شدن جمشید ، و آواره شدن جمشید و به دونیمه اره شدن او ، پیآیند همان « گنج شدن خدا درانسان بطورکلی» هست. چنین انسانی ( نه تنها فردی مشخص و استثنائی ) ، باید از همه اجتماعات ، رانده شود . اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که خدا دراو، تبدیل به « گنج جستنی » شده است . اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که خردش ، اندازه همه چیزهاست . اجتماع ، نیاز به انسانی ندارد که جام جم دارد . ازاین رو، جای شگفت نیست که جام جم ، فقط در زیر بالین رستم، فرزند زال زر ، مدافع « گنجشوی سیمرغ درانسان » یافته میشود . آرمان جام جم ، اشتیاق گوهری عطار وحافظ و مولوی ، به زنده شده تصویرجمشید است که روزگاری دراز ، بُن همه انسانها شمرده میشد ، و الهیات زرتشتی ، اورا از « نخستین انسان بودن ، و بُن همه انسانها بودن » انداخت . رستاخیزفرهنگ ایران ، در رسـتـاخـیـز ِ تصویر انسان جمشیدی ، ممکن میگردد . هرکسی که به میزان بودن و معیار بودن خود پی برد ، ازاین پس ، ازخدایان والاهان نوری ، رانده ( لعن) و نفرین میشود، و دروغگو نامیده میشود . شناخت میزان بودن خود ، قرین با لعنت خدایان است . ولی ابلیس ( سیمرغ درون انسان ) ارزش این شناخت را آنقدر عالی میشمارد ، که هیچ لعنی و نفرینی و اخراج از بهشتی ، اورا ازاین شناخت باز نمیدارد . بگذارید دراجتماع ، ابلیس نامیده بشوید، ولی خودتان، یقین به اندازه بودن خود در بینش، داشته باشید ! هرمعرفت بنیادی ، با چنین گستاخی، و عذاب بردن از این راندگی و تبعید و مطرودیت ، خریداری میشود . رستاخیز فرهنگ ایران، و اصالت انسان دراندازه وکلید همه چیزبودنش ، با بازگشت جمشید، ممکن میگردد، که خردش ، جام گیتی نما هست . جمشیدی که بنام « منیدن » ، تکفیر و مطرودشد ، برای این تکفیرشد که ، « منیدن » ، به معنای ِ اندیشیدن برپایه پژوهیدن خود مورد غضب خدای نوری تازه واردگردید . هرجا که منیدن انسان ،« من » انسان شد ، او، اندازه و سنجه همه چیزمیگردد، و طبعا ازهمه قدرتها ، رانده ونفرین و طرد میگردد . بقول سنائی :
تا مخرقه ( دریده وپاره شده ) و رانده هر درنشوی
نزد همه کس ، چو کفرو کافر نشوی
حقا که بدین حدیث ، همسر نشوی
تا هرچه کمست ، ازو، تو کمتر نشوی
تاریخ حقیقی ایران ، تاریخ نانوشته ِ این دیوانگان ورندان و مستانست ، که هزاره ها ، در دیوانگی و مستـی و رنـدی ، این راندگی و نفرین شدگی و خوارشمردگی را با عذاب دوزخیش، تاب آورده انـد ، و هیچ قلمی در هیچ تاریخی، از این گستاخان بزرگ فرهنگ ایران ، نامی نبرده است ، و به آن هم افتخارهم نکرده است . کودکان ، درکوی و برزن ، این بزرگترین دلیران فرهنگ ایران را ، سنگبارکرده اند و عقلای قدرتدوست و سود پرست ، آنهارا مسخره کرده اند ودست انداخته اند . آری همین دیوانگان ، که ازدید شرع اسلام ، بی عقل بوده اند ، در جام گیتی نمای خرد ی که جمشید برای ایران به هدیه آورد، نگریسته اند . عطار میگوید :
خوش بود گستاخی او ، خوش بود
زانکه آن دیوانه ، چون آتش بود
درره آتش ، سلامت کی بود مرد مجنون را ملامت کی بود
چون ترا دیوانگی آید پدید هرچه تو گوئی، زتو بتوان شنید
بینش حقیقی و«خرد راستمنش » ، نزد همین رانده شدگان، و دیوانه خوانده شدگان ، و به خرابه های زندگی افتادگانست . عطار، درمنطق الطیر، سخنانی به « جغد= کوف » ، که مرغ بهمن ، یعنی همان « خرد جام جمی » است، و نامش « دوستدارحقیقت = اشو زوشت»است ، و با آمدن اسلام ، به خرابه ها رانده شده است، نسبت میدهد، که درست بیان همین « طرد ولعن بینش حقیقی » است .
کوف(= جغد) آمد پیش ، چون دیوانه ای
گفت من، بگزیده ام ویرانه ای
عاجزم ، اندر خرابه مانده ای
درخرابی ، جان ، روان افشانده ای
گرچه صد معموره ای ِ خوش ، یافتم
هم مخالف ، هم مشوّش یافتم
هرکه در جمعیتی خواهد نشست
درخرابی بایدش رفتن ، چو مست
درخرابه ، جای میسازم به رنج
زانکه باشد درخرابه ، جای گنج
عشق گنجم ، درخرابی ، ره نمود
سوی گنجم ، جز خرابی ره نبود
دور بردم ازهمه کس ، رنج خویش
بوکه یابم ، بی طلسمی ، گنج خویش
گنج ، در«آبادی ِعقل قدرتمدار، که غلام حلقه به گوش ِ قدرتست » نیست . حقیقت ، نزد عاقلان وهوشیاران ومصلحت اندیشان، که یا خودشان، براریکه قدرت سوارند ، و یا عقل را به غایت قدرت یابی، بکارمی بندند ودرظاهر، همه قدرتمندان را،غاصب میشمرند، نیست .این منطق ِ جستجوی « خرد، دردیوانگی » ، « راستی ، درمستی » ، « گنج ، درخرابه » ، « شنیدن ِ حقیقت ، از رانده ومطرود » ، با همان داستان « راندن ابلیس ازبهشت » و « رانده شدن جمشید ، ازجمکرد ، ودروغزن کردن او » ، پیدایش یافته است. این ابلیس ( = شاه پریان = سیمرغ ) است که در دل وخرد و جگرانسان، گنج مخفی شده است ، و برای این دروغزن و ملعون شده است، که هیچ انسانی ، به فکرجستجوی گنج حقیقت درخودش نیفتد ، وخودش را معیارشناخت حقیقت نکند، وگرنه ، هیچ دستگاه قدرتی ، حقانیت به موجودیت خود ، نمی یابد، ونمیتواند پایداربماند .
اندیشه « گنج شدن خود خدا درانسان » که « غرس شدن تخم یا نهاده شدن نطفه خدا درانسان » بود ، تفاوت کلی با « همه دانی ، یا مرکزانحصاری روشنی بودن ِ اهورامزدا ویا یهوه و یاپدرآسمانی ویا الله » داشت . « خدا درانسان، اصل جستنی و روئیدنی و زائیدنی » میشد . انسان ، معشوقه خدا بود که خدا ، اورا میجست ، ودرانسان ، معشوقه ای میشد ، که انسان نیاز داشت اورا بجوید . مولوی میگوید که :
گرترا آنجا « کشد»، نبود عجب منگراندرعجز، بنگر درطلب
کاین طلب درتو ، گروگان خداست
زانکه هرطالب، به مطلوبی سزاست
درادیان نوری ، انسان « نیاز به ایمان به بینشی و روشنی ازخدا» دارد . در فرهنگ سیمرغی ، انسان، نیاز به طلب و جستجو دارد، نه به ایمان.
درست درادیان نوری ، «ضرورت ایمان » ، جانشین ضرورت « طلب و جستجو » درفرهنگ سیمرغی میگردد . خدا درادیان نوری ، « کل روشنی » است ، ولی دراین فرهنگ زال زری ، همیشه درتاریکی وجود انسانست ، وانسان را به جستجوی خود میانگیزد و میکشد.
خدا ، اصل جستجو میگردد، و ازانسان ، انسان جوینده میسازد . بزرگترین فضیلت وهنرگوهری انسان ، جویندگیست، نه ایمان. عطار، این نکته ژرف را که خدا اصل طلبست ، بارها ، به شیوه های گوناگون، بیان کرده است . ازجمله درمصیبت نامه میگوید :
برفتاد ازجان خرقانی نقاب دید آن شب ، حق تعالی را بخواب
گفت الهی، روزوشب درکل حال
جستمت پیدا و پنهان ، شصت سال
برامیدت ، ره بسی پیموده ام طالب تو بوده ام تا بوده ام
ازوجود من رهائی ده مرا نورصبح آشنائی ده مرا
حقتعالی گفت : ای خرقانیم گربسالی شصت تو میدانیم
یا بسالی شصت چه روز وچه شب
کرده ای برجهاد خود ، مارا طلب
من ، درآن ، آزال الازل ، بی علتیت
کرده ام تقدیر ، صاحب دولتیت
بوده ام خواهان تو ، بیش ازتو ، من
درطلب بودم ، ترا ، پیش ازتو ، من
این طلب، کامروز ازجان تو خاست
نیست هیچ آن تو ، جمله آن ماست
گر طلب ، ازما نبودی ازنخست
کی زتو ، هرگزطلب گشتی درست
چون کشنده هم ، نهنده یافتی خویش را بی خویش زنده یافتی
« روان » انسان ، اینهمانی با « رام » دارد، که هم خدای شناخت ، و هم اصل جستجو است. « شناخت » و« جستجو» ، دوچهره جفت ، از گوهر این خدایند . رام میگوید : نام من ، جوینده است . روان ، که یکی ازچهارپر ِمرغ ضمیراست ، اصل جستجو است . خدا درانسان ، میجوید . مرغ چهارپرضمیر، که تخم هُما یا سیمرغ باشد ، نام دیگرش ، « گوهر» است ، که درتن انسان، نهفته شده است . اینست که انسان، درجستجو درضمیرش ( در دلش )، امکان بینش به کل گیتی دارد . ازاین گنج بود که جام جم ساخته میشد . اینست که انسان ، درگوهرش ، کلید دوعالمست . این تصویر انسان، با هیچکدام ازادیان نوری ، سازگارنیست . عطار، درمصیبت نامه، این اندیشه را بگونه ای بسیارروشن ، بیان میکند :
کاملی گفتست آن بیگانه را کاخرای خر، چند روبی خانه را
چند داری روی خانه، پاک تو خانه چاهی کن ، برافکن خاک تو
چقدربه تزئینات و آرایش ظاهری خانه وجودت میپردازی، بجای آن ، چاهی درخانه وجودت ، حفرکن وبه کاو ، تا درخانه خودت ، به چشمه بینش وروشنی ازخودت ، برسی
تا چو خاک تیره برگیری زراه چشمه روشن برون جوشد زچاه
آب، نزدیکست، چندینی متاب
چون فروبردی دوگزخاک ، اینت آب
کارباید کرد ، مرد کار نیست ورنه تا آب ازتو، ره بسیارنیست
ای دریغا ، روبهی ، شـد، شــیرتو
تشنه میمیری و ، دریا ، زیر تو
تشنه ، از دریا ، جدائی میکنی
برسـرگنجی ، گـدائـی میکنی !
ای انسان، خودت سرچشمه بینش جهانی ، آنگاه میروی گدائی بینش ازاین وآن میکنی ، و روبهکان را ، شـیر بیشه حقیقت میدانی !
ای عجب، چندان ملک در درد و رنج
برسرگنجند و میجویند گنج
تا نیامد جان آدم آشکار ره ندانستند سوی کردگار
ره پدید آمد ، چو آدم شد پدید زو، کلید هردوعالم، شد پدید
آنچه حمله عرش، می پنداشتند تا بتوفیق خدا برداشتند
آن ، دل پرنور آدم بود وبس زانکه آدم، هردوعالم بود وبس
درمحیطی که شریعت اسلام ، راه نفس کشیدن را به همه بسته بود ، گفتن این حقایق خطرناک، دراین عبارات ، هرچند با اندکی رنگ وروی اسلامی ، نیاز به گستاخی فراوان داشت ، وهنوز نیز دارد . تصویرخدائی که خودش ، تحول به گنج دروجود انسان می یابد، تا انسان، آن را ، دروجود خودش بجوید، و ازگدائی بینش و روشنی از دیگران ، امتناع ورزد ، بنیاد بینش مستقیم انسان میگردد ، وگدائی کردن بینش از هرمرجعی را ( همه پیامبران و همه کتابهای مقدس و ... ) برضد اصالت انسان ، یا به عبارت بهتر، برضد « خدای گنجشده دروجود انسان » میداند .
« گدائی بینش » ، توهین وخوارشماری خدا ، دروجود ِخود است . مفهوم « گـدائی » ، درغزلیات مولوی ، همیشه استوار براین اندیشه « گنجشوی خدا در درون فرد انسان، گنجشوی کل جهان در یک فرد ، اندیشه گنجشوی دریا، دریک قطره » است ، که اورا از هرمرجعی ، بی نیازمیکند . اینست که پیامبران درغزلیات او ، « نمونه های چنین غنائی و گنجی » برای انسانها میباشند ، نه بیش ازاین .


نـشـان ونـقـش ِ گـنـج
نشان، با بی نشان،بهم پیوسته اند


هنگامی سیمرغ یا« ارتا» ، تبدیل به گنج نهفته درانسان شد ، حقیقتی ناگرفتنی هست ، که درپوسته ِصورتی ویا نقشی دیدنی ، نهفته میشود . ولی « نشان ، با بی نشان» ، به هم پیوسته ، وازهم جداناپذیرند .مسئله ، حقیقت بیصورتیست، که کشش فوق العاده به پدیدارشدن درصورتها را دارد ، ولی در پیدایش درهرصورتی ، با ز بیصورت میشود . دراین فرهنگ ، نشان ونقش ، یک چیز مجازی نیست . انسان ، درنشانست که بی نشان را میجوید ومی یابد ، ولی برغم یافتن ، باز آن را درآن نشان ونقش ، گم میکند ، وباز باید اورا، درنشان ودرنقش دیگرش، بجوید و بیابد . اصل جستجوی همیشگی حقیقت به این مفهوم ویژه « بیصورت ِ صورت اندیش، یا صورتیگر » دارد . ازاین گونه ِ پیوند « نشان با بی نشان » ، « نقش با بی نقش » است ، که جنبش همیشگی جستجو و اندیشیدن و آزمودن ، پیدایش می یابد .
بهترین گواه براین اندیشه ، همان تصویر« هـُدهـُد» درمنطق الطیر عطار است که دراصل ، « هو توتک » است، که به معنای « نـای بـه » ، یا به عبارت دیگر، « سیمرغ » است . هدهد ، که همه مرغان را بسوی سیمرغ میکشاند ، تخم خود سیمرغست ، که درهمه مرغان ، یا درهمه انسانها، موجود هست. درواقع ، همان اندیشه « مرغ چهارپرضمیر» است که درتخم وجود هرانسانی هست . به همین علت نام دیگر هدهد ، « بویه » هست . بویه ، به معنای « آرزو و جویندگی » است . درهد هد ، « شناخت» از « جستجو»، جداناپذیرمیباشد . انسان ، هیچگاه درپایان جستجو، به شناخت نمیرسد که درآن بماند . شناخت ، روند جستجوی همیشگیست . انسان هرچه را « میشناسد » ، صورتی سفت و یخ زده و افسرده میشود ، که فاقد بیصورت میگردد ، وطبعا جستجو ازسرآغازمیگردد .
خدا ، درهمان نشانش هم ، نقد است ، نه نسیه . انسان درگیتی، زندگی مجازی نمیکند . درهرصورتی ، خدا و حقیقت وبن ، نقد است . این خیالش هست که دریک چشم بهم زدن ، تبدیل به حقیقت میشود . این صورتیست که شکل یخ افسرده را دارد، ولی با گرمای جستجو، آب روان میشود . خیالش ، نطفه نوریست که درجان می اندازد . این پیوند دیالکتیکی « بی نشان درنشان » ، « بیصورت درصورت » ، گوهرخدای ایرانست ، که در غزلیات مـولـوی ، عبارتها و چهره های گوناگون و زیبا پیدا میکند ، وهمه این عبارتها ، همین گوهر خدائی را ، که بکلی با ادیان نوری فرق دارند ، بازمی تابند . دو نمونه دراین جا آورده میشود :
بجان شه که نشنیدم ، زنـقـد ش، وعده فردا
شنیدی نور رُخ ، نسیه ؟ زقرص ِماه ِ تـابـنـده
همه با ماست . چه باما ؟ که خـود مـائـیـم سـرتـاسـر
مثل گشتست درعالم ، که جوینده است ، یا بنده
« خیال شه » ، خرامان شد ، کلوخ وسنگ ، با جان شد
درخت خشک ، خندان شد ، سترون ، گشت زاینده
خیالش ، چون چنین باشد ، جمالش بین که چون باشد
جمالش ، می نماید در « خیال نا نماینده »
« خیالش» ، نورخورشیدی ، که اندر جانها افتد
جمالش ، قرص خورشیدی ، بچارم چرخ ، تازنده
این همان « اندیشه گنج زمین شدن آسمان یا خدا » است.
ای ازتو ، خاکی ، تن شده . تن ، فکرت و گفتن شده
وزگفت و فکرت ، بس صور، در غیب ، آبستن شده
هرصورتی ، پرورده معنیست ، لیک ، افسرده ای
صورت ، چو معنی شد کنون ، « آغاز» را ، روشن شده
یخ را اگر بیند کسی ، و آنکس نداند اصل یخ
چون دید، کآخر آب شد ، دراصل یخ ، بی ظن شده
این اندیشه « جستجوی بُن یا خدا، همزمان با وصال همیشگی ، با بُن یا خدا » ، دیالکتیک فرهنگ سیمرغیست ، که درعرفان بازتابیده میشود :
عمری دل من درغمش ، « آواره شد ، می جُستمش »
دیدم دل بیچاره را ، خوش در خدا ، آویخته
این پیوند گوهری ِ « نشان با بی نشان» ، « صورت با بیصورت » ، « کلمه با معنی » ... با آمدن خدایان نوری ، بکلی متزلزل میشود. بهترین نمونه اش ، همان رابطه با « بـُت » هست . یکی ، درصورتِ بُت، میتواند ، بیصورت را بجوید ، وبُن ویا خدا را « زهشی » و« انبثاقی » میداند ، وبـُت شکنی را ، عین بی فرهنگی وتوّحش وجهل میداند ، و دیگری درصورت ، ضد بیصورت ، ومانع ازتعالی وبزرگی بیصورت را می بیند ، و درصورت شکنی ، اصل تعالی ( ترانسندس خدا، جدائی گوهری خدا ازگیتی و انسان) را ثابت میکند .
« نشان» و« نقش» دراین فرهنگ زال زری ، بیانگر« پیوستگی و وصال ِ بـُن جهان، یا سیمرغ » با « گیتی» ، و با « انسان » بودند . در « نشان » ، خدا ، تخم خود را در « زمین » می نشاند و غرس میکند ، و در« نقش» ، خدا با انسان ، همخوابه میشود ، و انسان ازخدا ، یا ازبُن جهان ، آبستن میشود ، و این « نقشبندی خدا درانسان» است. خدا، درانسان ، نگاشته میشود، « نگار ، یا انگاشته » میشد . خدا ، خود را در گیتی و درانسان « مینشاند» و یا « درگیتی و درانسان» ، « نقش می بندد » .
با آموزه زرتشت و پیدایش مفهوم « همزادی » که دوقلوها ، دیگر به هم چسبیده نبودند ودرگوهر باهم متضاد بودند ، این « بند = حلقه » ، که آنهارا به هم می بست ، ازهم بریده و گسسته شد . ولی « مفاهیم » نشان و نقش، دراذهان باقی ماند ، و طبعا می بایست ، معانی آنها ، به گونه ای، دگرگونه ساخته شود ، که دیگر معنای « وصال » و معنای « امتداد یابی خدا یا پیوسته بودن خدا ، درگیتی و درانسان » را ندهد . ازاین پس ، « نشان » و « نقش »، یا « آیـه درقرآن » ، میتواند فقط « زخمگاه ، یا جایگاه بریدگی، که درظاهر بهم التیام یافته ، ولی « زخم ناسورشده » ، باشد . مردمانی که هزاره ها ، با « تحول خدا به گیتی و انسان » خو گرفته بودند ، این زخم بریدگی را ، به آسانی نمیتوانستند فراموش کنند ، و هنوز هم فراموش نکرده اند . این زخم ، شاید درظاهر نادیده گرفته شود ، ولی « زخم ناسور نهانی انسان » باقی میماند .

پایان بخش یکم جـُسـتار


منوچهرجمالی

« وسـوسـه»، نـشـان ِسـیمـرغست،
که ازاللّه ، بنام« ابلیس وَخنّاس »، رانده شده،ولی درخردِانسان، مانده


نشان ِ خدا، یا« نشان ِ بُن آفریننده» (= فطرت)، درانـسـان ودراجـتماع ،
« زخمیست که در نهان ِ» آنهاست

« ابـلیـس» ، همان سـیمـرغـست
که در درون هرانـسانی
به صلیب ، کشیده شـده است،
وهمیشه ازنـو، بـرپـا میخیزد


کهن ترین نوشته موجود در فرهنگ ایران که گاتا، سرودهای زرتشت باشد ، کهنترین اندیشه های زنده و ژرف و بنیاد گذار در فرهنگ ایران نیست . دراسطوره هائی (= بـُنـداده هائی ) که بسیار دیرتر، به جدگرفته شده ، و نوشته شده اند ، اندیشه هائی ، هزاره ها کهنترازآن متن نوشته ، وجود دارند . جانورانی نیزکه ملیونها سال پیش زیسته اند ، درفسیلها ( سنگواره ها ) مانده اند ، نه درتواریخ نوشته شده . حافظه اجتماعی ، برای بیادسپردن اسطوره ها (بنداده ها) ، بسیارنیرومند بوده است . چنانکه درمتون پهلوی ( اساطیر، عفیفی، ص 54 ، شگفتی وارزشمندی سیستان ) میآید : 15 – بسی بودند زنان و بودند نابرنایانی که بسی بغان یسن را استوار دریاد سپردند . بدان راه ، دین اندر سیستان ، نو به نو بازگشت، و آراسته و پیراسته شد.جز به سیستان، به دیگرجای، دریـاد سـپرده نـشـد » . این گفته ، گواه برآنست که در سیستان که میهن خانوداه سام وزال بوده است ، بیاد سپردن سرودهای خدایان ( بغان یسن ) که فرهنگ سیمرغی بوده است ، سازما ن داده شده بود، و مرتبا نوبه نو، « آراسته و پیراسته میشد ه است» . و این کار، جز در سیستان ، درجای دیگر، صورت نمیگرفته است . « یـاد کـردن » ، اساسا « تجربه ازنوکاشتن یک آزمون و بینش، درزمین ِ هستی انسان ، برای باز روئی و رستاخیزو باز زائی آن » بوده است . درسغدی به یاد، « اشیashi ، اشیهashya » گفته میشود ، و« اشـِود ashevd » به معنای دفن کردن و پوشیدن است . همچنین به خاکستر« اشهashe » گفته میشود ( درآلمانی و انگلیسی نیز این واژه باقی مانده است) . خاکسترکه « هاگ + استر» باشد، دراصل به معنای « افشاندن و پراکندن تخم برزمین » بوده است.« آذر، همان معنای تخم وتخمدان را داشته است ) . « خاکسترشدن سمندر» ، «تخم افشانی خوشه درخت زندگی ، بوده است ، که درزمین، غرس و نهفته و پوشیده میشود ، تا ازسر،بروید . روند دفن کردن انسان در« گور» هم همین معنا را داشته است . بدین سان میتوان بازشناخت که « یاد کردن » ، روند « باز زائی ، بینشی و آزمونی است که انسان، بدان آبستن میگردد » . درواقع « یادکردن » با اسطوره ( بن داده ) کار داشته است . همین اندیشه درباره یاد کردن، دردیالوگهای سقراط باقی مانده است . او بینش را روندیاد آوری میداند، و این عمل را، اینهمانی با « کمک قابله برای زایاندن کودک « میدهد . ولی « تاریخ »، رویدادی و اندیشه ای را بر روی کاغذ، ثبت میکند و حفظ میکند ، تا به کمک آن، ازآن رویداد یا اندیشه ، در نوشته ، خبر بگیرد . ولی اسطوره ، چیزی را بیاد میآورد که ضمیرهستی اش ازآن آبستن گردد . « یاد » ، هرپدیده و آزمونی و رویدادی را دربرنمیگیرد . « یاد » با آزمونهای بنیادی اجتماع کار دارد، که اجتماع را در روند ِ زمان، به هم پیوند میدهد ، نه با سراسر رویدادهای تاریخی . اسطوره ، « یاد آوردن همه رویدادها درگذشته » نیست ، بلکه خویشکاری « یاد » ، آنست که چیزی را ازگذشته برمیگزیند که نیروی آفریننده برای فردای اجتماع دارد . جامعه میتوانست چیزهای محدودی را که وجود و دوام اجتماع را تضمین میکند ، « یاد کند » . اینست که « آزمونهای اسطوره ای » ، به کلی با « رویدادها و تجربیات تاریخی » فرق دارند ، که از بررسی گسترده آن اکنون میگذریم .

گرانیگاه ِآمـوزه زرتـشـت

گرانیگاه آموزه زرتشت ، تصویر« همزادش » هست . هرسراندیشه ای، مانند این « تصویر همزاد زرتشت، درگاتا » ، که ازیک « آزمون مایه ای » ، تراویده است ، درتاریخ اندیشه و دین واجتماع و فلسفه وهنر، چهره های گوناگون، به خود میگیرد، و خودرا درتراشـهـای کریستال تاریخ ، درچهره های رنگارنگ ، نشان میدهد، وهمه این تـرا شهای متفاوت ، درونمایه همان یک « آزمون مایه ای » را میگسترند ، که شاید خود یابنده این « آزمون مایه ای » نیز، ازآن، هیچ گونه آگاهی نداشته است. ولی این تـراشهای کریستال ، به هیچ روی ، تحریفات ومسخسازیهای آن آزمون مایه ای نیستند . درک و تعبیر هرآزمون مایه ای ، درهرزمانی ، به گونه ای دیگر است .
انسان ، همیشه تاریخ و متون گذشته را، درهربرهه ای از زمان ، ازنو میخواند ، و ازنو، دیگرگونه، آنها را می بیند و میفهمد . ما، « یک تاریخ » ، نداریم . ما درهردوره ای ، تاریخی دیگر ازخود داریم . موبدان زرتشتی نیز، هزاره ها برای فهم و گزارش و گسترش این« تصویرهمزاد زرتشت » ، که «بزرگترین اندیشه انقلابی زرتشت » است ، کوشیده اند ، و آن را در اسطوره های کهن ایران ، بازسازی کرده اند ، و با تغییر و تحول ِ همان مواد اسطوره ای کهن ، بندهش و دینکرد و گزیده های زاد اسپرم و... را آفریده اند ، وهمه این کوششها را نمیتوان ، بی ارزش و ناچیزو پوچ شناخت، یا برضد محتویات ِ آموزه زرتشت شمرد، و بنام خرافه ، دور ریخت . یک اندیشه تازه ، که شکل نو به اسطوره های ( بُنداده های)، میدهد ، هرچند اندیشه های کهن را، درظاهر، نفی وطرد میکند ، ولی درباطن ، با آنها « مـیـآمـیـزد» .اینست که درقلب اندیشه های تازه ، اسطوره های رانده و نفرین وزشت شده ، نه تنها زنده میمانند ، بلکه به اندیشه های تازه نیز ، جان و پایداری می بخشند . ازاین رو هست که روایت های زرتشتی، ازاسطوره ( بنداده ) های کهن ایران ، از بزرگترین گنجینه های دفن شده فرهنگ ایران است . این کوششهای هزاره ای موبدان زرتشتی ، درفهم وگزارش گسترش آن سراندیشه ، تاریخ اجتماع و جهان آرائی و تفکردینی مردم ایران را متاءثر ساخته است . تصویر زرتشت از« همزاد » ، که کاملا برضد تصویر « همزاد » در فرهنگ ایران ( فرهنگ زال زری و سیمرغی ) بوده است ، پیآیندهای ویژه ای در اندیشیدن ، دارد، که هیچگاه نمیتوان ازآن گریز زد.
با این تصویر« همزاد » که دوقلوی ازهم بریده و متضاد باهمند ، بلافاصله ، مفهـوم ِ« روشـنی و بـیـنـش» ، مشخص ومعین میگردد . دراین تصویر، بلافاصله میتوان دید ، که چـیـزی ، « روشن » است، که ازچـیـزدیگـر ( وازچیزهای دیگر) ، کاملا جدا و بریده باشد . تصویرهمزاد= ییما ( yima ، یوغ ، جفت ، سنگ ، پیسه ، بازه ، ماره، گواز، اسیم ، یار، میتmaetha.... ) تصویری بود که کل فرهنگ ایران ، برآن استواربود. ازاین تصویر، سراندیشه ِ « پـیـونـد درسراسرجهان هستی، بطورکلی» میتراوید . « خـرد » ، میاندیشد، چون تجربیات را به هم پیوند میدهد . ازاین تصویر، گیتی وخدا و زمان وانسان ، همه برپایه « پیوستگی » فهمیده میشدند .« پیوند » ، سرچشمهِ پیدایش و آفرینش ِ همه چیزها ، شمرده میشد . ازجمله سرچشمه پیدایش « روشنی» بود . « پـیـوند » ، پـیـوندِ « گـونـاگـونـه ها » بود . همزاد ، دو اصل، یا دونیرو، یا دو پدیده« دیگرازهم » ، یا « جورواجورباهم » ، « دوچیز متنوع » ، یا « رنگارنگ » را باهم بودند.
« پـیـوند » ، دراصل ، به گرهی که میان قطعات نی است، یا میان دو پیوند نی است ( قصبه = کاس+ به ) گفته میشده است ( منتهی الارب ) . پیوند که دراصل « pad+band » باشد، به معنای « بندِ یک جفت به هم » است،« پد» ویا«پائیته» ویا« پاد» ، دراصل، به معنای « جفت » بوده است، و سپس ، معنای « متضاد باهم » راپیدا کرده است . و« بـنـد» ، به منزل 22 ماه گفته میشود که نام دیگرش ، « یوغ » است، به معنای یوغ = اتصال است . « بند » ، همان واژه « وس vas، وستهvaste » درسانسکریت یا « بست » فارسی است ( پیوند ، پیوست ) . درسغدی به پیوند ( بند= مفصل )pad+thang پـد+ سـنگ گفته میشده است . پسوندِ« سنگ » ، به معنای دوچیزبه هم متصل و آمیخته ، یا دوچیزاست که بسوی همدیگر« کشیده میشوند» ، کشش و جاذبه به هم دارند . ازاینرو « بچه و زهدان» باهم، « سنگ » بودند. جهان، به « بهمن و ارتا » ، آبستن بود . آرمئتی که زمین باشد ، به سیمرغ که آسمان باشد ، آبستن است ، یعنی « سنگ » است . اینها به هم « اهنجیده = آهنگیده = آسنگیده » میشوند . یک آواز، « آهنگ= آسنگ » است، هنگامی با صدای یک ابزار موسیقی ، موافق وهمراه باشد . ما «آهنگ= آسنگ » مقصدی و غایتی را میکنیم ، چون ما به آن ، کشیده میشویم ، ویاما آن را بسوی خود، میکشیم. اینست که انسان به بُنش که سیمرغست ، کشیده میشود ، وآهنگِ سیمرغ یا بُنش واصلش را میکند . سیمرغ و آرمئتی که تن ومرغ چهارپرضمیرباشد، درهرانسانی، بهم کشیده میشوند . از « کشش دوچیز بهمدیگر» ، آهنگ = آسنگ ، پدید میآید . جم و جما ( همزادش ) که زمین یا آرمئتی باشد، به هم کشیده میشوند . بـَر( = کمال ) وبُن ( نوزائی ) ، به هم کشیده میشوند .« خمیدگی سقف وطاق » ، به هم کشیده میشوند ، ازاین رو آهنگ = آسنگ هستند .
همه چیزها درفرهنگ زال زری ، سنگ = همزاد = یوغ = اسیم = یار= گواز= ماره بودند . جهان و زمان و جان ، اجزاء به هم متصل ، درهم بسته ، بیکدیگر دوسیده و ملحق شده، یا به هم کشیده شونده ، بودند . خدا ، یا ارتا به همین علت « بـِه = وَس=vas = بست= بـَن= بـُن + بند= vanh» خوانده میشد ، چون« اصل وسرچشمه اتصال همه چیزها به هم » بود . « بـِه = خوب = vanhu»، چیزیست که« می بندد= پیوند میدهد » ، و درست همین واژه « ون » ، معنای « تابیدن و درخشیدن » هم دارد . به عبارت دیگر، ازپیوند گوناگونیها ، یا« دیگر گونه ها باهم »، « روشنی » ، پدید میآید . درست« درخت کل هستی » که « شامل خدا وگیتی و زمان وانسان» است، ونvan = vanaaخوانده میشد( که سپس معرب آن، فان و فنا شده است ) .
درهمین تصویر«همزاد» ، دو نکته بنیادی درآغاز، چشمگیراست. یکی همین « سراندیشه پیوند » و سپس « سراندیشه شناخت، برپایه دیگرگونه بودن » . یک جفت ( دوقلو، انگره مینو و سپنتا مینو ) ، که باهم « گردونه آفرینندگی » را میکشـند ، شناختنی هستند ، چون ازهم، دیگرگونه هستند.
« روشنی و شناخت »، همیشه استوار بردرکِ « پیوند گوناگونی رنگ، با روشنی » است . این اندیشه همزاد ، درفرهنگ زال زری ، استوار بر« شناختن چیزها و پدیده ها » ، براثر « درک رنگهای گوناگون » بود . انسان ، میتوانست چیزی را ازچیز دیگر، بشناسد ، چون دورنگ متفاوت داشتند . البته خود واژه « گون » معنای « رنگ » دارد .
ولی با « تصویر همزاد » زرتشت ، این سراندیشه بزرگ و ژرف انسانی ، متزلزل شد . تصویر همزاد زرتشت ، که دوقلوی ازهم جدا و ازهم متضاد بودند ، بلافاصله اندیشه شناخت را بسیار ساده ، ولی درضمن ، بسیارخطرناک و تنگ میکرد . ازاین تصویر ، خواه ناخواه ، بطورمنطقی ، این اندیشه برمیآمد که : دوچیزرا هنگامی میتوانیم بشناسیم که آن دو باهم ، رنگ متضاد داشته باشند . به عبارت دیگر ، یکی سپید باشد و دیگری سیاه .
درست پیدایش « بدویت فکری » ، همین کاستن پدیده ها و آزمونهای اجتماعی و اخلاقی و سیاسی و دینی ، به اضداد سیاه و سپید، یا تاریکی و روشنائی است ، که سپس به همه ادیان نوری به ارث میرسد . دربرابر این کاهش پدیده ها به اضداد ( کفروایمان ، دوست و دشمن ،... ) که به تعصب و سخت اندیشی و قساوتمندی و عدم تسامح میانجامد ، تنوع و گوناگونی «آمیزش پدیده ها در دیگرگونه بودنشان » ، به گشودگی و بردباری دربرابر طیف اندیشه ها و ادیان واحزاب و اقوام وملل میکشد . همیشه کاهش پدیده ها و آزمونها ، به اضداد ، رنگارنگ بودن اندیشه ها و ادیان و احزاب واقوام ، را به معنای « نسبیت » میکاهد، و طرد و نفی میکند .
فلسفه « شناختِ رنگین کمانی » ، که فرهنگ زال زری و سیمرغی بود ، با تصویر تازه همزاد زرتشت ، ازبُن ، ویران ساخته میشد .« خرد» ، درالهیات زرتشتی برهمین پایه ، راه شناختن و برگزیدن، برپایه « اضداد » را پیش گرفت . درحالیکه گوهر ِ « خرد » درفرهنگ زال زری ، شناختن از راه گوناگونیها و دیگر گونیها و رنگارنگیها بود .
ازاین رو بود که نام دیگر سیمرغ ، « سیرنگ » بود. سیمرغ ، اصلی بود که تحول به همه رنگها می یافت . سیمرغ ، اینهمانی با « رنگین کمان » و با« طاوس » داده میشد. دراین فرهنگ زال زری ، شناخت ، استوار بردرک« گوناگونی چیزها و پدیده ها » بود ، نه بر درک « تضاد چیزها و پدیده ها ازهمدیگر» .دوست و دشمن ، یا آنچه سپس « خیروشر» نامیده شد ، دوچیز متضاد باهم نبودند ، بلکه دوچیزمتقاوت ( متنوع ) باهم بودند . آنچه در اخلاق و درادیان نوری ، متضاد باهم ساخته شده بودند، چیزهای گوناگون بودند، که باهم نیز میتوان پیوند داد، وآنهارا « همآفرین » کرد. گوناگونی و رنگارنگی، در فصل« بهار» نموده میشد . « بسان بهاران، پرازرنگ وبوی » . « بی رنگ شدن » ، نشان فقر وجودی و ویرانی مدنیت ، و ازدست دادن زیبائی، وبی رونقی بود . چنانکه فردوسی گوید :
از ایران پراکنده شد رنگ وبوی سراسر به ویرانی آورد روی
این کاهش به « سیاه و سپید شدن »، « روشنی وتاریکی به کردار دوضد » ، فراز وفرود به کردار دوضد ، درالهیات زرتشتی ، درسراسرپدیده های هستی وتاریخ و اجتماع ، گسترده شد . این یک فاجعه درمعرفت و اخلاق ، و در انشقاق اجتماع به طبقات ، وپارگی ِ « حکومت ازملت » ، و « دروند از اشون » شد، که امتدادش دراسلام، « کافروموءمن » ، وشکافتگی جهان به « دارالسلام و دارالحرب » و « پاک ونجس» و« جهاد» گردید .
چنانکه دیده میشود، پیآیند های تصویر زرتشت از« همزاد » ، کاملا برضد تصویر « همزاد » در فرهنگ ایران ( فرهنگ زال زری و سیمرغی ) بوده است ، که پیآیندهای ویژه ای در اندیشیدن ، دارد، که هیچگاه نمیتوان ازآن گریز زد. چنانکه آمد ، با این تصویر« همزاد » که دوقلوی ازهم بریده و متضاد باهمند ، بلافاصله ، مفهـوم « روشنی و بینش» ، مشخص ومعین میگردد . دراین تصویر، بلافاصله میتوان دید ، که چیزی ، « روشن » است، که ازچیزدیگر ( وازچیزهای دیگر) کاملا جدا و بریده باشد. برغم گزندها و فاجعه هائی که این اندیشه ، ببارمیآورد و به بار خواهد آورد ، این یک « کشفِ فوق العاده مهم درتاریخ بشریت » بوده است ، که هرچند امروزه ، اندیشه ای پیش پا افتاده ای، به چشم ما میآید .
همین اندیشه زرتشت ، یکراست، به مفهوم « تعریف » ، در دیالوگهای سقراط کشیده میشود ، که امروزه ، بنیاد« فلسفه بطورکلی » است . ولی زرتشت ، درکشف این اندیشه، نمیخواست که « فلسفه ای نوین » بسازد ، بلکه نخست دراندیشه « دفاع از زندگی، وقداست زندگی» ، برپایه « برگزیدگی خودش ازاهورامزدا، به این رسالت » بود. اونخست با این اندیشه، میخواست « ژی = زندگی » و « اژی = ضد زندگی » را ، کاملا ازهم جدا سازد ، تا بتوان آنهارا دقیقا ازهم بازشناخت، و بتوان میان آنها ، یکی را درزندگی « برگزید»، ودراین گزینش، استوار ماند ، وهمیشه برضد « ا+ ژی » دراجتماع و تاریخ پیکار کرد . مفهوم « خـرد » نزد زرتشت ، ازاین شیوه درک او « از پـدیـده روشـنـائی » معین میگردد . سخن گفتن از« خرد » درهرآموزه ای ، بدون مشخص ساختن آنکه، چه درکی از « رابطه تاریکی با روشنائی » دارد ، و« روشنائی و تاریکی »، به کردار گوناگونه ها، درک میشوند، یا به کردار اضداد، چرندبافی و«ولگردی وهرزه روی درسطحیات» است .
البته درهفتخوان رستم ، که دراصل ، اندیشه ای به مراتب کهن تر ازسرودهای زرتشت است ، « سـه بـار» ، همین مسئله که « شیوه برخورد و شناخت ژی= زندگی ، از اژی= ضد زندگی باشد » ، در طیفش ، طرح میشود ، و از دیدگاه سیمرغیان ( خانواده ِ سام و زال و رستم ) ، بسیار ژرفترو دقیقتر ومتنوع تر، بدان ، پاسخ داده میشود، که درفرصت مناسب ، بررسی خواهد شد .
ولی مفهوم ِ « روشنی »، که جداناپذیر ازمفهوم « بینش وخرد » بوده است ، نزد سیمرغیان ، از« بـریده و جدا بودن ِهمزاد یا جفت ، و متضاد بودن آند دو باهم » درک نمیشده است ، بلکه درست از« پیوستن تخم ، با آب » یا « یوغ شدن ، به مفهوم گسترده اش= سنگ ، ماره ، .... » درک میشده است . درپیوستن آب با تخم ، تخم ، سبزمیشود، و در دیدگاه آنها تخم ، « روشن وپدیدارو دیدنی میگردد » . اینست که درمتون اوستائی و پهلوی ، این « پیوند تصویر تخم ، با روشنی » باقی میماند . سیمرغیان ، همه پدیده های جهان را ، دراین سراندیشه ِ « پـیـوستگـی » ، درک میکردند. جهان و زمان و جان و روند آفرینش برای آنها ، به هم پیوسته بود ، و هرآفرینشی از آفرینش دیگر، پدیدارمیشد و میروئید و میتراوید و میزائید و برمیآمد (خدا، بُن این روئیدن بود) . این اندیشه « پیوسته بودن » همه هستی ، وجود خدا را ، به کردار« وجودی جدا وبریده و ناهگوهر ازگیتی و انسان » نمیتوانست ، بپذیرد . خدا، وگیتی وانسان، درشکلهای گوناگون، به هم سنگ(آسنگیده = آهنجیده) ویوغ وجفت و آمیخته( میت ) بودند . جهان هستی ، جهان مهر( میتmaetha ) بود .درمیترائیسم( همان میترائی که دراوستا موبدان زرتشتی، همکار اهورامزدا کرده اند ) ، مفهوم « مهر» که از« وصال وآمیزش ِ یک جفت » پیدایش یافته بود، به « پیمان به معنای قرارداد ومیثاق وعهد » کاسته شد . این همان روند کاهش پدیده « عشق » ، به « ایمان وعهد ومیثاق » میباشد ، که از زرتشتیگری به همه ادیان نوری رسید ، و جنبشهای عرفانی ، همه سرپیچی ازاین « کاهش » است. این اندیشه « ازهم روئیدن زنجیره ای کل هستی » ، درست درداستان آفرینش شاهامه ، بخوبی بازتابیده شده است . روند آفرینش ، پیدایشیGeneration بود ، نه خلقی Creation. ولی الهیات زرتشتی ، برشالوده این اندیشه بنیادی زرتشت، که «همزاد بریده ازهم » باشد ، سراسر پدیده های زمان و زندگی را دراین سراندیشه « بریدگی » ، درک میکرد ، چون دربریدن ، درجدا بودن ، درمتضاد بودن ،« روشنی» را می یافت . البته الهیات زرتشتی مجبور بود که دراجتماعی که فرهنگشان سیمرغی بود ، تا اندازه زیادی، مصالحه کند . زرتشت ، مانند میترائیان ، با « تیغ روشنی» بطور آشکار ، شاهرگ گـُش ( گاوی که نماد کل زندگی= جانان است، و همشکل هلال ماه است ) را نمی برد ، بلکه تصویری مفهومی و انتزاعی از« همزاد » ارائه میدهد، که دو« جفت نخستین»، که بنیاد اندیشه درایران بود ، « بطور بدیهی » ازهم جدا ، و متضاد باهمند . درواقع ، روند بریدن را، نادیده وناگفته ونا اندیشیده میگذارد، وآن را یک اصل مسلم میگیرد .
ولی « همزاد » درفرهنگ سیمرغی ، که تصویرهای گوناگونی ازآن درادبیات ایران باقی مانده ، «جفت بهم چسبیده و یوغ باهم »بود . این جفت را چه کسی ؟ و کی ؟ و چگونه ؟ ازهم بریده و دریده و پاره کرده است ؟ دراین باره ، زرتشت ، کاملا سکوت میکند . چون روند بریدن این جفت ازهمدیگر، اینهمانی با « ا+ ژی = ضد زندگی » می یافت ، که او با آن، میخواست بجنگد . بدینسان درکل آفرینش ، که ازاین تصویر زرتشت ، پدید میآمد ، این بریدگی وپاره شدگی ، به شکل « زخم نهانی درانسان » ایجاد گردید، که چون هرگز درمان پذیر نیست ، « زخم نهانی ناسور وجود انسان بطورکلی » ماند ، و سپس به همه ادیان نوری نیز به ارث رسید . شیفتگی زرتشت، برای کشف آزمونی تازه از « روشنی و بینش » چنان بزرگ بود ، که این « زخم نهانی » را نادیده گرفت، و به چیزی نشمرد . این تجربهِ « نادیده گرفتن بُرش شاخه از درخت » را عطار در الهی نامه ، چنین بیان میکند :
درختی سبز را ببرید مردی براو بگذشت ناگه ، اهل دردی
چنین گفت او که : این شاخ برومند
که ببریدند ازو ، این لحظه ، پیوند
ازآن ترّاست وتازه ، برسر راه
که ایندم ، زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی از« آزار »
شود ، یک هفته دیگر ، خبر دار
البته ، «آگاهشدن از بریدگی ازبُن و ریشه که جفت آفرینندگی انسان است» ، همیشه نیاز به زمان ندارد ، بلکه میتواند فوری وآنی باشد . این جدائی همزاد ، تنها جدابودن« ژی » از « اژی » نبود ، بلکه جدائی « بـُن » از « شاخه وبرگ وبر » بود، که در تصویری که فرهنگ ایران از« درخت زندگی » داشت ، که دربرگیرنده ِ « خدا و گیتی و انسان باهم» بود ، بلافاصله به جداشدن وبریده شدن ِ گوهر ِ« خدا » از گوهر« انسان »، واز گوهر« گیتی » کشیده میشد . خدا و انسان ، یا خدا و گیتی ، درتصویر سیمرغیان ،« جفت= یوغ = سنگ = همزاد » هم بودند . مسئله ، فقط « تفسیرو تاءویل انتزاعی » نبود ، بلکه دراین فرهنگ « بینش » ، اینهمانی با « زیستن و بودن » داشت . « بینش یافتن» ، اینهمانی با « زایئده شدن و تکون یافتن » بود . انسان ، با « کله و عقل » ، که همان « آسمان بریده از تنست » ، به یک بینشی، نمیرسید، که جدا ازوجودش ، به تظاهرو ریا و هوچیگری بپردازد ، بلکه دربینش یافتن ، هستی می یافت ( هستی یافتن=بینا شدن، نگاه کردن = آفریدن ) .ازاین رو ، جدا دانستن خدا یا« بُن آفریننده هستی » ، از انسان و ازگیتی ، برای سیمرغیان ، بریده شدن رگهای وجود انسان وگیتی ، از خدا وازبُن آفریننده هستی بود . انسان با تصویرهمزاد زرتشت ، ازگوهر خدائی ، و از بُن آفریننده درخود ، بریده میشد ، ولی این بریدگی ، پنهان ساخته میشد .
ازاین رو بود که با آموزه زرتشت یکراست ، « زخم نهان » در گوهر انسان ، پیدایش یافت. زال زر و رستم و خانواده اشان، متوجه پیدایش این « زخم نهان درگوهرانسان » درآموزه زرتشت ، شدند ، و ازایمان به او، سرپیچیدند .آنها درست همان دردی را ازاین تصویر زرتشت داشتند ، که فریدالدین عطار از جدائی خدا ازانسان میشناسد
کسی پرسید زان دیوانه مردی
که چه بود « درد » ؟ چون داری تو دردی
چنین گفت او ، که درد آنست ، پیوست
که چون باید بـریـده دسـت را ، دست
و یا آن تشنه ده روز را نیز
چگونه آب باید ، ازهمه چیز
کسی را همچنان باید خدا را شود اسراربروی آشکارا
همی درد آن بود ای زندگانی
که چیزی بایدت ، کان را ندانی
ندانی آن و ، آن خواهی همیشه
ندانم کین ، چه کاراست و چه پیشه
امروزه همه مسائل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و دینی، چنین طرح میشوند که همه مردمان ومتفکران ورهبران ، « دردی را که دراین مسائل ، سرگشوده »، « میدانند ». ولی درست ، « دردهائی که درمسائل اجتماعی وسیاسی و اقتصادی و دینی، چهره به خود میگیرد » ، بدین آسانی ها ، گرفتنی و دانستنی نیستند .
دراینجا عطار، ناگهان ، ازمسئله « درد جدائی صاحب دست، از دست بریده » ، به مسئله « زخم نهانی » روی میآورد ، درحالیکه دست بریده از تن ، « درد آشکار»است . علت تداعی این اندیشه در ذهن عطار، آنست که درفرهنگ سیمرغیان، اجزاء وجود ِهر انسانی ، « آمیغ خدایان باهم» است .درتن انسان ، بهره ای ازهرخدائی به هم آمیخته است. اینست که بریده شدن دست ازتن انسان ، بریدن خود سیمرغ ازانسانست ، چون« دست» ، نام خود سیمرغست .
ویژگی سیمرغ ، همین پیوستگی کل جانها باهمست ، که نمیتواند هرگزجدائی آنها را ازهمدیگر تاب بیاورد . برپایه همین اندیشه است که کیومرث، ازهمان آغاز، نمیتواند جدائی سیامک را ازخود، تاب بیاورد . شاهنامه با این اندیشه مهر، آغازمیشود. برپایه همین اندیشه است که سیمرغ ، پـرش را به زال ( یا هرانسانی ) میدهد ( پر، نماد اصل جفت بودنست، پری یا فری، به معنای عشقست ) ، تا دربرخورد با هر آزاری ، او بلافاصله بیاری بشتابد . داشتن پـر، نشان جفت بودن انسان با سیمرغست . سیمرغ ، خدائیست که درد هرجانی ، درد جان خود ِ اوست . سیمرغ ، خدای دردکش است. از درد هرجانی ، خودش، میسوزد ودرد میبرد . خدا ، که جانان (به هم آمیختگی همه جانها) است ، از درد هرجانی ، خودش درد میبرد ، و خودش ، هرجاکه درداست ، حاضر است . سراندیشه « پیوستگی جهان وزمان باهم » ، اندیشه « مرگ » را دراین فرهنگ، پدید میآورد. همه جانها درهنگام مرگ ، بلافاصله به سیمرغ می پیوندند، وبا او عروسی میکنند و میآمیزند. این رجعت به خدا ، مانند قران ، یک رجعت تشبیهی و تمثیلی نیست، بلکه یک « بازگشت درهمآمیزی گوهریست » . این، همان اندیشه سی دانه مرغ عطاردرمنطق الطیر است که باهم درجستجو ، میآمیزند، و یک « سیمرغ = جانان » میشوند . ازسی دانه مرغ ، سیمرغ واحد ، خدا ، که جانانست ، پیدایش می یابد . همانسان ،ازاجتماع وپیوند ِ همه تخمها باهم ، ماه پیدایش می یابد ، که « اصل روشنی» شمرده میشد . « اصل روشنی » ، پیآیند پیوند یافتن تخمهای زندگان ، باهمست. اصل روشنی، پیآیند پیوند یافتن همه چشمها ویا خردها باهمست ( پدیده همپرسی، بنیاد رسیدن به بینش دراجتماع ) . این اندیشه « پیوستگی » ، دریکی از داستانهای عطاردرالهی نامه، بازتابیده شده ، که بررسی اش، به درک دوام ِ فرهنگ سیمرغی، درجهان اسلامی نیز، یاری میدهد .
یک اندیشه بنیادی ومایه ای درفرهنگ ، به این آسانی ، با سرکوبیهای ظاهری وبا شمشیربرّان و با ارهاب و خوف انگیزی و وحشت اندازی، ازمیدان ضمیر، بدرنمیرود ، و همیشه ، شکلی نوین به خود گرفته ، وباز، ازپس پرده ، نونوار، پدیدار میگردد . اساسا، یک چیزی ، « کهن ، میماند » ، چون میتواند همیشه خودرا نوو جوان سازد . « ماندن » ، یکنواخت وسفت و افسرده ماندن، نیست . « کـهـن » ، زنده وپایدار میماند ، چون همیشه نیروی « نوگردی ونوشوی خود » را دارد . به همین علتست که سیمرغ ، همان سمندریست که همیشه ، زنده ، با پرهای رنگین تازه ، ازخاکسترش برمیخیزد . دراین داستان ِ«حوا و خناس » که فرید الدین عطار، از « حکیم ترمذی » نقل میکند ، همه اندیشه هائی که مورد بحث ماست ، درقالب داستان آدم وحوا باقی مانده است، و بررسی آن ، بسیاری ازنکات گم ویا محوشده را چشمگیرو برجسته میسازد. ازاین گذشته ، خود نام « خـنـّاس » که درقرآن ، نام ابلیس است ، حاوی همه مطلب است .
دراین داستان، که با تصویر « ادم وحوای» توراتی+ انجیلی+ قرآنی آغازمیشود ، همان مسئله « جفت ازهم بریده » است، که آدم و حوا باشد . واین ابلیس (= شاه پریان یا سیمرغ ) است که برغم زشت سازی او ، این دو را ازسر، به هم پیوند میدهد، و خودش، تبدیل به دو جنین یا دو کودک ، درسینه حوا و درسینه آدم میگردد ، و در درون گوهر هردو ، گنج نهفته میگردد . « سینه » که خودش همان واژه «ساینه = سئنا = سیمرغ » میباشد ، معمولا ، جانشین واژه « زهدان= دین= سیمرغ » میگردد . دراین داستان میتوان دید که ابلیس ، اصل پیوند دهنده است ، و بچه اش را که آدم ، ازهم پاره پاره میکند ، باز به هم می پیوندد . همانسان پس ازآنکه آدم وحوا ، خناس را که دراین داستان، بچه ابلیس خوانده میشود ( ودرواقع همان خود ابلیس یا جفت ابلیس است ) قلیه میکند، و خودش وحوا آن را میخورند ، تبدیل به یک جفت ابلیس در دوسینه ( در دو دین = دو زایشگاه بینش ) میگردد . به همین علت بود که محمد درقرآن ، الله را به فریاد میخواند تا او را « من شرّ الوسواس الخناس ، الذی یوسوس فی الصدور الناس » نجات بدهد . قرآنی که با سوره فاتحه آغازمیشود ، و « الله ، مالک یوم الدین » خوانده میشود که به معنای آنست که او، سلطان یا مالکِ روز قضاوت ، و جزا دادن هرعملی و اندیشه ای هست .« دیـن » درهمان سرآغاز قرآن ، معنای ِ فوق العاده تنگ و محدود « قضاوت شدن انسان، با روشنی مطلق سوزان » میگیرد .« دیـن» ، با « روز دین » ، تعریف میشود، که انسان، درکوچکترین اعمال و افکارش، قضاوت میشود و کیفر داده میشود . الله ، درچنین روزی ، « هم قاضی » هست ، وهم« میرغضب » . او هردو شغل را خودش به عهده دارد . چنین ترکیبی از« قضاوت شدن درهرعملی وفکری، با نورمطلق یا همه دانی ، و مجازات شدن برای کوچکترین لغزش ازاوامرش، الله ، خود را دراوج هیبت و وحشت انگیزی ومخوف بودنش ، نشان میدهد ( خوف درعربی به معنای کشتن است ) . آنگاه، چنین الهی، درپایان کتابش، از« وسوسه ابلیس که دردلهای مردمان ، خانه دارد » میترسد . درست « میترای موبدان زرتشتی در اوستا » نیز، همیشه همین « ترس از فریب داده شدن خودش را ازمردمان » دارد . « ابلیس» همان سیمرغ بود که دردلهای مردمان آشیانه داشت . نام « دل hrday» ، هرhr+ dayدای بوده است، که به معنای « خدای نای » است . همچنین نام دیگر دل درهزوارش، « ریم من = مینوی ریم = مینوی نی» است که نام سیمرغ میباشد .

« دل »، درفرهنگ ایران،چیست؟
ورابطه اش با«خـردانسـان» چه میباشد ؟
دل، « میانه خرد است، که درسراسروجود انسان، گسترده میباشد

آنچه امروزه با مفهوم « دل » در آثارعرفانی ، اشتباه فهمیده میشود ، آنست که میاندیشند ،« دل» ، اندام شناختیست که با « خرد » فرق دارد. درفرهنگ ایران ، « خرد » ، در« سراسر تن » جا داشت ، نه در«کله= سر» . انسان، با سراسرتن وکل وجودش، میاندیشد . خرد، هماندیشی کل اندامهای تن و ضمیر باهم بود . اندیشه ، پیآیند همآهنگی سراسرهستی انسان بود . دراندیشه ، معده و اندام تناسلی وپا و دست و جگرو دل و ریه و سرو گلو و زانو و مچ ... همه باهم نیازهای خودرا پیوند میدادند . امروزه ، واژه « خرد » و « خردگرائی» ، اسباب بازی کسانی شده است، که کوچکترین آگاهی ازفرهنگ ایران ندارند ، وآنرا ترجمه ِ« عقل اسلامی» و« راسیو درباختر» میدانند . خرد ، درفرهنگ اصیل ایران ، درسراسر تن ، حضورفعال داشت وازهمه آفریده میشد . آنگاه ، بنا برفرهنگ ایران ، درهر انسانی، اصل پیوند دهنده (= بهمن یا هومن یا هخامن ) در« میان » هستی او بود . واژه « میان maidhyana» ، همان واژه « میدان » است . این میانست که میگسترد، و میدان میشود، و همه را به هم پیوند میدهد. این میان درانسانیست ، که بلافاصله میان « او» و « دیگری » قرارمیگیرد، واورا با دیگری ، یوغ و سنگ میکند و پیوند میدهد( بهمن ، خرد همپرس میشود ) . براین پایه ،«میان انسان »، که « میان خرد، که پخش شده درسراسراندامها» میباشد ، درجگر، بود، که اینهمانی با بهمن داشت ، که نخستین پیدایشش « سیمرغ » در « دل » است . به عبارت دیگر، « جگرو دل باهم » ، « میان » وجود انسان، و « میان خرد » شمرده میشدند . این جهان بینی ، که فراموش شد ، مفاهیم ناجوری به « خرد » و « دل » و « جگر » داده شد که ازاصل ، دورافتاده اند . جگر، اینهمانی با گیاه ِ« راسن » داشت که نام دیگرش « جناج = گوناس » میباشد( تحفه حکیم موءمن ) . قوناس ، اقتران هلال ماه با خوشه پروین است که برای آنها ، اصل آفریدن کل جهان است . درضمیرانسان ، اصل آفریدن کل جهان هست . به همین علت است که مولوی میگوید :
تو کئیی دراین ضمیرم ، که فزونتر ازجهانی
تو که ، نکته جهانی ، زچه نکته میجهانی
قلمی بدست داری و ، دو جهان ، چون نقش، پیشت
صفتیش مینگاری ، صفتیش میستانی
به همین علت ، مولوی ، دل را ، « کل کون » میشمارد ، چون میانیست که کل میدان جهان را ، به هم پیوند میدهد. این نکات امروزه همه به تشبیهات یا همانندیهای شاعرانه و خیالبافانه کاسته میگردد . درست این سیمرغ (هما )، که تجلی بهمن ( =خرد بنیادی آفریننده جهان ) است ، درالهیات زرتشتی، بنام « اهریمن » ، و درقرآن، بنام « ابلـیـس » ، هرآنی به صلیب کشیده میشود . اعراب به سیمرغ ، «حـارث » و « ابـومره» یا « ابـامـره» ویا « ابلیس » میگفتند . « حارث » ، معرب « ارس = ارته = ارزه = ایرج » است، که « ارتا فرورد، یا اردا خوشت ، یا ریم ژدا ، یا خرّم= خور+ رم » باشد . « مرهmara » که همان « ابا مره » باشد ، هنوز درگویشهای ایران، به عدد 33 گفته میشود ، و درسانسکریتa+mara، نام عددسی وسه است. همچنین « امرa+mara» جایگاه اندر( دراوستا ، اندروای= رام، وای به ) و به معنای جفت است . . خدایان ایران هم، سی وسه تا هستند . بُن جهان ، سیمرغ یا« سه تای یکتا » هست ، که از « خرد بنیادی ، بهمن »، پدیدارمیشود، و اینهمانی با آن دارد( سیمرغ ، صورت یابی ِ بهمن ِ بیصورتست. سیمرغ ، بُن کثرت پیدا، از وحدت ناپیداست ) و ازاین سیمرغ ، یا « سیان = سیال= سیمر= سمر » که درعربی « سعالی و سعلات » شده است ، سی خدای دیگر زمان ، میرویند( سیمرغ درمنطق الطیر) . ازاین رو، نام انسان ، « مره + تخمه = مر+ دم » بود . الهیات زرتشتی ، نام « مردم » را ، به « مرت + تخم = تخم مردنی » تحریف میکند ، چون « مره تخمه = مردم »، به معنای « تخم سی وسه خدا ، یا تخم سیمرغ ، فرزند سیمرغ » بود . هرانسانی، فرزند وتخم خداست . هنوز در کردی ، به انسان ،یا مردم ، « مه رو » یا « مه ری » گفته میشود ، که بخوبی نشان میدهد، که سیمرغ ، دردل یا « میان انسان »، گنج نهفته یا جام جم شده است .
این به « صلیب کشیدن سیمرغ دروجود هرانسانی»، برای رسیدن اهورامزدا و یهوه و پدرآسمانی و الله، به قدرت مطلق فراسوی انسان و فراسوی گیتی ، ضرورت داشت . ولی سیمرغ را، میتوان کـُشت و سوزانید و به صلیب زد ، ولی او، اصل « فرشگرد ، همیشه نوشوی ، و همیشه زنده و تازه شوی ، همیشه سبز، برخیزنده ازخاکسترخود» است، ازاین رو « مرغ فیروزی » است، ونامش « پیروز» است . اوست که در«میان انسان » ، در«دل وسینه » ، همیشه برضد این الاهان نوری، انسان را وسوسه به سرپیچی میکند. « وسوسه » است که نشان بینش حقیقی، و نشان جام جم، ونشان ِ گنج نهفته درانسانست .
این ابلیس که «اصل زایش بینش حقیقی، دراثر نیروی ِ پیوند دادن جانها باهم » است ، که همیشه دربرابر شریعت و الله ، در دلهای مردمان ، سرکشی میکند.
حکیم ترمذی کرد این حکایت زحال آدم و حوا ، روایت
که بعد ازتوبه ، چون باهم رسیدند
زفردوس آمده ، ُکنجی گزیدند
مگر آدم ، بکاری رفت بیرون
بـر ِحوا رسید ، ابلیس ملعون
یکی بچه بـُدش ، خناس ، نام او
به حوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمد و آن بچه را دید زحوا، خشمگین شد زو بپرسید
که اورا ازچه پذرفتی زابلیس دگرباره شدی مغرور ابلیس
بکشت آن بچه را وپاره کردش بصحرابردش و آواره کردش
چو آدم شد، دگربارآمد ابلیس بخواند آن بچه خود را به تلبیس
درآمد بچه او، پاره پاره بهم پیوست، تا گشت آشکاره
چو زنده گشت، زاری کرد بسیار
که تا حوا ، پذیرفتش دگربار
چورفت ابلیس و آدم آمد آنجا بدید آن بچه اورا همان جا
برنجانید حوا را دگر بار که خواهی سوختن مارا دگربار
بکشت آن بچه را و آتش افروخت
وزان پس برسرآن آتشش ، سوخت
همه خاکستر او داد برباد برفت القصه از حوا بفریاد
داستان خاکسترشدن سمندر، و برخاستن دوباره سمندر ازآن
دگربارآمد ابلیس سیه روی بخواند آن بچه خودرا زهرسوی
درآمدجمله خاکستراز راه بهم پیوست وشد آن بچه آنگاه
چوشد زنده ، بسی سوگند دادش که بپذیرو مده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش چوبازآیم برم زین جایگاش
بگفت این و برفت و، آدم آمد زخناسش دگر باره غم آمد
ملامت کرد حوا را زسر باز که ازسردرشدی با دیو دمساز
نمیدانم که شیطان ستمکار چه میسازد برای ما دگر بار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه ، قلیه ای زان کرد ، آغاز
بخورد آن قلیه ، با حوا بهم ، خوش
وزآنجا شد بکاری دل پرآتش
دگربار آمد ابلیس لعین باز
بخواند آن بچه خود را به آواز
چو واقف گشت خناس ازخطابش بداد از سینه حوا ، جوابش
البته درسینه آدم هم این خناس بود، چون ازهمان قلیه با حوا ، خورده بود، ودروجود هردو گواریده وجذب شده بود(خناس، تبدیل به یک جفت یا همزاد در آدم و حوا میشود )
چو آوازش شنید ابلیس مکار مراگفتا میسرشد همه کار
مرامقصود آن بودست مادام که گیرم در درون آدم آرام
چو خود را با درون اوفکندم شود فرزند آدم مستمندم
این خناس یا ابلیس است که درون وجود آدم وحوا و سرچشمه خون اوست(صدر=ستر)،نه الله و یهوه وپدرآسمانی و اهورامزدا .
آدم ، درپاره پاره کردن ، و درسوختن و خاکسترکردن و برباد دادن خناس، نمیتواند از« خناس »، رهائی یابد . تنها راه رهائی ازاو، خوردن اووجذب کردن او درگوهرخودش هست، و باخوردن انباز ( آدم وحوا باهم ) خناس باهم ، « دوخناس جفت وچسبیده به هم» ، درگوهرآدم وحوا، درفطرت « آدم وحوا » یا « بُن همه مردمان » ، پیدایش می یابد . این نیروی به هم پیوندی خناس یا ابلیس است که ، سرچشمه بینش و روشنائی گوهری درانسانست ، که طبعا برضد روشنی و بینشی است که دربریدن و پاره کردن و سوختن ، به روشنی و بینش میرسد.
هرچند سراندیشه اصلی که ازفرهنگ ایران برخاسته ، درکالبد « قصه آدم وحوای ابراهیمی » سیمائی تازه یافته است، و « خوردن » ، جای « نوشیدن » را گرفته ، ولی محتوای بنیادی، بخوبی، نگاهداشته شده است.

وسـوسـه ابلیس = نشان گـنج ِ نهفته درانسانست
از ابلیسی که « نهادن گنج » را درانسان می بیند
تا « خناسی » که در « سینه انسان » خانه میکند

در داستانی که ازعطار، دربخش پیشین گفتار آمد، دیده شد که ابلیس ، گنجی را که دردرون انسان ، نهاده شده ، می بیند ( بینش = هستی ) ، و برای اینکه مبادا ، ابلیس انسان را ، ازوجود این گنج درانسان ، آگاه سازد ، الله ، اورا نزد همه انسانها ،دروغگو میخواند، و درهمه جا لعن ( رانده ) میگردد و نفرین میشود . داستان ابلیس و بچه اش خناس، که تبدیل به« یک جفت در سینه آدم وحوا میگردد » ، درست ادامه همان داستانست . این ابلیس وخناس ( خواناس = همزاد ) که همان سیمرغ میباشد ، ازاین پس ، خونیست که در رگ ها ی ( سنگ = رگ وپی = ارتا واهیشت و بهرام ) هرانسانی ، بسوی دل ، وازدل ، به سراسر اندامهای انسان ، روانست، و همه اندامها را به هم پیوند میدهد ، واین خون که اصل زندگیست ( ژیو= خون = اصل زندگی= ژی )، همیشه دربرابر احکام واوامر الله، و سایر الاهان نوری ، پنهانی درمیان انسان ( صدر) وسوسه میکند تا ازاطاعت ِ آن احکام سر بپیچند . وسوسه ابلیس یا خناس درسینه ( صدر= ستر، دل) ، برترین نشان ِ گنج نهفته درانسانست . به« سینه » در کردی ، « سـنگ » گفته میشود . به « سینه زنی » ، سنگ قوتان گفته میشود . «خون » که « وهونیni+ vohu» باشد، به معنای « نای ِبه = سیمرغ یا رام » است . دراحادیثی ازخود محمد ، رسول الله ، نقلست که « شیطان مانند خون، درتن آدمی روان است » . واینکه ابلیس ، «خود زاهست » ، یا « مخنث » است ، در بسیاری از احادیث اسلامی باقیمانده است . ازآنجا که پدیده « خود زائی= خود آفرینی » ، که برضد اندیشه توحید و « خلاقیت انحصاری دراین الاهان نوری» ، بود ، معنای « مخنث وخنثی » ، مسخ ساخته شد . ولی ردپایش همه جا برغم این مسخشدگیها، باقی مانده است .
چنانچه بنا بر حدیثی دیگر ، « هرآدمیزاده ، همزاد شیطانی دارد . شیاطین نرو ماده دارند و زاد و ولد . وخود ابلیس خدا تعالی ، بر ران راستش، ذکری آفریده و برچپ ، فرجی، و با این ، آنرا بگاید و هر روز، ده تخم نهد » . به عبارت اصلی ، ابلیس،« خود زا» و «خود آفرین» است ، هرچند تصویری که ارائه داده میشود، به قصد زشت سازی ، مسخ ساخته شده است. واژه « مخنث » ، سپس درادبیات ایران ، به معنای « نه زن و نه مرد » فهمیده شده است، درحالیکه به معنای « هم مرد وهم زن= همزاد » بوده است .چنانکه عطار میگوید :
کی توانی شد تو مردِ این حدیث
هرمخنث ، مرد میدان کی شود
یا خاقانی میگوید :
درجهانی که نه مرد است و نه زن
جزمخنث ، مرد کو، یا زن کجاست
ولی درجهان، دواصلی که درپیوند باهم ، ودرهمپرسی ، آفریننده میشوند، ازهم بریده شده اند . « فردیت » ، به بهای « ازدست دادن اصالت » ، خریداری شده است .
واژه « خنثی » و « خناث » و « خناثه » درعربی ، ازهمین ریشه «خناس = خوا + ناس » برآمده اند .
« مخنث » ، وارونه آنچه عطار و خاقانی می پندارند ، نه مرد و نه زن نیست ، بلکه « هم مرد و هم زن »، یا کسیست که درگوهرش ، میتواند درپیوند دادن آزمونها ، بیافریند .« مخنث » به معنای « همزاد = دارای هردو جنس، دارای دونیروی گوناگون ، دارای دو آزمون گوناگون » میباشد ، وطبعا « خود زا و خود آفرین »است . « مخنث» ، یا « نرماده گی» که درباختر، « هرموافرودیت » خوانده میشود ، بیان اندیشه « خود زائی » بوده است . این تصویر، که چیزی، اصیل وآزاد ومستقل ونژاده است ، که « خود زا»هست، خودش ، خودش را میافریند و میزاید ، معنا ومحتوای همه اصطلاحات « همزاد = یوغ = سنگ = سیم = گواز » است، که سپس ملعون شناخته شد . این اندیشه ، دربرگیرنده ِ اصالت انسان و اصالت گیتی بود . نام رستم که « تهم + تن » باشد ، درست حاوی همین اندیشه است . تهمتن ، به معنای « تخم ونطفه ایست که در زهدان ، افکنده شده » و« از خودش، زایا » هست . قاطر که « استر» باشد ، و « بغل = بغ + ال » وعدس ( ادو+ اس= دوتخمه ) هم نامیده میشود ، دراصل ، همین معنا را داشته است ، وسپس که آموزه زرتشت ، براذهان ، چیره شده است ، معنای « سترون= استر+ ون = عقیم » را پیدا کرده است .
اندیشه « خود زائی و خود آفرینی » انسان وگیتی ، که بنیاد « اصالت جهان و انسان » و« سکولاریته » است ، درادیان نوری ، طرد گردیده ، و زشت و خوارساخته شده است . زرتشت با تصویر « همزادش »، درست برضد این اندیشهِ « خود زائی» ، یا اصالت انسان و گیتی برمیخیزد. درعربی ، رد پای این دوتا باهم بودن ، در واژه « خناث » باقیمانده است که « شکسته و دوتا ، زن شکسته و دوتاه » و « مخنث » به معنای « خم داده و دوتا گشته ، خمیده و دوتاء » باقی مانده است . چیزی که میخمد ، دوتا میشود، ولی ازهم پاره و جدا نمیگردد . آسمان که سیمرغست، چون « خمیده و کژپشت » است ، آفریننده است . کمان ، چون خمیده است ، میتواند تیر را به آماج بزند . ازاین رو نیز، هما ، که همان آرش کمانگیراست، « همای خمانی » نامیده میشود .« تاشدگی » و« خمیدگی » است که برغم تفاوت دوبخش ازهم ، با هم ، به هم پیوسته اند ، بنیاد اندیشه « معرفت وبینش» بوده است . درتاشدگی، میتوان دوبخش را ازهم بازشناخت . به همین علت ، خوارزمیها به « موج دریا » ، آهنگ میگفتند ( مقدمة الادب ) . واژه « خواجه » که امروزه نیزبه « مخنث » گفته میشود ، بدین علت معنای ِ« بزرگ و آزاد و مستقل » راداشته است ، چون بیان « خود آفرینی و آزادی و استقلال » بوده است . بدین علت حافظ و مردان بزرگ دیگر درایران ، «خواجه » خوانده میشدند ، نه برای آنکه ، نه مرد و نه زن بودند. نه تنها در روند زمان ، معنای « خواجه » از« انسان مستقل که خودش، معیارهمه چیز هست » به « انسانی که نه این و نه آن » هست ، عوض شده است ، بلکه انسانها نیز به همان ترتیب ، دراجتماع ، همین دگرگونگی را پذیرفته اند . امروزه ، انسانهائی که دراجتماع ، نه این ، ونه آن هستند ، و با وزیدن باد های گوناگون قدرت ، گاهی این ، و گاهی آن میشوند ، اکثریت جامعه را تشکیل میدهند ، ازاین رو نیز همه ، « سترون » هستند ، ونمیتوانند « ازخود ، روشن و بینا » شوند ، و « اصالت انسان » ، و اینکه « انسان ، اندازه همه چیزهاست » ، برای آنها ، خرافه ، یا خیال پوچ ، و اندیشه غیرمنطقی بیش نیست .
« خوا جه » که « خوا+ جه » باشد، به معنای « خوا= تخم ، جه = زهدان وزن » است، که « نطفه درزهدان» باشد هست که همان« همزاد» باشد . درست « خواجه » ، نام خود خدا یا سیمرغ ( خدا = خوا + دای = تخمی که خود را میزاید ) بوده است . همینسان واژه « خناس » ، معرب « خوا + ناس » میباشد . از واژه « ناسوری » که دربرهان قاطع به معنای « گلو= گرو= غرو= نای » مانده است ، میتوان دید که « ناسور= ناس+ ئور= شکم وزهدان نی » هست . طبعا « ناس » دراصل ، معنای زهدان = نی ، یا اصل آفریننده را داشته است . البته نای ، هم نوا و آوا ، وهم «افشره ونم » دارد . ازاین رو ،« ناس » ، در سغدی و درآلمانی ، معنای « نم » را نگاه داشته ، که بیان مقاربت و همخوابیست . ودرکردی ، به معنای « شناخت » است ، چون، شناخت ، روند زادن از زهدان بوده است . ازاین رو « خواناس » درکردی به معنای « خدا شناس» است . درحالیکه « خواناس » که مانند « خواجه » ،« خناس= خناث » تلفظ میشود ، همان معنای « اصل خود زا » دارد که « گنج یا جام جم » میشود . خواناس، تخمیست که ازخودش ، خیس ونمداروترومرطوب میشود ومیروید . « خواناس » ، تخمیست که درشکم ( آبگاه ) است و طبعا « همزاد و یوغ و سنگ » است . این اندیشه درغزلیات مولوی ، بازمیگردد که انسان را میزان و معیار خوبی وبدی میداند ، چون هرانسانی ، خودش ، هم لیلی وهم مجنون، ویا هم ویس وهم رامین است .

« وسـواس » ، نـشـان آفـریـنـنـدگی،
و کشش ِ بـه اصـل ( بـُن= فطرت )
ابلیس (= ارتا وبهمن ) ، جام جـمـست ،
که دردل( صدر= ستر) هر انسانی، نهفته است

چه کسم من؟ چه کسم من ؟ که بسی وسوسه مندم
که ازاین سوی کشندم ، که ازآن سوی کشندم
مولوی

« خناس » ، همان « خناث» و « خناثه » درعربی هست، که دارای معنای « شکسته و دوتا ، و خمیده و دوتا گشته » است، و درترجمان علامه جرجانی که « الخناس » ، به « واپس خزیده » ترجمه میشود ، همه به یک ریشه برمیگردند ، ولو با « ث »، یا با « س » نوشته گردند . و درسغدی ، « نـاز=naaz » که بایستی همین پسوند « ناس » باشد) درگویش ِکاشانی به ناز، ناس گفته میشود ) ، به معنای « چرخیدن و پیچیدن » است . نازنده ( naazande ) درسغدی، به « گردان و چرخنده » گفته میشود . این « خمیدگی و گشت پذیری » ، بیان ظرافت و « نازکی » و لطافت بوده است، که واژه « نـاز» ما ازآن برآمده است . محبت ومهربانی، همیشه ، خم شدن ، گرایش وگشتن بسوی چیزی هست. « زهدان= زه دان » ، که کودک درآن پرورده میشود ، خمیده است، واین پیکریابی مهر است . اینست که به « کرشمه و دلال وادا و اطوارو قـر وغربیله ، نازکردن میگویند . همین نرمش و خم پذیری ، درهرچیزتازه روئیده ونوین هست .ازاین رو « ناز» ، دارای معانی نوخیز و نورُسته و جوان و ترو تازه هست ( ناظم الاطباء ) . چیزی زیباو خوب ست که خم پذیرو کشش و ملایمت و نرمی و لطافت و ظرافت( نازکی ) دارد . چیزی که « نرم وتازه» است، خم پذیراست. فردوسی میگوید :
تنش بُد ، همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ، ماز برماز بر
این است که به ریحان، یا « شاهسفرم » ، « نازبو » گفته میشد، وشاهسفرم ، اینهمانی با « سیمرغ » دارد . « نازک اندیش » نیزتنها کسی نیست که باریک و دقیق میاندیشد ، بلکه کسی است که « ترد و آبدارو شاداب و لطیف» میاندیشد .
پس «خناس » که نام دیگر ابلیس است ، همان « خناث و خناثه » یا « مخنث » است . این همان، همزاد یا « ییما= جفت بهم چسبیده » میباشد ، که مخنث و خناس است . « جم= ییما »، یا « بُن انسان » ، همزاد است ، خناس است ، مخنث است ، یا به عبارت دیگر، تا میشود ، دوتا میشود ، میخمد ، میگردد ، عاطفه دارد ، می پیچد . این تا شدن ، روندگوهری انسان وخداست .
خدا و انسان ، باهم یک چیزند، که فقط تاشده است، یا درخود خمیده است، و دوتا شده است. « تـاشدن » ، غیراز« بریده شدن و پاره شدن ازهمدیگر» است . همزاد و خناس ومخنث، تا میشوند ، میخمند ( خمانی = کمانی ) هستند ، کـژمیشوند ، ازاینرو « تو به تو = تا به تا = تو در تو» میشوند، « گـِـرد » میشوند . انسان وخدا، گوهری نازک دارند ، و « چند گانه به هم پیوسته اند»، که مرتبا ، « تا میخورند و دور خود، می پیچند »، کلافه و طومارمیشوند . انسان ، وجودی « صد تو » میشود ، توپ پارچه ، وطومارنوشته ، و کلافه ریسمان، و اوراق کتابی میشودکه به هم شیرازه شده است . سیمرغ یا خدا ، موج دریاست . اشترکا و اشترک ، هم نام موج ، و هم نام عنقا(= سیمرغ )ست . رام ، در را م یشت به این می بالد که موج ( خیزاب دریا = آهنگ ) است . بهمن ، رنگین کمان میشود ، ازیک رنگ به رنگ دیگر، لیزمیخورد . خدا ، پیاز میشود، که هرلایه اش تنگ به لایه دیگر، پیوسته وچسبیده است . « فلک » ، بادریسه است که همه نخها به دورش، روی هم می پیچد ( باد، هنوز درکردی به معنای پیچ است ). ازاین رو« ابلیس یا دجال » که سیمرغ باشد ، چنین چشمی دارد . او با چشمی می بیند ، که تو درتو ، رنگ دررنگ یا « باد ریسه چشم » است . خدا ، سپهرهای درهم پیچیده وبه هم چسبیده میشود . خدا به انسان ، آبستن میشود . اینست که وجود انسان ، لایه های به هم پیوسته اند ، که هرلایه ای ، لایه دیگررا درپوشاندن ، مینماید . در دوتا شدن ، میپوشاند، در پیوستگی، نشان میدهد . دراثرهمین تاخوردگی،هم پوشنده وهم نماینده است .
انسان ، خاموشیست که درونش ، غوغاست .
انسان، مطیعی میشود که درونش ، طاغی وسرپیچست.
انسان ، مستی است که درونش، هوشیارو بیدار است .
انسان ، عاقلی است که درونش ، دیوانه ومخالف عقلست .
انسان، موءمنی میشود که درونش ، کافرو ملحداست .
انسان ، موّحدیست که درونش ، مشرک است .
انسان، خود پرستی است که درونش ایثارگرست.
انسان ، طاقیست که اطاقش را میپوشاند .
انسان ، غایبیست که در درونش ، حاضر است
به عبارت دیگر، انسان زاهدیست که درونش، رند است .
تنها انسان ، گوهر ِ دواخـلاقـه ، یا دو معـیـاره نیست ، بلکه گوهر « چند اخلاقه و چند معیاره » است . تا آنجا که انسان، درگوهرش « تا میخورد و میخمد و میچرخد و میگردد » ، این تعدد وکثرت ، بیان غنای اوست . ولی به محضی که او در فضای ترس و وحشت وخوف فراگرفت ، و با « تیغ تیزوبرنده ِ نور» ، به شکافتن گوهراو، پرداخته شد ، این « تو درتوئی » ، باقی میماند، ولی تغییر ماهیت میدهد . ازاین پی ، هرتوئی ، ازتوی دیگر، بریده میشود . هرتوئی ، برضد و برخلاف توی دیگر میگردد . انسان در تاشدگی، « یک خود » است ، که صدها چهره و صورت پیدا میکند ، که همه از شیره یک ریشه ، پرورده میشوند . ولی انسانی که ازهم اره و بریده شود ، انسان ، لایه هایش ازهم بریده میگردند . درادیان نوری ،انسان ، « چند خوده » میشود . وهرخودی ، غیر ازخود دیگر است . دراجتماعاتی که ادیان نوری چیره اند ، ما با انسانهای « چند خوده » کار داریم . اینست که عرفان ، داروی تندرستی ِ گوهری چنین اجتماعی را ، « روند بی خود شدن » میداند . این « خود اول » ، بام وشام ، مجبوراست با ریا و خدعه و تزویرو شهادت دروغ ، زندگی کند. این خود اول ، باید با « عقل عصائی» ، با« عقل مصلحت اندیش »، با« عقل آلتی» بیندیشد . خود او، همین« آگاهبود» درسطح هستی او ست. اینست که باید « بدون این خود » بشود که می پندارد ، خود حقیقی اوست . انسان فقط در روند « بی – خود – شدن » ، در رها کردن این آگاهبود و این عقل ، درگسستن ازاین ایمان ، میتواند گام فراتر نهد، و « خودی که درزیر این خود ، وخردی که زیر این عقل خدعه گر، واپس خزیده و واپس کشیده است » بجوید . درروند این « بی خود شدنهاست » که میتواند ، خود را وخرد خود و سنجه خود را بیابد . ولی روند « خود یابی » در تاخوردگی، جنبش و رقص در رنگارنگی خود است . « تا شدگی» ، نشان رنگ دیگر، چهره دیگر، تراش دیگراست.

بـُریـدگـی و
تـنِـش ، میان ِ« کشش» و« رانـش»
آنچه انسان را« مـیـراند »،
« کشش» را ، « وسوسه » میداند

«همزاد » یا « یوغ » ، که همان « اسنگ = سنگ » باشد، تنها اتصال و امتزاج دوکس باهم نیست ، بلکه « کشش به امتزاج و اتصال » نیزهست . واژه « sna=snaa» که دراصل « سنگathanga » بوده است ، به معنای « کشش » نیزهست . «سنگ » درسغدی رگ و پی باهمست که « ارتا واهیشت و بهرام » باشند ، وازآنجا که این جفت بُن جهان و زمان وجان هستند، اصل « کشش » هم هستند. « sna=snaa» هم به معنای« عصب وپی » است وهم به معنای « روده تابیده = زه » میباشد . مثلا به چرب زبانی که نرمش گفتار باشد « snaexhana» گفته میشود . این واژه « زه » ، اینهمانی با « اصل کشیدن و کشش » دارد . زه ، هم تارساز است که دراثرکشیده شدن ، مینوازد ، هم تار کمان حلاجیست که پنبه و پشم میزند وآنرا لطیف وپاک میسازد ، هم درکمان ، دراثرکشیده شدن ، اصل جنبش تیر میگردد و درفرهنگ ایران ، پروازتیر، اینهمانی با راستی داده میشود ، وهما که همان آرش کمانگیراست ، با تیری که به دلها میزند ، آنهارا به عشق میانگیزد و وقتی تیر خود را پرتاب میکند ، سراسروجودش را که عشقشت، درهمان تیر می نهد . این واژه « زه » دراوستا « jya » است، و درکردی « ژی » هست ، که درگاتا ، معنای « زندگی = جی = ژی= گی» دارد . « اصل کشندگی و کشش » ، با « زندگی »، اینهمانی داده میشود . زندگی ، کشش و عطف و خم پذیری و نرمش است . آنچه عاطفه ونرمش و کشش را از دست میدهد ، میمیرد .ازاین روهست که واژه « زه »، اینهمانی با« زهدان = زه دان » ، و با فرزند و زائیدن و جوشیدن وآلت تناسلی دارد . کشش ، وکشش پذیری ، اصل زندگیست ، وبه همین علت ، « زه » ، ادات تحسین و آفرین بوده است . به آنچه میکشد و کشیده میشود ، باید آفرین گفت . ازاین رو« بُن یا اصل یا فطرت= بهروز وصنم = اورنگ و گلچهره » نیروی کشش ، یا قوه ِ جاذبه دارد . همزاد یا جفت ، هرچند که دوراز هم باشند ، دراثر« کشش همیشگی بسوی همدیگر » ، همیشه به هم پیوسته اند . این « کشش» است که شکل «جستجوی » همدیگر را به خود میگیرد . دوجفت ، همدیگر را میجویند . یکی، طالب نیست و دیگری ، مطلوب و یکی طلب . انسان ، همیشه جفتش را که بـُن یا سیمرغ (تجلی ِ بهمن) باشد، میجوید .
نه تنها او سیمرغ را میجوید ، بلکه هردو ، هم طالب وهم مطلوب وهم طلبند . دراثرکشش به همدیگر وکشمکشها با همدیگر، همآهنگی ها یافته میشود . ولی در بریدگی گوهری این همزاد( در تصویر زرتشت ) ، یکی ، اصل راندن میشود، و دیگری ، اصل کشش میماند . « امر وحکم واراده ومشیت » الله یا یهوه یا پدرآسمانی یا اهورامزدا ، راننده اند . « بُن، که بهمن درشکل همزاد بهرام وسیمرغ باشد » ، کشنده است . اینست که ، کشش همیشگی که در خون ( ژیو= ژی = زندگی) روانست ، بطور زهشی و انبثاقی، حضور دارد . ازآنجا که « امروحکم و اراده الله » یا هرامر دیگری ، با قرار دارد ، اطاعت وتابعیت ِ صرف میطلبد، درتنش با کشش گوهری قرارمیگیرد . همین کشش ورانش، در مسئله « قانون و حق » موجود است . وقتی قانون ، رانشی شد ، حق ، کشش خود را نشان میدهد ، و ازقانون، سرپیچی میکند . ازاین رو ، امروحکم ومشیت ِ الله ، مقدس ساخته میشود ، وکشش گوهری زندگی ، که در رگ وپی انسان، روانست، نفرین ولعن میشود . اکنون ازسوئی هرانسانی ، ازنیروئی کشیده میشود، که گناه شمرده میشود، ولی او دوست میدارد . و ازسوی دیگر، ازامروحکمی رانده میشود که مقدس است ، ولی ازآن، اکراه دارد . بدینسان ، عصیان و سرپیچی وسرکشی ، برغم لعن و نفرین ، دوست داشته میشود . انسان در اجتماعی که در ادیان نوری چیره اند ، درهرعملی، باید دوچیز را به خود ، با عنف ، تحمیل کند . ازیکسو باید با اکراه ، اطاعت کند و ازسوی دیگر، باید ازآنچه کشش دارد ، بگریزد، و ازآن با درد و عذاب بگذرد . اینست که« وسوسه » میشود ، که آنچه دوست میدارد و اورا میکشد ، ولو گناه هم شمرده شود ، انجام بدهد ، و اطاعت از الله را که برایش اکراه آمیزاست ، برغم همه وعده های فراسوئی، نکند . اینست که هراطاعتی ، در واقع ، ازانسان، دوگونه قربانی میطلبد . عمل نیک ، ازگوهر خود انسان، نمیتراود و نمیزاید . عمل نیک وگفتارنیک واندیشه نیک ، گوهری نیست . ازاین رو ، نوید پاداش( بهشت ) ، و تهدید کیفر( دوزخ )، باید بیاری آیند . درواقع ، انسان درهمه اعمال و افکارش، باید خودکشی مداوم ، خود آزاری مداوم ، خود زنی مداوم بکند . باید همه سوائق خود را ، زشت و خوارو ناپاک بسازد . درحالیکه ، گوهر سیمرغ ، که دراین ادیان، تبدیل به ابلیس و شیطان وخناس واهریمن شده است ، درعمل واندیشه نیک ، گوهر خود را ایثارمیکند، و ازایثارخود ، شاد میشود، و هیچ نیازی به نوید های سرخرمن و تهدید وارهاب و انذارفراسوئی ندارد .
دراین دوتاشدگی وخمیدگی و عطف ِ« خدا درانسان » ، در « همزاد بودن خدا باانسان » ، « کشش بُن در درون انسان » ، زنده ونیرومند وافشاننده است . « عطف » که واژه ِ« عاطفه » ازآن برآمده ، دارای معانی 1- دوتاکردن ، تا کردن ، خم دادن چوب ، برگردانیدن ، مهربانی کردن است . درباره کشش این خدا، یا بُن نهفته درانسان ، مولوی میگوید:
اینجا کسیست پنهان ، دامان من گرفته
خود را سپس کشیده ، پیشان من گرفته
نیروئی که پنهانست، ولی درپیش میکشد . درخود، واپس خزیده ( معنای خناس ) ، ولی، پیشواست .
اینجا کسیست پنهان ، چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ، ایوان من گرفته
اینجا کسیست پنهان، مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی ، دکان من گرفته
جادو و چشم بندی ، چشم کسش نبیند
سودا گریست موزون ، میزان من گرفته
چون گلشکر، من واو ، در همدگرسرشته
من خوی او گرفته ، او آن من گرفته
« وسوسه » که درآن، « نیروی کشش اصل زندگی» در تنش با « رانش و ربایش اصالت انسان، که همتا و تاشدگی ِ خداست » ، به بینش حقیقی ، برغم لعن و تحقیرو گناه ، میرسد . وسوسه ، نشان گنج نهفته درانسانست ، هرچند که زشت ساخته شده است . نه تنها ، داننده و نشان دهنده گنج = ابلیس ، رانده شده و دروغگونامیده شده ، بلکه « نشان » هم، که « وسوسه » باشد ، زشت و ناپاک وگمراه سازنده خوانده شده است . دراقرب الموارد ، هنوز رد پای معنای اصلی « وسواس » مانده است . وسواس ، به معنای « آواز نی » است . این بانگ نای به، یا وای به، در دل است ( دل = هر+ دی = خدای نای ) است که وسوسه میکند .
« وای vaay» که « وای به » یا سیمرغ باشد ، هم به خدای باد، و هم به پرنده گفته میشود( فره وشی ) . این واژه درپهلوی ، تبدیل به « واز» شده است، که همان « باز» امروزی باشد ( شاهباز) . وازvaaz، درپهلوی ، به معنای پرواز وجنبش و جهش است .
« وزان » ، تموج هواست . وازنیتن vaazenitan به معنای هدایت کردن و بردن است . به « تاب » ، که نوسان میکند ، «وازپیچ » هم گفته میشود ( برهان قاطع ) . بالاخره به « الهام » ، وازیشنیه vaazishnih گفته میشود . این سیمرغست که « الهام » میکند، ولی هرچه او الهام میکند ، برای محمد ، وسوسه خناس است !

این جـستار، ادامه می یابد