الخميس، ١٧ ربيع الأول ١٤٢٨ هـ


منوچهرجمالی

بـُن ِهستی
تـمـوّج وتحوّل هست
هرموجی که برمیخیزد، شگفتی ِنوین هست


شگفتی را نخست، بـایـداز« خـود» ، انـدازه گرفت
بُن هستی درهرانسانی، همیشه ازنو، موج میزند

«خـود»، درروبروشدن با شگفتیها
، « اندازه گیرنده » میشود

که جانت، شگفت است وتن هم شگفت
نخست ، ازخود اندازه باید گرفت
فردوسی

« اندازه » ، یکی ازژرفترین اندیشه های فرهنگ زال زری، یا فرهنگ سیمرغی ایران بوده است، که رابطه ناگسستنی، با پذیرش جهان ِهستی به کردار ِ « سرچشمه شگفتی وپیدایش اندیشه ازشگفتی» داشته است . « اندازه گرفتن » را ما، به معنای « تعیین طول وعرض وعمق چیزها »، یا « کشیدن چیزها » ویا « حدس زدن » ویا عبرت گرفتن و تجربه گرفتن ازچیزها ویا شمردن چیزها میفهمیم و بکار میبریم . ولی اگربه شعرهای گوناگون شاهنامه نگریسته شود ، دیده میشود که پدیده « اندازه » با پدیده « شگفتی» هم ، به هم پیوسته اند :
یکی کار، پیش آمد اکنون شگفت
که ازدانش، اندازه نتوان گرفت
کارشگفتی پیش آمده است که با دانش و علمی که ما داریم، و معیارسنجشت ماست ، نمیتوان آنرا دریافت وشمرد وآزمود.
عجب ماند و نیست ، جای شگفت
کزین برتر، اندازه نتوان گرفت ، یا
همی گفت، هرکس ، که اینت شگفت
کزین ، هرگز، اندازه نتوان گرفت
وقتی چیزی قابل انطباق دادن با معیار دانش ما نیست، و نمیتوان آن را تابع ِمعیاردانش خود ساخت ، شگفت انگیزاست. اینکه چیزی قابل انطباق دادن با معیارما نیست، نشان آنست که آن چیز، محتوائی بیشتراز دانش ما دارد، وچون تابعیت دانش مارا نمی پذیرد، ما آنرا رد میکنیم . ماچیزهائی را دوست داریم ، که اطاعت ازخود ِما، یا از دانش ما، یا از معیارما، یا ازدین ومذهب ما میکنند . اندازه گرفتن ، چنانکه ازواژه « اندازه =taacayati + ham= باهم تاختن ودویدن » دید ه میشود، با انطباق یافتن دو چیز با هم دیگر، کار دارد ، نه آنکه چیزی را ، طبق چیزدیگر بسازیم، ویا آنکه چیزی را، مطیع چیز دیگربسازیم. این کارها، « باهم رفتن یا همروشی وهمپرسی وهماندیشی نیست » . این بینش نیست که ما آنرا ، برچیزها و پدیده ها و انسانها و اجتماعات، باقهر، تحمیل کنیم . معمولا با داشتن یک معیار، یک بینش و آموزه ومذهب وحقیقت ِ معیاری ، انسان میکوشد که، همه چیزهارا منطبق با« آن معیار» سازد ، وطبعا ، تابع ومطیع معیارخود( بینش و آموزه خود ومذهب ودین وجهان بینی خود ) سازد .پرخاشگری وقهروتجاوز( = خشم ) درهمین جا ، بن و ریشه میدواند این تحمیل قدرت با قهرو خشم است، که با تصویر« بهمن وسروش، دوخردی که ضد خشم وقهرند»، جور درنمیآید ( آسن خرد= بهمن ، گوش- سروش خرد= سروش ). البته چنین کاری ، معنای اصلی « اندازه گرفتن » را درفرهنگ ایران نداشته است .
ازاین نمونه ها ،که دوپدیده ِ « شگفت و اندازه » ، باهم جفتند ، فراوانند، و در داستان اکوان دیو ( اکه = شگفتی ، اکومن ویا اکوان ، وارونه ادعای الهیات زرتشتی ، اصل شگفتی است ) رد پای اندیشه ای بسیارژرف ، باقی مانده است که :
جانت، شگفت است و تن هم ، شگفت
نخست ، ازخود، اندازه باید گرفت
جان تو وتن تو، به خودی خود (= ازخود )، « شگفت هستند » . مسئله آن نیست که جان وتن ما ، درما یا دردیگری ، شگفتی برمیانگیزند ، بلکه مسئله آن است که جان وتن تو، ازخود، شگفت هستند . « شگفت» دراصل اوستائی ، « سکپتاskapta »است ، و این واژه شگفتی ، مرکب از دو واژه « سک sk+ کفت kapta» میباشد . « سـک »، هنوز معانی خود را درکردی نگاهداشته است، و هم به معنای « جنین » ، و هم به معنای « شکم » است . « سکپر » و « سکدار» به معنای حامله است . پس« سک » ، حاملگی، یا « وجود جنین درشکم، یا تخم درتخمدان » است . بدینسان « سـک »، به معنای « ازخود بودن، خود آفرین بودن » است ، و سجستانی ها و سیستانی ها و سکزی هاوسکائی ها ، با این نام ، « استقلال و آزادی وفردیت خود » را بیان میکردند .
این اصطلاح « سک وسکه » ، یکی از اصطلاحات همگوهربا « اصطلاحات ِ یوغ و همزاد وگوازو مرو سپنج ... » میباشد .«سک » ، نه تنها جنین و زهدان باهمست ، بلکه « سکه » ، دراصل ، به گاو آهن و آماج و کلند گفته میشده است، که با آن زمین را شیارمیکنند و میکاوند ( جهانگیری + آنندراج ) . نام « سکـّه » که ما درجیب هایمان داریم ، ازاین جا برآمده است ، چون دونقش و دورویه و سیمای متمم هم هستند ( یک سکّه ، دو رویه متم همدیگر دارد ) . درکردی ، به سیما ( که مرکب از دورخ هست ) ، سکوم گفته میشود . سکانن ، چسبنیدن بهمست . به همین علت ، به کوچه و بازارهم ، « سکه » گفته میشود، چون دکانها وخانه ها را دردوسو، به هم می پیوندد . درسانسکریت ، سکاsakha ، به دوست و همراه ، گفته میشود . سگت sagat درسانسکریت ، به معنای همانند و « غیرقابل تمایزازهمست » . و« سگا» ، به معنای ازیک پدرومادراست . ودرپشتو ، سکالوه، به معنای گفتگو، و سکالوه به معنای بحث کردن است و« سکوی» ، به معنای بهم دوختن است . وواژه « سکالیدن و سگالیدن »، به معنای « اندیشیدن در گفتگوکردن وهمپرسی باهم » بوده است ، چون اشخاص را به هم میچسباند وهمراه و خویشاوند میسازد و ازهم بارور میکند . اندیشه ، ازامتزاج و یوغ شدن انسانها ، پیدایش می یابد . و درکردی به جمک یا جیمک یا همزاد، هاوسک ، یا«با هم از یک شکم وزهدان» گفته میشود . ازآنجا که تخم و نطفه ازسیمرغ ، درتن ها افشانده میشد، سیمرغ ( سه صورت گوناگون ارتا فرورد + ارتا واهیشت + اشی به دارد ) همزاد و یوغ هرانسانی بود . انسان در« تـنـش » ، همیشه درسکالش، با سیمرغ بود :
همه دربخت، شکفته ، همه با لطف تو، خفته
همه دروصل، نگفته که : خدایا تو کجائی ؟
همه همخوابه رحمت ، همه پرورده نعمت
همه، شه زاده دولت ، شده در دلق گدائی
چومن، این وصل بدیدم ، همه آفاق دویدم
طلبیدم ، نشنیدم که چه بـُد ، نام « جـدائی »
« سک » ، بیان « وصل ِهمیشگی سیمرغ، با تن ِ انسان» بود . رستم وسام هم ، « سکزی یا سکائی » بودند، وبدین نام ، رستم ازاسفندیار، خوارساخته میشود .
پسوند « کپته = کفته » درواژه « شگفت» ، یا سکپتا ، همان واژه «کفیدن و کافتن و شکافتن و کاویدن » امروزیست ، که دارای معانی : ترکیدن ، ازهم بازشدن ، و بازکردن و جستجوکردن و تفحص و تجسس کردنست. پس « شگفت » همزمان باهم ، دوبرآیند متمم باهم دارد . یکی زایش کودک اززهدانست . زهدان، خودرا میگشاید و بازمیکند، و جنین ، ازتاریکی مجهولیت ، پیدایش می یابد . این پیدایش یابی ، همزمان باهم ، معنای « هستی یافتن » و « روشن شدن » و « بینش یافتن » و « خندیدن » باهم را نیز، داشته است . ازسوی دیگر،« شگفت » ، معنای کاویدن و جستجو کردن و شکافتن و بازکردن زهدان تاریک و یافتن موجود آینده ای را، که مجهولست نیز دارد . درتجربه « شگفت » ، هم 1- کشش هست، وهم 2- کوشش هست . انسان، هم وجودیست که بینش را ازخود میزاید (دایه ، به معنای ِ مـادرو زاینده است ) و2- هم کوشش است که او وجودیست که بینش و روشنی را ازهرپدیده ای درجهان ، میزایاند( دایه به معنای ماما ) . « ازخود، شگفت بودن ، خود را به کردارهستی آبستن به بینش، شناختن »،1- یک چهره « ازخود، اندازه گرفتن است » ، و2- ازخود واز دیگران ، آنچه را شگفتست، زایانیدن ومامائی کردن ، چهره دیگر « ازخود، اندازه گرفتن است » .
اساسا، « تن » ، به معنای « تخم یا جنین درزهدان » هست . فقط ما ، زادن را « عملی یکباره میدانیم » که پس ازآن زاده شدن ، کار، تمامست، و« تن »، دیگر، زهدانی بی تخم، و بیکارو نازامیماند . ولی آنها در تن وجان ( درانسان = کـَسkasa که کسه باشد، به معنای نی است ، مر+ دُم یامر+ تخم = به معنای تخم ِجفت هم هست. درسانسکریت یک معنای مر، جفت است )، « یک اصل کلی زادن » ، که همیشه آبستن بودن وهمیشه درحال زادن بودن هست، میدیدند ، نه عملی یکباره و پایان پذیر. « تن» برای آنها « جفت بودن همیشگی جنین و زهدان= آبستنی » بود . گذر ازاین تجربه واقعی « زائیدن یکباره » ، به« یک اصل کلی و انتزاعی جهانی » ، گامی انقلابی درتاریخ تفکر بوده است، که به چشم نمیافتد ونادیده گرفته میشود . نه تنها انسان، بلکه « سراسر ِ هسـتان »، ازخدا گرفته ، تا هرجانی درگیتی ، تنومند هستند، چون « وجودی آبستن= تـن= آب وتخم » هستند . همه ،« شگفت » هستند . همه ، زاینده گوهرتاریک خود هستند ، و همه کاونده و جوینده و گشاینده و دایه ومامای ، هستان میباشند .
انسان یا هرجانی ، « هست» ، چون« شگفت» ، هست . هستی، اینهمانی با شگفتی داشت. چیزی « هست» و« تنومند» است ، که همیشه ازتاریکی ، گوهرتاریک خودرا 1- بکافد ، بشکوفاند، و2- بکاود ، بجوید . « تن » درپهلوی به معنای « مقام وجای آتش یعنی جای تخم » هست ( فره وشی ) . اینست که تن وجان یا گوهرهستی انسان ، « شگفت،هـسـت » ، یعنی، 1- همیشه ازتاریکی زاینده ، 2- وهمیشه درتاریکی، جوینده مجهول هست .« زایندگی» و « جویندگی » ، دو رویه یک پدیده و باهم جفتند . هیچکس نیست که جوینده باشد و زاینده نباشد . برپایه این تصویر بود که وجود انسان ، کان (= کانیا=1- چشمه+2- نی +3- زن =مادری ) یا گنج( گین+ زا = زهدان زاینده ) ، یا « دریـا » شمرده میشد .
آن یکی گنج ، کزجهان بیش است
در دل وجان خود ، دفین دارم
« ظلمت شک » ، که جای من بادا
گرازآن رو ، سر یقین دارم
من ، نهانی ز جبرئیل امین
« جبرئیلی دگر» ، امین دارم
من خودم به کردار نمونه همه انسانها ، غیر ازمحمد که جبرئیلی داشت ، نهان ازجبرئیل او ، جبرئیلی ، ویژه خودم دارم .
« کل را درفرد، و درجزء داشتن » ، بازتاب اندیشه « تخم ودانه و بزرسیمرغ » است، که درهرجانی وانسانی، افشانده شده است . کل ِفشرده شده درجزء ، یا در فرد، گمی وتاریکی وناپیدائی میآورد ، و پیدایش تدریجی آن ، ازفرد یا جزء ، شگفتی درپی شگفتی میآورد. سیمرغ ، همیشه درحال زاده شدن ازانسانست .
هرلحظه وهرساعتی ، یک شیوه نو آورد
شیرین ترو نادرتر ازآن شیوه ِ پیشینیش
عشقست ، یکی « جانی » ،در رفته به صد صورت
دیوانه شدم باری ، من ، و زفن و آئینش
انسان، ازتجربه این شگفتیهای پیاپی پیدایش خدا ازجان و ازانسان، دیوانه وسرگشته میشود .
دریا که دراصل « زه ری = زه ریه » نامیده میشد ، هنوز درکردی ، هم به معنای دریاست، و همه به معنای زیبای سبزه رنگ است . زهدان یا تن ، چون آبگاه نیزخوانده میشود ، نماد « دریا » درانسان است و ازاین رو به شرمگاه زن ، دریا گفته میشود ، و « زه ریان » درکردی ، به معنای کدبانو هست . این اندیشه درعرفان ، بشکلی وبا اصطلاحی ، باقی مانده است که ما با نظر تحقیر ازآن رد میشویم و بکلی بدان، پشت میکنیم ، وبدینسان یکی از انقلابی ترین اندیشه ها را درفرهنگ ایران، فراموش میسازیم .
« دریا » و « عـد م ، که به غلط ، به معنای نیستی و فنا » فهمیده میشود ، « اصل حرکت درتموّج » شمرده میشدند . بُن یا طبیعت ِ هستی ، درهرجانی و درهرانسانی ، اصل ، حرکت ( ارکه = ارک = بهمن = هخامن ) است ، نه سکون و ثبوت وقرارو یکنواختی . فطرت، یا بُن انسان ، بهمن وهما ( بهمن ، ارکه ، یا حرکتیست، که موج و گشت ورقص و پروازمیگردد ) میباشد . درست درالهیات زرتشتی ، گوهراهورامزدا در« بیحرکتی وسکون و ثبوت = کمال ِ روشنی، که در« خورشید ثابت درمیان آسمان» ، شکل می یابد » نموده میشود . ولی فرهنگ سیمرغی ، گوهرکل هستی ( ازخدا گرفته تا همه هستان ) را، حرکت ( ارکه ) میدانست .« ارک» ، درنائینی به محورچرخ نخریسی گفته میشود که پره های چرخ روی آن سوارند و گرد آن میچرخند . درواقع ، محور(= بهی) که گرداگرد او پره ها میچرخند، درظاهر، ثابت می نماید، ولی درباطن ، بیش ازهمه میچرخد . همانسان نقطه مرکزی پرگار، بیش ازمحیط درحرکتست . ارک ، دربرهان قاطع ، تاب یا ریسمانیست که درجشن ، بشاخ درخت آویزان میشود ، و برآن می نشینند و درهوا آیند و روند . این حرکت نوسانی به گرد شاخه ، که ملازم جشن وشادی بود، « ارک» نامیده میشد. « موج » که حرکت ازفرود به فراز، و ازفرازبه فرود باشد ، گسترش همان اندیشه « یوغ = همزاد » است ، که فراز وفرود ، قله وقعر را به هم می پیوندد ، ولی همیشه فراترمیدود ، و نو و شگفتی میآورد ، وتکراری که درجا بزند ، ، نیست . آنها ، اندیشه انتزاعی خود را، درتصاویر گوناگونی مینمودند، که هرکدام ازآنها ، به تنها ئی ، نمیتواند کل معنا و « ایده = سراندیشه » را برساند . ازاین رو رام در رام یشت ، خود را خیزاب ( موج ) میداند . این اندیشه در دو واژه « ا َشترک » و « ا ُشترکا » نیزدر برهان قاطع باقیمانده است .« اشترک » ، به معنای « موجه » و اشترکا ، به معنای « عنقا » هست . عنقا یا سیمرغ یا سمندر، موج های دریاست . در اردو و سانسکریت ، به دریا و اقیانوس ، سمندر گفته میشود . دریا ، در ذهن ما بیشتر، تصویر پهناوری و بی انتها بودن و وسعت وفراگیری را، بیدارمیسازد ، درحالیکه برای آنها ، « دریا » ، تصویر« مواج بودن و بیقرار بودن و حرکت وجنبش مداوم » را در ذهن میآورده است ، و آن را شادی آورنده، و مثبت درمییافته اند . چنانکه ارک با جشن ملازمست ، و « ورتن که همان وشتن و گشتن باشد » ، رقصیدنست. حرکت و تغییر، رقص است . این بکلی برضد اندیشه الهیات زرتشتی بود . خوارزمی درمقدمة الادب ، نام موج را درخوارزمی، « آهنگ دریا » میخواند . بدین علت درفرهنگ سیمرغی ، سراسر جهان هستی ( خداهم جزوهستی بود ) ، دریا شمرده میشد ، چون دریا، معنای « ارکه = حرکت و تموج ورقص درشادی » را داشت . امواج دریا یا آب تازنده ، همه ماهیان دریا را درآغوش میگرفت و با آنها عشق میورزید و آنهارا آبستن میکرد ( بندهش، بخش نهم ، پاره 113 ) . این یوغ یا جفت بودن موجست . چنانچه معنای « ارکیا » ، جوی آبست . جوی ، همان جوغ و یوغ و جفت است . آبی که میگذرد ، با خاک، همبستر میشود و آنرا میبوسد و بارورمیسازد . جوی آب ، نماد گذروفنا نبود، بلکه بیان یوغ شدن و عشق ورزی بود .این بود که « داستان نوح و طوفان نوح » که با تصویری دیگر از« دریا » کار داشت ، با جهان نگری سیمرغی ، درتضاد بود . ازاین رو هست که در شاهنامه فردوسی ، درگفتار درستایش پیغمبر اسلام ، تصویر ایرانی از دریا ، سبزمیشود، که اغلب پژوهشگران ، آن را نادیده میگیرند، و به فکر« کشتی نوح » میافتند .
خردمند کز دور، دریا بدید کرانه نه پیدا و بُن ، ناپدید
حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازاو تند باد
البته درتصویر ایرانی، حکیم هم ، که خدا باشد ، جزو همین دریا وخود همین دریاست . ولی شاخصه تصویر دریا ، همین « مواج بودن » اوست . این اندیشه ، درشکل ناب وبی آمیختگی اش ، درعرفان باقی مانده است . شاه نعمت الله ولی میگوید :
جنبش دریا ، اگرچه موج خوانندش و لی
درحقیقت « موج دریا » ، « عین آن دریا » بود
عراقی میگوید :
جمله یک چیزاست ، موج وگوهرو دریا و لیک
صورت هریک ، خلافی درمیان انداخته
واعظ قزوینی گوید :
دریا ، به وجود خویش ، موجی دارد
خس ، می پندارد که این کشاکش با اوست
« هستی بنیادی و بنی» دردرون ِهرجانی وهرانسانی هم ، حرکت ( ارکه ) و تموج و کشش است . هستی دردرون هرانسانی هم ، دریاست ومـوّاج است، و درآن ثبوت و یکنواختی و قرارنیست . فطرت انسان ، ثابت نیست، و نمیتوان آن را با قرارداد و عهد و میثاق ، ثابت ساخت. درخیزش موج ، پیدایش وکفیدن یا شگفتی است، و درفرود آمدن ، ناپیداشدن و گم شدن و پیوستن به اصلست که باز نوعی دیگرشگفتی است . این حرکت وجنبش در بُن ، که « تاب خوردن یک گوهرو پیدایش در دوقطب » ، یا تموج همان آب ( کف = شگفت ) درفرازآمدن ، وفرو رفتن بود ، ونشان « پیوند داشتن و یوغ بودن » است ، « ادم » هم نامیده میشد که « ادو+ دم » یا « جمع دوهستی و دو آفرینش، باشد که سپس با ایده آل شدن « ثبوت روشنی » و « ثبوت بطورکلی » و درک سکون بنیادی ، به کردار اصل وجود ، اصطلاح « ادم » ، به شکل « عدم » درآمد . معنائی که از « عدم » ، در اذهان جاافتاده ، معنائیست ، کاملا غلط ومغشوش سازنده و نابود سازنده اصل اندیشه متعالی، که درآن بوده است .
درلغت نامه ها، « عدم » ، به معنای « گول گردیدن » ( منتهی الارب) ، گم گردیدن ( زورنی) ، نایافتنی ( االمصادرزوزنی) است . « گول» که به معنای مکروفریب ، مشهورشده است ، نام « جغد » نیزهست که مرغ بهمن است، که نام دیگرش « اشو زوشت = دوستدارحقیقت و عشق » است ، ولی معنای اصلیش درواژه « غول » ، هنوز باقیمانده است . اساسا ، بهمن ( فلان وبهمان) اصل بنیادی گم ومجهولست ( نادیدنی و ناگرفتنی ) . غول ، همان معنای « همزاد » را دارد . بنا برهان وقاطع ، دوطفل را گفته اند که از مادر تواءمان آمده باشند ، یعنی باهم ازیک شکم زائیده شده باشند . خوب دیده میشود ، که معنای « مکروفریب » ... ، زشت ومنفور سازی، اندیشه « همزاد به هم چسبیده است» و بینشی که پیآیند کورمالی درتاریکی است . درفرهنگ سیمرغی « جفت همزاد » ، به کردار اصل حرکت و شادی وپیدایش روشنی درک میشد، ولی در زرتشتیگری ، جفت همزاد ( غول = گول ) به کردار، دوچیز غیرقابل تمایزازهم و مشتبه سازنده ، درک میشد . جفت یا غول ، انسان را گول میزند و فریب میدهد . معنای دیگر« گول » ، جغد است که مرغ بینش ومرغ بهمن است .
جغد، دراصل « جغتای »، یا« یوغ + تای » ، یا « خدای جفتی و پیوند » ، اصل خرد و بینش و دین زایشی ، بهمن است . معنای اصلی « عدم » ، در تلفظ « ادم » ، درخود عربی ، باقی مانده است . « ادم » ، به معنای اصلاحکردن میان دو تن ، الفت دادن بین دوکس، الفت افکندنست . « ادمه » ، به معنای « آمیرش ، موافقت ، پیوست بچیزی ، و جانب درونی پوست که ملصق به گوشت است، یا جانب برونی که رُستگاه موی ، همچنین باطن زمین است . همه اینها، گواهی بر اینهمانی واژه « ادم و ادمه » ، با « یوغ = اسیم = گواز= مر= همزاد = ییما ..» میدهند ، که سبکشده واژه « ادو+ دم » است ، که به معنای « پیوند میان دوهستی، جنبش میان دو آفرینش ، دو نای وتحول ازیک زندگی به زندگی دیگر، رفتن ازیک خانه ومکان وجایگاه ، به خانه و مکان وجایگاه دیگراست که همان « ارکه » باشد . ازاینروهست که مولوی میگوید :
عدم ، دریاست ، وین عالم ، یکی کف
سلیمانیست ، وین خلقان ، چو موران
« کف» ، همان معنای کفیدن و کافتن و شکافتن وشگفت را دارد .
زجوش بحر، آید « کف به هستی »
دو پاره کف بود ، ایران و توران
ازاین بحرند ، زشتان ، گشته نغزان
ازاین موجند ، شیرین گشته ، شوران
شورها وزشتها دراین تموج وحرکت ، تحول می یابند و شیرین و نغزمیشوند . دراثر، مفهوم « گذرائی زرتشتی » و « فنای دنیا دراسلام » ، معنای منفی و وارونه « عدم = ادم » در اذهان، چنان جا افتاده ، وحتا درخود ادبیات عرفانی ، رایج شده است ، که معنای مثبت و زنده آن ، بکلی درخواندن آثار مولوی ، ازیاد میرود . با زرتشت که درتصویر همزاد ش ، معنای اصلی همزاد و یوغ درفرهنگ سیمرغی ، نابود ساخته شد ، و همزاد، دوچیز ازهم جدا و متضاد ساخته شد ند، میان آن دو ، خلائی یا تهیگاهی به وجود آمد . با این خلاء یا تهی ، میان ژی و اژی ، که درآن ، هیچگونه پیوندی ممکن نبود ، مفهوم « نیستی » پیدایش یافت . با دوالیسم زرتشت ، مفهوم « نیستی » ، پیدایش یافت که درایران ، پیشینه ای نداشت ، و همین معناست که سپس دراصطلاح « ادم » ، بازتابیده شده ، و از« آمیزش و یوغ و پیوند وعشق = ادم و ادمه » ، مفهوم ما از« عدم » به معنای نیستی ، پیدایش یافت . درست این همان واژه است که درعربی و عبری ، « آدم » شده است . انسان ، جم ( ییما = همزاد) یا ادم هست .
اینکه « عدم = ادم » ، با « دریا » اینهمانی داده میشود، که گوهرش درتصویر فرهنگ ایران ، تموج است و امواج دریا ، آبستن سازنده همه ماهیان هستند ( تموج وحرکت ، آفریننده است ) ، میتوان به معنای اصلی آن راه یافت . خود ِ واژه « دریا » ، این محتوا را به بهترین شکلی ، روشن میسازد .
« دریا » در تلفظ پهلوی « درای+آپ = aap + dray » است . دریا ، درواقع ، به معنای « آب آهنگین و رونده » است . پیشوند ِ « درای » ، همان زنگ وجرس است که پیشوای کاروان، به اسب یا استرش مِیآویخت، تا همه کاروان دراثرآن آهنگ ، بدنبال او بروند . آهنگ و حرکت وسفرو احتراز ازگمشوی ، دراین تصویر، باهم ترکیب شده اند . منوچهری گوید :
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ وآوای درای کاروان آمد
درلغت نامه دهخدا میآید که « درای، زنگ وجرس است ... چیزیست که به گردن شترو استر واسب سرهنگ قافله بندند تا صدا کند و باقی حیوانات به صدای او روند ومردم گمشده سر به آوازاو آیند » . این تصویر، درادبیان ایران بسیارمتدوالست چنانکه صائب میگوید :
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز « درا » قافله شبنم را
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما
ما قافله ریگ روانیم جهان را
پس « دریا = درای + آپ » به معنای « آبیست که بسوی هدفی، با آهنگ ( تموج ) میرود » و سفرمیکند .
چو سیلیم وچو جوئیم ، همه سوی تو پوئیم
که منزلگه هر سیل ، بدریاست خدایا
گرسیل عالم پرشود ، هرموج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم ، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ زشکر، افروخته ، با موج وبحر آموخته
زان سان که ماهی را بود ، دریا و طوفان ، جانفزا
ماهیت دریا ، « آب خیزنده و رونده و روان » اوست . دراین آب روان و متوج است که « مفهوم حرکت کل هستی، ازخدا تا انسان » نشان داده میشود . بُن هستی ، حرکت است ، و هیچ صورت ثابتی نمی پذیرد ، ولی درصورتهای بیشماری که می کفد و میشکوفد ، چهره های شگفت آور خود را نشان میدهد .
ای نفس کل ، صورت مکن ، وی عقل کل ، بشکن قلم
ای مرد طالب ، کم طلب ، برآب جو ، نقش قدم
ای عاشق صافی روان ، رو صاف ، چون آب روان
کین آب صاف بی گره ، جان میفزاید دم بدم
ازباد، آب بی گره ، گرساعتی پوشد زره
برآب جو ، تهمت منه ، کورا نه ترس است و نه غم
درنقش ، بی نقشی ببین ، هر نقش را ، صد رنگ وبو
دربرگ ، بی برگی نگر، هرشاخ را باغ ارم
زآن « صورت ِ صورت گسل » ، کو منبع جانست ودل
تن ریخته ازشرم او ، بگریخته جان ، درحرم

شِـگـِـفـت و شِـکـُفـتـن
به هستی آمدن یا پیدایش ،
یا شـکـُفتن وخـندیدن

تجربه فرهنگ زال زری، از« به هستی آمدن یا پیدایش » ، همان تجربه « شکـُفتـن یا خندیدن » بوده است . زاده شدن یا پیدایش ( صورت یافتن ) ، روند ِ شِکـُفتن و خندیدن است .
گرنبودی درجهان امکان گفت
کی توانستی، گل معنی شکفت( عطار)
میشکفتم زطرب ، زآنکه چو گل برلب جوی
برسرم ، سایه آن سرو سهی بود ( حافظ )
این یک برخوردِ بی نظیر این فرهنگ ، با « مسئله زندگی وبودن درگیتی » میباشد . « شِکـُفتن » ، واشدن غنچه گل و خندان شدن وبازشدن و ازهم گشوده شدن است . « شکفتن تخم » ، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه هست ( دهخدا ). « زندگی» ، گوهر خندیدن و ازهم گشوده شدن است . اینکه سپس، برپایه همین اندیشه ، به زرتشت نسبت داده شده ، که او درزاده شدن ، خندید ، و این یک معجزه ، یا رویداد شگفت انگیز شمرده شد، نفی « کلیت وعمومیت این اندیشه » ، ازفرهنگ سیمرغی بود.
مسئله، تشخیص ِ وجود معجزه آمیز ِ زرتشت یا برگزیده ای دیگر نبود ، بلکه مسئله، درک کل « هستی یابی و پیدایش و زایش دراین گیتی و در زمان » ، به کردار « خندیدن و شاد شدن» بود . جانی و انسانی درگیتی و درزمان ، « هست»، که « میخندد و شاد میشود» . این واژه دراصل از« سکوب skop,skup» برآمده است که درسانسکریت skubh-naatiمیباشد . این واژه ،مرکب از دوبخش سک + کوپ، یا سک + کوف هست . معانی « سک » درپیش آمد، که پیشوند « شگفت » نیزهست . پسوند کوپ +کوب + کوف ، مارا به نکات مهم دیگری آشنا میسازد . کوب ، کوپ ، کوف ( کوفه = نیستان ) به معنای نی ، بوریا ، حصیرگنده یا درشکل کوپال kupal=kopaal، به معنای عصا و چوبدست چوپانانست که دراصل ازنی بوده اند .
« نیشکر» را که « کوب = کوپ » باشد، می « کوبیدند، و یا می کوفتند » ، تا افشره اورا بگیرند . روند چرخشت نی ، و بدست آوردن شیره وافشره اش، اینهمانی با « زادن وپیداشدن » داده میشد . با چیره شدن آموزه زرتشت ، که بشدت برضد اندیشه « زایش بینش ، یا بینش درتاریکی » است ، تصویر « کوبیدن نی» و« گرفتن افشره هوم ، که درآغازهمان نی = خوم » بوده است ، جانشین مفهوم « زادن » شد . دیگر، مادری، جمشید و هوشنگ و... را نمیزا ید ، بلکه پدرانشان ، بپاداش کوبیدن نی یا هوم و گرفتن افشره اش، دارای آن فرزندان میشدند. یا حتا گاوهایشان ازنی بن ها ، میچریدند و شیرشان سپس به پدرومادر فریدون داده میشد و ازاین شیرگاوی که ازنی، چریده است ، فرزندی ایجاد میشد ویا فرّه ( که ازاصل سیمرغی بود ) انتقال می یافت ( بخش بیستم بندهش ، پاره 233 ). یا دریشتها ، پدران جمشید و فریدون و اترت و .... بپاداش کوبیدن هوم و گرفتن افشره اش( هوم یشت دارای فرزندان میشوند . بجای آنکه مادران این فرزندان را بزایند ، پدرانشان بپاداش « گرفتن افشره ازهوم = نی » ، دارای آن فرزندان میشدند. به هرحال « کوبیدن و گرفتن افشره هوم » که چیزی جز نی نبود ولی معانی پرت به آن دادند ، جانشین اندیشه « زایش بینش وروشنی و یا فرّ .... » میشد . بدینسان، اصالت ازخرد انسان ، و پیدایش بینش ازخودِ تن و ضمیر ِ انسان ، گرفته میشد. اینکه انسان « ئوز= نای » است، یا « آدم = ادو+ دم = دونای بهم چسبیده » یا کس ( کسه = نی ) ... یا تن (هم چنانکه نشان داده خواهد شد )هم معنای نی دارد ، بیان اصالت روشنی و بینش و اصل شگِـفتی وشادی بود. روشنی وبینش وشادی وحرکت، زهشی و جهشی وانبثاقی (immanent ) از وجود خود انسان بود . شکـُفتن، ازهم گشوده شدن ، زاده شدن و پیدایش یافتن وخندیدن ، اینهانی با « شگـِفتی= تعجب وحیرت » داشته است . شگـِفتی ، معلق ماندن میان آسمان و زمین، و دچارترس وهراس شدن، نبوده است ، بلکه بیان « شادشدن ازجویندگی » بوده است . چنانکه درپهلوی ، به بندبازی ، بازی کردن درهوا andarvaay vaacik گفته میشود . درحالیکه با چیرگی الهیات زرتشت « اندروای » ، معنای سرگشته و حیران وسرگردان ، سرنگون و آویخته ومعلق وباژگونه آویخته ، میگیرد . اندروای، یا رام ، که اصل جویندگی و شناختن درجستن است، معنای بازی و شادی درجویندگی را بکلی از دست میدهد . همین معنای الهیات زرتشتی ، در داستان اکوان دیو، بازتابیده شده که رستم ، اززمین، جایگاه آرامش وسکون ، بریده شده ، و درمیان آسمان و زمین، معلق آویخته میشود، و باید با وحشت و بیم بی اندازه ، میان دوخطر، یکی را برگزیند. اکوان دیو، یا اصل شگفتی، انسان ازسکون ، ناگهان جدا میسازد ، درآویختگی وترس ازجان ، او را گرفتار بدیلهای خطرناکی میکند . جستجوکردن ، فقط انسان را با خطر وجودی روبرو میکند . برگزیدن زرتشت ، برگزیدن میان ژی و اژی ،« برگزیدن ِ بدون جستجو است » ، چون این دو، ازهمان لحظه نخست ، کاملا ازهم جدا و روشن و مشخص و متمایزند .

مقاله ادامه دارد