الخميس، ٥ رجب ١٤٢٨ هـ


منوچهرجمالی

ازساختن ِجهان و اجتماع و انسان
تــا
تَـنـیـدن ِجهان و اجتماع و انسان

تـنـیـدن = از« شـیره ِ تـن خـود » ،
« جهان واجتماع وانسان » را بـافـتـن
تـن = تـون = تـیـن ( طین )
تنیدن= تونیدن= تابیدن نخ+ ریسیدن+ پیچیدن+ بافتن
انسان، تـن یا شخص، یا زهدان آفریننده ایست
که با تارهای هستی خودش ، اندیشه وعمل واجتماع
وقوانین را ، می ریـسـد ومـیـبـافـد
تـوانـا = بـافــنـده
عنکبوت ، و کِـرم ابریشم ، و پروانهِ چهارپـر

پـروانه = پَـروَن = پـرویـن
شـمع = مـا ه
ماه پروین = شمع + پروانه
نخسـتین عشق = پروانه وشـمع

با ساختن ارّه و تیشه و داس و کلنگ و تیغ ، از فلزات ، یا به عبارت دیگر، با ساختن آلات ازفلزّات ، صنعتگری ، برترین آرمان ( ایده آل ) انسان گردید . این رویداد ، مفهوم تازه ای از« رابطه » با « جهان و با دیگران و با اجتماع و با خدا » ، پدید آورد . « رابطه صانع ، با مصنوع خود ، یا با آلت خود ، داشتن » ، « رابطه مطلوب او، درهمه گستره های زندگی » گردید . صانع ، هرشکلی وصورتی را که میخواهد ، به مصنوعش که غیر از اوست ، میدهد . صنع و جعل و وضع ، حق ِ« دادن شکل و صورت » به مـواد ، و « پایدارسازی این شکل وصورت در« مواد »است . انسان، ازاین پس ، درهرچیزی ، دنبال « مـواد » میگشت ، و درهرچیزی ، « مـواد » می یافت ، تا به آن صورتی را که میخواهد بدهـد . همه چیزها ، « ماده » میشوند ، ولی معنای « ماده »، به کلی واژگونه میگردد .
« ماده = ماد » ، دراصل، مادر، یا اصل زاینده (= شکل دهنده ) است ، ولی ازاین پس « ماده » ، « مادر» ، یا « زهدان صورت دهنده » نیست ، بلکه « چیزیست ، صورت پذیر، که نمیتواند به خودش صورت بدهد » . همه دنیا ، همه انسانها و اجتماع و اندیشیدن و بینش و عمل و گفتار، همه ، به « مـواد » کاسته میشوند . این آرزو، در روان و ضمیر انسان ، سبزشد ، و شعله ورشد و زبانه کشید که میتوان ، به جهان وبه دیگران ، شکل داد ، و آنهارا دراین اشکال ، پایدارساخت . همه هستان ، فقط موادخامند و بی صورت . این آرمان بود که نخست ، در تصویر خدای انسان ، بازتابیده شد ، تا این گونه « رابطه » ، مقدس گردد . خدا ، خدای صانع شد . با پیدایش تصویر« الاهان صانع و جاعل » بود که دشمنی شدید ، برضد « بُت سازی ، که تصویرسازی » باشد ، ایجاد گردید ، چون این الاهان صانع ، خودشان « حق صورت دهی انحصاری » رالازم داشتند .
« بُـت سازی » ، چنانچه ادیان نوری ، دعوی میکنند ، کاهش خدا ، به یک صورت ، دریک ماده نیست ، بلکه هربتی ، دو رویه یک سکـّه است . هم « پیدایش ِ تصویر خدا، به صورت انسان » است ، و هم « پیدایش ِ تصویر انسان ، به صورت خدا» ست . درهربتی ، خدا و انسان ، یا خدا و جانوران ، رابطه دوسویه و گشتی ونوسانی باهم دارند. هربتی ، میان خدا و انسان ، تاب میخورد . هربـُتی ، گواه برآنست که هم خدا ، انسان میشود ، و هم انسان ، خدا میشود .
مسئله بت پرستی ، دراین نکته ژف ، نهفته است که در دیدن بـت ، انسان درمی یابد که « هم خدا ، انسان میشود و هم انسان، خدا میشود » . خدا وانسان ، باهم همگوهرند . شکستن بت ، یا نابود کردن صورت خدا به صورت انسان ، برای ازبین بردن این تحول ، یا « نابود ساختن امکان خداشدن انسان ، و انسان شدن خداست » . قدغن کردن تصویر خدا به صورت انسان ، قدغن کردن خداشدن انسان ، و محال بودن انسان شدن خداست .
هر آرمانی ( ایده آلی ) که « تصویرشد » ، انسان را میانگیزد و به خود ، میکـشد ، تا انسان ، همانگونه بشود . صورت، کـشـنده ( با جاذبه ) و انگیزنده است . مفاهیم انتزاعی ، از عهده چنین کاری بر نمیآیند ، مگر آنکه آن مفاهیم ، دراذهان ، تبدیل به « خیال صورتساز» شوند . هـر « انـدیـشه ای » ، هنگامی مرا میانگیزد ، که درروان من ، تبدیل به « خیال » بشود ، و اندیشه انـتــزاعی ، باقی نـماند .
تصویر کردن خدا به صورت انسان ، ممنوع شد ، تا راه خدا شدن و آرزوی پیوند مستقیم با خدا یافتن ، بسته گردد . ازاین رو ،« شکل وصورت نو، به چیزها و اندیشه ها ، یا به ویژه به انسان دادن » ، هنوز نیز« سائقه اصالت انسان وآفرینندگی انسان » را بر میانگیـزد .
پیش ازآنکه این « رابطه » را کشف کند ، این اندیشه درروانش وضمیرش ، جا افتاده بود که « وجود ِ انسان = تـن » ، زهدانیست ، که به آنچه میکند و میاندیشد ، شکل وصورت میدهد . هرجانی ، در درونش ، اصل آفریننده ای دارد ، که به آنچه میکند و میاندیشد و میگوید ، صورت میدهد. بدینسان ، نیروی صورت دهی که اصل ِ «آبستنی» باشد ، در ژرفای هرانسانی موجود بود . این بود که هرچیزی ، « ماده = تن = تون= تین » بود . انسان ، کل ِ وجود خودش را ، زهدانی ( تن = تون = تین ) میدانست که ریسنده وبافنده و پیچنده است ، و موادی را که به آن شکل میدهد ، شیره وجود خودش هست. هر زهدانی ، آبگاه است . انسان ، وجودیست که بینش و شعرو گفتار و کردارخود را ، ازشیره وجود خودش ، می پیچد و میریسد و می بافـد . همه اینها ، کلافه ها ، جامه ها و کرباسهائی هستند که تاروپودشان ، شیره وجود خود اوست . او، « در» شعرش و بینشش و اندیشه اش و کردارش ، هست . این را « راستی » مینامیدند . راستی ، پیدایش گوهرخود دراندیشه و کردارو گفتارو احساسات هست ، و چنین روندی ، همان « آزادی » است . راستی ، فقط با « گفتن وکلمه » کار ندارد . خدا ، راست است ، یعنی ، خدا ، گیتی میشود . خدا ، درگیتی ، پیدایش می یابد . دروغ ، آنست که خدا ، گیتی نمیشود .
با ساختن آلت ازفلز، انقلابی بزرگ در همه « روابط انسان » ، آغازگردید . هرچند زمان ها طول کشید تا این رابطه ، همه روابط پیشین را ، طرد و حذف و تبعید کرد ، ولی برای حذف روابط پیشین ، نیازبه « تصویر خـدای صانع » داشت ، تا به این رابطه تازه ، « قـداست بـبـخشـد ». دنیا و اجتماع و قانون و... را به ماده ِ شکل پذیر ناب وخالص ، کاستن ، وخودِ ماده را ، سترون و نازا ساختن ،عملیست که بایستی مُهر قداست بخورد ، تا انسان بدون دغدغه خاطر، بتواند بسراغ « مواد سازی وآلت سازی ازهمه چیزها » برود . « هستی » تا آن زمان ، « ماده شکل ساز= اصل زاینده » بود ، و نمیشد به راحتی وبا یک ضربه ، اورا ازاصل شکل دهندگی انداخت ، و اورا به « اصل ِ شکل پذیرمحض » کاست .
بدین ترتیب ، « خدای صانع » ، خدائی که مخلوقاتش را « میسازد= صانع است » ، جانشین تصویر « خدا ی مادر و دایه » شد . تصویر پیشین در روانها و ضمیرها ، آن بود که خدا ، تن یا تون یا تین ، یا زهدانیست که جهان را با شیره وجود خودش ، می تـنـد . تن و تنیدن ، دو پدیده جدا نا پذیرازهمند .
چون خدا ، خوشه انسانها بود ، پس: هـر تـنـی به شخصه ، مـی تـنـیــد . تنیدن ، بافتن و نسج کردن و ریسیدن است . خدا ، جهان را ازشیره و لعاب گوهر خود، بسیار نازک میریسد ( تناو= طناب= تناو= تن + آب ، که دراصل آب زهدانست، و به نخ نازک گفته میشده است، درسانسکریت تن تی tanti به معنای نخ + ریسمان+ مشت نخ بهم بسته است ) ، و کلافه میکند، و می بافد ، و به هم می پیچد ، و به هم می تابد . گوهرخدا ، نی ، یا پنبه یا پیله ابریشمیست که تبدیل به تارو رشته و نخ و طناب و ریسمان میشود ، و ازآن ، گیتی (= تـنکـَرد ) بافته میشود . نی ، دربندهش « جامه» نامیده میشود ، چون از تارهای نی ، جامه می بافتند ( چیت که همان شیت یا شید باشد ، نی است ) . از این تنیدن ، همه چیزها ، « تن می یابند »، تن پیدا میکنند ( تنکرد ) . درهزوارش تن tan برابر با توَن tavanنهاده شده است ( یونکر) . این برابری نشان میدهد که« تن » ، مرکب از « توا tava+ ونvan » است . « توا » و« تبا » به معنای نی است ( مانند تباشیر. کشتی نوح را درعبری تـبـا مینامند، چون کشتی ازنی ساخته میشد ) ، و « ون ، وندیدن » به معنای بافتن است . پس « تن یا زهدان » ، « نی باف ، بافنده با تارهای نی » است.
هرتنی ، تنیده شده ازشیره وجود خودِ خد است (= نای به ) . هر تنی ، کلافه و جامه ایست که ازشیره جان خدا ، رشته وبافته و به هم پیوسته شده است . این تصویر فوق العاده مهم ، تصویریست که ادیان نوری ، بکلی از خاطره ها زدوده اند . برای ما اینکه « شخص انسان ، تنیست که دراندیشیدن و عمل کردن ، با شیره هستی خودش ، می تـنـد » ، تصویر و مفهومی بسیار غریب و بیگانه شده است .
ما فراموش کرده ایم که واژه ِ« تـوانـا » ، به معنای « بافنده و تننده و دورهم جمع آورنده و متصل کننده به هم » است . «خـدای تـوانـا »، همان زنخداست که درزهدانش ، دنیا را می تــند ومی بـافـد .در سمنانی به تن ، تون گفته میشود که زهدانست . درسنگسری ،« تان » و دراشکاشمی ، « تانه » گفته میشود که معنای ِ نخ و ریسمان هم دارد . در دوانی به تابیدن نخ ، تونیدن ، و در زرقانی towenidan به معنای پیچیدن و ریسیدن است. درکردی ته واندن ( تواندن ) به معنای تاکردن و پیچیدن است . ته ون ، بافتنی است . ته ونگر، بافنده است و ته وه نه دان ، دورهم جمع شدن ، و « ته وه ن » ، به معنای سنگ است ، چون سنگ ، معنای به هم بافتگی و امتزاج و اتصال را داشته است . ازسنجش این طیف ازواژه ها ، بخوبی نمایان میگردد که ، واژه « توانا » ، معنای « به هم بافنده » ، و همچنین « توانگر» ، معنای « دورهم جمع آورنده وبه هم پیوند دهنده تارها را » داشته است .
« تــوانــا » ، کسی است که چیزها وپدیده ها و انسانها را به هم می بـافـد و تاروپود هم میسازد . « تــوانــا» ، کسی است که ازشیره تـن خود، تارهائی میریسد ، و ازآن ، کارو کردار و اندیشه را به هم می بـافـد .
رد پای این اندیشه، در داستان جمشید که دراصل ، نخستین انسان بوده است ، باقی مانده است ، چون جمشید ، نخستین کاری که میکند رشتن و بافتن است. ساختن آلات و اسلحه کارزارازآهن ، به کردار نخستین کار جمشید درشاهنامه ، یک روایت میترائیست که سپس بدان افزوده شده است .
در اوستا ومتون پهلوی به این روند ، « تنکرد = تن + کرد » گفته میشود . ولی در این متون زرتشتی ، این اصطلاح ، به معنای ، جسمانی و دنیای مادی فهمیده میشود . ولی دراصل این واژه tanukrit=tanu+krit در سانسکریت به معنای « ازخود ، کردن . به تن خویش کردن ، آنچه انسان به شخصه ، علتش هست » میباشد . همچنین همین واژه در تلفظ دیگرtanu-krithe ، به معنای « شکل دهنده به شخص » و « نگاهدارنده زندگی » است. واژه تن tanu در سانسکریت دارای معانی 1- شخص 2- خود 3- شکل 4- شکل دهنده به شخص و 5- نگاهدارنده زندگی است . فردوسی نیز واژه « تن » را به معنای « شخص » بکارمیبرد .
هرآنگه که گوئی که دانا شدم به هر دانشی بـر، توانا شدم
چنان دان ، که نادانتری آن زمان
مشو بر « تـن خـویـش » بر ، بد گمان
یا هنگامیکه بهمن، پسر اسفندیار، رستم را از نزدیک می بیند ، به خطرجان پدرش در پیکاربا او ، آگاه میگردد :
همی گفت ( بهمن ) ، اگر فرّ خ اسفندیار
کند با چنین نامور( رستم) کار زار
تـن خـویـش ، در جنگ، رسوا کند
همان به که با او ، مدارا کند
تن، بیانگر اصلی بود که میتواند به« خـود» ،« شکل بدهد » . براین پایه است که اصطلاح « به تن خویش » ، درادبیات ایران به معنای شخصا ، به شخصه و بنفسه هست. چنانچه بیهقی مینویسد : « من روا داشتمی در دین و اعتقاد خویش که این حق ، به تن خویش گزاردمی » یا بیرونی در التفهیم مینویسد « جسم ، آن چیزی است که یافته شود به بسودن، و قائم بود به تن خویش » . این « اصالتِ تن » ، سپس در بریدگی خدا ازانسان ، و پیدایش دوجهان ِجدا ازهم ، از بین رفت .
ولی دراصل « تـن » ، معنای « زهدان = نی » را داشته است . درکردی ، تن ، به مقعد گفته میشود . وچون ، زهدان ، اصل آفریننده شمرده میشده است ، سایر معانی تن ، ازهمین تصویر برآمده است . چنانکه در واژه های « تنبان و تنکه » ، رد پای آن بخوبی باقی مانده است .رد پای آن، در زبان عربی نیز بخوبی باقیمانده است . فرهنگ سیمرغی ، درعربستان و درنواحی شمال شرقی ایران کنونی ( درمیان تـُرکها ) گسترده بوده است ، وربطی به ساختار زبانی عربی و ترکی ندارد . درعربی و تـُرکی ، بسیاری از معانی اصطلاحات فرهنگ سیمرغی ، در معنای اصلیشان ، باقی مانده است . چنانچه در عربی ، « طن » که همان واژه « تن » است ( هرچند با ط نوشته میشود ) دارای معانی 1- دسته نی 2- پشته ای ازنی وهیزم و 3- بدن انسان و غیر آن میباشد . و « ثــنـه » درعربی ، که معرب همان واژه « تنه » است ، « موضعی در رحم است که جنین در آن جای دارد » . ثنة البطن ، زیر ناف تا فرج از درون شکم است .
این معنا ، معنای اصلی تن است ، چون « تن » ، ازاین رو « نگاهدارنده زندگی و شکل دهنده به شخص » شمرده میشد ، چون ، «جفت زهدان وجنین باهم » شمرده میشد . در واژه « تِـن » درعربی این معنا بخوبی نگاهداشته شده است . « تِن » به معنای « همزاد و همتا و حریف و تواءمان است . ازاین رو هست که تن ، اصل زندگی ( ژیمون ، ژی ) شمرده میشد ، چون آنچه جفت و یوغ و سنگ ومر است ، هم شکل به کودک میدهد و هم اورا نگاه میدارد .
اینهمانی دادن « تـن با نی » که هردو زهدان هستند ، امکان به گسترش اندیشه میداد ، چون از الیاف وتارهای نی ، جامه وکمربند می بافند . زادن و آفریدن ، روند پیوند یافتن گوهری زاینده و آفریننده ، با زاده و آفـریـده بود . الله ، نمی زاید و ازکسی زاده نمیشود ، به معنای آنست ، که همگوهر هیچ چیزی نیست . تن ، با تارهای وجود خودش ، تن کودکش را می بافت . او با تارهای وجود خودش ، بینش و معرفت و سرود و اندیشه و گفتارش را می بافت ( ِشعر، همان شَعـر است ) ، چنانکه واژه دین ، هم زهدان و هم بینش است . آفریننده در آفریدن ، پیوند گوهری با آفریننده اش داشت . خـودش ، آفـریده اش میشد ( درآفریده اش ، هیچگاه ، آلـت نمی دیـد ، بلکه شکل دیگر یافتن ِ خودش را میدید ) . در فرهنگ سیمرغی ، این پیوند گوهری آفریننده با آفریده ، گرانیگاه آفریدن بود . آفریدن ، روند ازگوهرخود ، دیگری را ساختن است . کسی میآفریند که ازگوهر و ذات خود ، خود را تحول به دیگری میدهد .
فرهنگ ایران ، درشعروسرود و آواز ورقص و عمل و گفتارو بینش ، چنین روندی میدید . انسان ، تن بود . انسان ، ئوز= نی = ا َز بود . انسان ، کس kasa= نی بود . انسان ، تن بود. ازاین رو فرّخی سیستانی میگوید که شعری گفته است که از دل تنیده و ازجان، بافته است : با حله تنیده زدل ، بافته زجان .
چنین کاری ، خویشکاری خدا ست ، و هرانسانی با تنش ، میتواند بتند و همین کارخدائی را بکند . عمل وگفته ، برایش آلت نیست . دنیا و اجتماع ، آلتش نیستند و نباید آلتش بشوند .
با ساختن الات ، این رابطه گوهری انسان با جهان ، به هم خورد. سازنده بودن ، کم کم آرمان اوشد . او بجای آفریده خود ، که همگوهرش بود ، آلتی میساخت که گوهرجداگانه داشت ، وبه او شکلی میداد که میخواست، و همیشه آلت او میماند ، وهیچگاه ، برابر با او نمیشد ، و این آلت ، به خودی خود ، ارزشی نداشت ، بلکه بهانه برای رسیدن به غایت بود ، و پس از رسیدن با غایت ، آلت ، دور انداخته میشد . در حدیثی که غالبا عرفا نقل میکنند که الله میگوید که من دوست داشتم شناخته بشود ، و بدین غایت ، جهان و انسان را خلق کردم ، تا مرا بشناسند . انسان و جهان ، آلت رسیدن به این غایت هستند . فرهنگ ایران، چنین دوستی ومحبتی را نمی پذیرفت ، و با جهان بینی اش ، سازگارنبود .
با آرمان صانع بودن ، آرمان وجود زاینده بودن ، وجود پرستند ه ( پرورنده و پرستاری ) ، ودایه بود ن را کمتر بها نهاد . او دیگر نمیخواست ، اندیشه وبینش وعمل وگفته خود را ، از تا رهای وجود خود ببافد و بزاید ، بلکه میخواست آنها را مانند تیشه و اره و تیغ و داس ، « بسازد » . او دیگر نمیخواست ، دایه و پرستارجهان باشد ، بلکه میخواست ، جهان را با اندیشه اش و عقلش، بسازد ، انسان را بسازد ، اجتماع را بسازد .
آرمان « گیاه و آب » بودن ، در آرمان خوشزیستی و دیر زیستی عبارت به خود میگرفت . خرداد که اینهمانی با آب ( همه آبکی ها = رسه = شیره وجوهرهمه چیزها ) داشت، تصویر« آرمان خوشزیستی » ، و امـرداد که جفت خرداد ( همداد) ، و اینهمانی با گیاه ( همه جهان وخدا ، گیاه شمرده میشدند ) ، تصویر « آرمان دیر زیستی و نامیرائی » بود . « گی = جی = ژی » ، پیشوند گیاه ، معنای زندگی و یوغ و شاهین ترازو و آبگاه ( تالاب ) دارد . پیشوند « امرداد » ، همان پیشوند « مردم = مر+ تخم » است ، که به معنای انسان میباشد . این همانندی ، تصادفی نیست ، بلکه این همانندی ، به علت ویژگی ِگوهری ِ« تخم = هاگ = خاک » بوده است . هم الهیات زرتشتی ، هم اسلام ، درصدد آن برآمدند که « تخم = خاک » را میرا وفانی سازند ، تا تصویر انسان ( مردم ) را عوض کنند . در داستانهای اسلامی که از خلقت انسان درتفاسیر آمده است ، الله ، یکبارجبرئیل وسپس میکائیل را میفرستد تا ازخاک مکه ، قدری بیاورند تا او ازآن خاک ، آدم را خلق کند . این دو، موفق نمیشوند ، و این عزرائیل ، فرشته مرگست که این خاک ( = تخم ) را برای ساختن تن آدم میآورد . بذینسان ، خاک که تخم باشد ، میرنده میشود . به همین علت ، الهیات زرتشتی ، مجبور بودند ، معنای پیشوند « مردم و امرداد » را تغییر معنا بدهند . مردم را « مرت + تخم » کرده اند و « ا+ مرت » را پیشوند « امرداد» کرده اند . این تحریف معنای اصلی « مر = امر » است که پیوند گوهری خدایان با انسان را نشان میدهد . « امر» که پیشوند « امرتات » باشد ، درسانسکریت معانی اصلی خود را نگاهداشته است . امر a-mara یا مر maraدارای معانی زیرین است :
1- بیزوال ، بیمرگ ، جاویدان ، فنا ناپذیر
2- خدا
3- درخت کاج ( اینهمانی با سیمرغ دارد )
4- زیبق
5- جایگاه اندر ( اندروای = خدای ابروهو= سیمرغ )
6- جـفـت ( یوغ ، همزاد ، گواز، سنگ ، مر= مار... )
7- عدد 33 ، که عدد خدایان زمانست . هنوز دربرخی ازگویشها ، به عدد سی وسه ، « مر» گفته میشود .
ازاین خوشهِ معانی ، بخوبی گوهر« مردم » یا انسان ، معین میگردد ، که انسان ، تخم خدا ، تخم خدایان ، یا تخم سیمرغ ( اندروای = رام ) ، یا تخم جفت ( ییما ) هست ( انسان درخودش، اصل است ) . امرداد و خرداد ، که همان ماروت و هاروت باشند ، آرمانهای بنیادی فرهنگ ایران ، از« خوشزیستی و دیر زیستی درگیتی» بوده اند ، که امروزه با نام سکولاریته و لائیسیته ، خواسته میشوند .
آرمان خوشزیستی و دیر زیستی درگیتی ، درهمین دو خدا ، پیکربه خود می گرفتند ، که در دین زرتشتی ، در گستره جسمانی و زندگی درگیتی اشان ، بسیار کاسته و تحریف شده اند ، و دراسلام بنام هاروت وماروت ، مطرود واقع گردیده اند . علت نیز آن بود که ناگهان ، فلزات ، نمودار این آرمان دیرزیستی و بیمرگی گردیدند ، و تصویر « ِِگل = خاک یا تخم و آب باهم ، طین = تین = همزاد ، زهدان » را طرد کردند . در بندهش بخش نهم دیده میشود که ساختار انسانی اندامهای او ، بجای تناظری که با درخت و سرو داشتند ، ناگهان ، فلزی میشوند . انسان ، دوام دارد (= نمی میرد ) مادامیکه فلزات در اندام او هستند . به محضی که این فلزات ، ازتک تک این اندام بیرون میروند ، انسان میمیرد . به سخنی دیگر ، نامیرائی ، دیگر ارتباط با امرداد ( سرشت گیاهی و درختی انسان و جهان وخدا ) ندارد . وخوشزیستی ، در زندگی که با خون ( آب در تن ) کار داشت ( خرداد ) ، « ارزیز » ، جانشین خون میشود . اصل پیوند یابی که تاکنون آبکیها ( خون ، شیر، باده، افشره گیاهان، آب ...) بودند ، آهن میگردد . این آهن است که « می بندد » . بجای پیمان بستن باهم ، با« نوشیدن همه ازیک جام ویک باده » ، پیمان با دست زدن به هم، برفراز آتش سوزان، بسته میشود .
برای این تحول یابی آرمان ، ازهمان تصاویر پیشین بهره برده میشد ولی معنای دیگربه همان تصاویر، داده میشد . سنگ ، که درفرهنگ زنخدائی معنای امتزاج و اتصال داشت . مثلا درخت مانتراسپنتا یا مارسپند ، خدای روز 29 که موکل زناشوئی و دوستی است ، سنگ (= غار= برگ بوی= کافور= رنـد ) هم نامیده میشد . این خدا را الهیات زرتشتی ، نام « کلام مقدس » داده است تا سخنی از این خدا ، نرود . این بدان معناست که ازاین به بعد، فقط سخنان زرتشت واهورامزدا ، اصل امتزاج و اتصال هستند .
در میترائیسم ، ازهمین تصویر، که سنگ ( سنگک = سنگ + اک ) باشد ، و به معنای جفت « زهدان ، و جنین باهمدیگر » است ، بجای آنکه کودکی زاده شود ، میتراس زاده میشود ، که دریکدست شعله آتش گدازنده وسوزان ، و در دست دیگر، تیغ یا دشنه آهنی برّنده دارد. « سنگ » ، ازاین پس ، زهدان مادر، نیست که کودک را میزاید ومی تند، یا آب ازآن ، روان میشود ، بلکه اصل پیدایش « آهن وتیغ برّنده + و آتش گدازنده » شده است . ازهمان اصطلاح « سنگ= آسن » ، معنای دیگر گرفته میشود . آنچه به حسب ظاهر، یکیست ، درباطن ، ورطه بسیارژرفی با جهان نگری پیشین دارد . حتا « آهن یا آسن » ، که همان نام سنگ ( = آسن ) را دارد ، ازاین به بعد ، « بند » میان فلزات شمرده میشود . آنچه من و تورا به هم می بندد ، جنگ افزاریست که ازآهن ساخته میشود یا به عبارتی دیگر، رزم مشترک باهم علیه دشمن مشترک ، مارا به هم پیوند میدهد . انسان ، درالهیات زرتشتی ، همرزم اهورا مزدا ساخته میشود ، یا به عبارت دیگر، آنچه موءمنان و اشون ها را به هم و به اهورا مزدا می بندد ، جنگ افزارو جهاد است . همین سراندیشه که « خلق موءمن برای همرزمی با الله علیه کفار باشد » ، امت واحد اسلامی را میسازد . درروندِِ جهاد وکشتن دشمنان باهم ، « امت واحداسلامی » ، پیدایش می یابد .
خدای صانع و جنگ وقرارداد ( همه روابط ازاین پس ، سوگندی و قراز دادی هستند . معنای پیمان ، بکلی تغییر میکند ) ، جانشین خدائی میگردد که از تن خودش ، آفریدگانش را می تند ، می بافد و به سخنی دیگر، رابطه عشقی ومهری با آنچه میافریند دارد .
آرمان « صانع بودن » ، نخست ، درتصویر خدا ( میتراس ، الله ، یهوه ) چهره به خود میگیرد ، و بدین ترتیب ، مقدس میگردد. ولی خدای تازه ، صانع منحصر به فرد میباشد . سده ها ، آرمان « صانع بودن » در انحصار خدا یان میماند ، ولی این ایده آل ، یک ایده آل انسانیست ، که در پیکر خدایان ، قداست می یابد .
با مقدس شدن این ایده ال ، « آلت ساختن آنچه درجهانست » ، شومیش را از دست میدهد . انسانی که دایه چیزها و پرستارچیزها و پرورنده چیزها بوده است ، به آسانی نمیتواند آنها را به کردار آلت خود بکار ببرد . « آلت سازی همه چیزها » ، نیازبه مقدس ساختن صانع دارد . ولی انسان ، این حق انحصاری یهوه و الله و خدیان نوری را بزودی نادیده میگیرد ، چون میداند که این ایده آلیست که خودش ، نهفته ، دردلش وضمیرش داشته است . فلاسفه ، نقش انحصاری خدا را شکستند ، و این حق را ازاو گرفتند ، و اورا غاصب حق انسانها دانستند ، و این حق را میان انسانها ، پخش کردند ، و به « عقل هر انسانی » دادند .
عقل ، درآلت ساختن هرچیزی ، کاری مقدس میکند . ازاین پس ، دنیا و اجتماع و وقایع ، مواد خام یا هیولا هستند ، وعقل انسانی ، کارش دادن شکل مطلوب خودش بدانهاست . « موادخام ساختن از دنیا » ، سلب اصالت از دنیاست ، انکار همگوهری دنیا با انسانست . ادیان نوری ، با تصویر خدایشان ، اصالت را از انسانها وچیزها میگرفتند ، و فلاسفه با عقل ، اصالت را از انسانها و چیزها میگرفتند . ازاین روهست که مولوی میگوید که « فکروعقل » را رها کن ، و مرد « صفا » باش .
جوئی زفکرت ، داروی علت
فکرست ، « اصل ِ علت فزائی »
فکرت ، برون کن ، حیرت ، فزون کن
نی مرد فکری ، « مـرد صـفـائـی »
عقل ، مرجع مقدسی برای دادن شکل به دنیا و اجتماع و سیاست و اقتصاد و روابط درقوانین بنا براندیشه و خواست انسان هست . برای چنین عقلی ، همه چیز، ساختنی است . هرچیزی را میتوان آلت و کالا وماده ساخت . و انسان عاقل ، انسان صانع است . بدینسان کم کم « انسان ناب صانع » پیدایش می یابد .
با صانع شدن انسان ، انسان ، رقیب الله و یهوه وپدرآسمانی میگردد ، چون آنها بوده اند که ابتکارصانع بودن را داشته اند . آنها بوده اند که جهان و انسان و اجتماع و قانون را، « میساختند» . عقل انسان ، ایده آل خود را ، زمانها در زیرپوست این خدایان ، نهفته بود ، تا قداست پیدا کند ، و اکنون که میشد بی هیچ شرم و دغدغه وجدانی ، هرچیزی را ماده و آلت خود ساخت ، این حق انحصاری خدا را بکنارنهاده ، و آنرا حق هرعقلی شمرد . تصویر خدای صانع ، راه را برای « عقل صانع ، و انسان صانع » گشود.
ولی عقل ، حق خودرا بر ماده و آلت وکالا سازی ، محدود به حیوانات و فلزات و سنگ و گیاه وطبیعت نمیکند ، بلکه تجاوز به گستره انسان و اجتماع میکند ، که خدایان نوری ، ملک انحصاری خود کرده بودند . عقل ، این حق انحصاری خدایان مربوطه را نمیشناسد، و منکروجود چنین خدایانی میگردد ، و فقط هنگامی این خدایان را تحمل میکند، که دست از این دامنه هم بردارند . عقل انسان ، حق مسلم خود میداند که انسان و اجتماع را هم مواد برای سازندگی خود بکند ، و به آنها شکلی که میخواهد بدهد . این تقلیل انسان وبخشهائی ازاجتماع ، و یا کلنی های خارج از اجتماع خود ، به مواد ی که عقل باید بدان شکل مطلوبه اش را بدهد ، شروع میشود . حق عقل ، به ماده خام سازی و آلت سازی همه چیزها وکالا سازی از همه چیزها ، یک حق عمومی و مقدس عقلست ، و کسیکه برضـد آن برخـیـزد ، متهم به « ضد عقل بودن ، و ضد آزادی بودن » میشود . اینست که سرنوشت این عقل ، خواه ناخواه بدانجا میکشد که انسانی را که خودش میخواهد بسازد . کار عقل خواه ناخواه بدانجا میکشد که عقل و اندیشه و روان وضمیر انسانها را ، آنگونه بسازد که میخواهد . عقل صانع انسان ، درهیچ مرزی ایست نمیکند . عقل صانع ، حق مسلم خود میداند که خدایان و ادیان را نیز بگونه ای که میخواهد بسازد . کتابهای مقدس ادیان ، مواد خام عقل صانع میشوند . هر دینی ، ازاین پس ، ماده خام ِ عقل صانع ، برای ساختن « دینهای راستین تازه » میگردد . عقل صانع ، رابطه دیگری با دین دارد ، که « عقل تابع دین » از دین داشت . عقل صانع ، به هرخدائی ، صورت خودش را میدهد ، و نیازی به رد کردن و انکار هیچ خدائی ندارد. عقل صانع ، به هیچ روی ، « ماتریالیست » نیست ، بلکه از« هرپدیده ای ، ماده میسازد ».
عقل صانع ، هر خدائی وهر دینی و هر مسلکی و هر ایدئولوژئیی را آنگاه می پذیرد، که ماده خام او ، و آلت او وکالای او بشود . رد کردن دین وخدا ، عمل کودکانه وبـدوی ، برای کسی میباشد که « عقل صانع » دارد . عقل صانع ، با نهایت شادی و با آغوش باز، دین و خدائی را می پذیرد که ، ماده خام برای او بـشود . این عقل صانع ، هم در آخوندهای هر دینی همیشه درکاربوده است ، و هم در سیاستمداران . ماده خام و آلت ساختن از« دین و خدا و ایده آل وغایت » ، رد و انکار دین وخدا وایده آل را ، کاری نامعقول و بی ارزش وبدوی میداند ، چون با « ماده خام سازی دین وخدا وایده آل » ، دین و خدا و ایده آل ، نقش وارونه اصلشان را پیدا میکنند ، ودین و خدا وایده آل ، «عبد ومخلوق ِ عـقـل » میگـردنـد . انسان سازی و اجتماع سازی وخداسازی و ایده آل سازی ، غایت نهائی عقل میگردد .
از روزیکه عقل صانع انسان ، راه ابتکار خود را درگستره دین وخدا وایده آل یافت ، و توانست که آنهارا « مـواد خام » خود سازد ، دیگر، به پیکار با ادیان ، و انکارورد خدا ، نمی پردازد ، و چنین کاری را ، کاری برضد گوهرعقلش میداند. غایت عقل صانع ، ردکردن و انکارکردن چیزها نیست ، بلکه « ماده خام ساختن ازچیزها » هست . چیزی نامعقول و ناپذیرفتنی است که قابلیت تبدیل به « مواد خام » او را ندارد . عقل صانع ، ازمـواد ِ خام ساختن دیـن وخـدا ، کام می برد ، نه از نفی و رد و انکار آنها . عقل صانع ، اگر درظاهرهم ، نقش تابع دین وخدا را بازی کند ، درباطن ، نقش ِسازنده و شکل دهندهِ خدا و دین و ایده آل را فراموش نمیکند .
سرانجام کار این عقل صانع ، کار همان اژدها درافسانه ها ست، که خودش را از دُمـش ، می بلعـد . عقل ، خودش را میسازد . عقلی که درپی ساختن همه چیزهاست ، درعقلهای انسانها ، مواد خام خود را می یابد و عقل ها را میسازد ، و به روند« عقل سازی » دراجتماع ، فرهنگ میگوید . حتا عقل ، خودش را میسازد. انسان ، با عقلش ، خودش را درپایان ، ماده خام ، و سپس ازآن هم آلت وهم کالا میسازد . صنع و خلق کردن ، جای آفریدن و تنیدن را میگیرد . عقل صانع ، « خرد زاینده » را ، محکوم به اعدام وتبعید میکند .
«عقل صانع انسانی » ، جانشین « خدای صانع » میگردد . اکنون عقل صانع ، میگوید که آنچه را خدایان صانع خواستند بکنند ، من خودم به عهده میگیرم . جنگ و دعوای عقل صانع انسان ، با ادیان نوری و خدایان صانعش ، برسر حق انحصاری ِ ساختن وصانع بودن است، وگرنه ، هردوباهم همگوهرند . عقل صانع ، خدا و دین را درواقع ، رد نمیکند ، بلکه میخواهد ، « خدا و دین » را مصنوع خود کند . جدا کردن حکومت از دین ، طی کردن همین دعوا ، برسر حق انحصاری صنعتگریست . آن خدایان میگفتند که این مائیم که ، جهان و اجتماع و انسان را حق داریم بسازیم ، و حالا عقل میگوید که نه ، این منم که جهان و طبیعت و اجتماع و انسان را میسازم .
ولی مسئله بنیادی چنانچه پنداشته میشود برگزیدن یکی از دو بدیل ِ« خدای نوری وصانع » یا « عقل نوری و صانع » نیست . هردو، یک کار میکنند . هردو ، تباهیها و پلشتی ها و زشتیهای همانند هم ، تولید میکنند و کرده اند و خواهند کرد . مسئله بنیادی ، برگزیدن « خرد زاینده و تننده » ، و اولویت دادن « خرد زاینده و تننده » بر« عقل صانع ونوری ، و خدای صانع و نوری » است . مسئله ، نفی اصل ماده سازی و آلت و کالا و عبد و مخلوق سازی ازجهان و از انسان و ازطبیعت و ازاجتماعست .
خدائی که گوهروسرشت خوشه ای دارد و میتواند از شیره تن خود ، جهان و انسان و طبیعت و اجتماع را ببافد و بتند ، باید جانشین خدای صانع بشود . آرمانی که در خدای نوری و صانع، پیکربه خود گرفته است ، باید کنار نهاده شود ، و آرمانی که در خدائی که از گوهر خودش ، جهان و انسان و اجتماع را می بافد و می تند ، ازسربسیج ساخته شود . آرمانی که پرستش عقل صانع را ایجاد کرد ، باید راه را برای بازگشت آرمانی بازکند که ، در خرد ِ تننده و زاینده ، پیکر به خود میداد . ما نیاز به « خردی داریم که ازگوهرجان خود ، بیاندیشد ، و هیچ چیزی را ماده خام برای تجاوز خود نکند. خلقت و صنعت ، تحمیل اراده خود، به عنف و قهر، برطبیعت و اجتماع و انسان و برخود است .


این بررسی درگفتار

« شـمع و پـروانه »
یا
« اقتران ماه با پروین »
« نخستین عشقی» که « نخستین گناه » شد
ادامه دارد


منوچهرجمالی

« خـردِ سـنگی »
خردی که زهدان ِتخمهای جهانست
چرا، خردِسام ِنریمان، سنگیست؟
اقتران «هلال ماه» ، با«خوشه پروین»
نخستین « سنگ= امتزاج» بوده است
که باهـم ، « مـاهِ پــُر» میشدند
ماه پـُر= هلال ماه+ خوشه پروین= ماه پروین

درفرهنگ ایران
انسان، درخـت یا سـروی هست
که فرازش،« ماه پُـر» ، یا«ماه پروین» است
تصویر ِانسان : ماهِ پـُر، فراز درخت

«خرد، زهدان ِآبستن به تخم جهان هستیست»

داستان دقوقی در مثنوی مولوی :
هفت شمع+ هفت درخت + هفت مردی
که باهم، یک شمع ، یکدرخت ، یک مردند
درشاهنامه ، دیده میشود که تصویر انسان ، تصویر ِ سرو، یا درختی است ، که برفرازش ، « ماهِ گِرد، یا ماه پُر» میباشد . ولی آنچه به کلی فراموش ساخته شده است ، آنست که « مـاه پـُر»، برای آنها چه محتوا ومعنائی داشته است.
ماه پـُر، سنگام یا سنگیدن و آمیختن هلال ماه ، با خوشه پروین بوده است . هلال ماه ، « زهدان جهان هستی » است، و خوشه پروین ، هفت تخمه است که تخمه های کل جهان هستی است واین تخمه ها ، به هم پیوسته اند. اقتران هلال ماه ، با خوشه پروین ، هم « اصل پیدایش و آفرینش کل جهان و زمان و خدایان » ، شمرده میشده است ، وهم طبعا، « اصل روشنائی و بینش » بوده است . تصویرآنها از« آفرینش » و« روشنی و بینش »، با خدائی که با اراده وقدرتش ، جهان را فراسوی خودش ، خلق میکند ، سازگار نبوده است، بلکه آفرینش وروشنی و بینش ، برای آنان ، پیآیند آمیختن، یا سنگشدن = امتزاج ِ « خوشه ای که تخم همه جانهاست »، با « زهدان کل جهان » بود .
سراسر هستی ، ازخدا گرفته تا جانورو انسان و گیتی و زمان را، فقط میتوان از روند « زائیدن و روئیدن » فهمید و شناخت . آفرینش ، مفهومی انتزاعی از ترکیب این دو پدیده بوده است ، واین خود گام بسیار بزرگی در اندیشیدن میباشد .
این اندیشه ، در قصه دقوقی در دفترسوم مثنوی مولوی ، که تحول هفت شمعی ( روشنی ) که یک شمعند، وآن هفت شمع ، هفت مرد ند ، و چگونگی تحول آن هفت درخت (هفت شمع = هفت مرد) به یک درخت نیز بازتابیده شده است . دقوقی درداستان مثنوی ، درجستجوی دیدن « خدا دروجود انسان » « درکنار دریا » ست، و درست اونیز، همان تجربه ای را میکند که رستم در کناردریا ، کرده است و درخت گزی را می بیند که فرازش ، سیمرغ(= ماه ) و پروین نشسته اند.
گفت روزی میشدم مشتاق وار
تا ببینم در« بـشـر» ، « انوار یار»
تا ببینم « قلزمی در قطره ای »
« آفتابی ، درج اندر ذره ای »
چون رسیدم ، سوی یک ساحل ، به گام
بود بیگه گشته روز ، و وقت شام
جمع شمع ( اصل روشنی) با درخت وبا انسان در این داستان، چیزی جزهمان تصویرکهن ازانسان نیست ، که درختیست که فرازش ماه پـُراست . فقط دراینجا، تصویر اصلی « ماه پـُر » ، که اقتران و امتزاج و اتصال هفت تخم پروین باهمست، آشکارترگردیده است.
این فروافشانده شدن تخمها ، از« اقتران هلال ماه با خوشه پروین » در زمین درتن انسانها ، همان روند« نهادن قلزم در قطره » ، یا « نهادن آفتاب در ذره » یا « پنهان کردن گنج نا گنجیدنی، درتن هرانسانی » میشود . این تصویر انسان، به صورت درختی که فرازش ، ماه تمامست که اصل روشنی و بینش درتاریکی شمرده میشده است، تصویریست که ازغنای بی نظیر انسان ، حکایت میکند، چون پروین ، بهمن ِ گم و ناپیدا ست، که تحول به « شش تخم به هم چسبیده= خوشه » یافته است ( ارتای خوشه ) که کل هستی جهان و زمان وانسان ازآن میرویند .« خرد انسان » ، هلال ماه یا زهدان کیهانیست ، که تخم همه جهان وخدایان وزمان درآن ، درروندِ تکون یافتن است . انسان ، درزهدان خردش ، تخم کل جهان و خدایان و زمان را دارد ، تا بپروراند .
این تصویر، تصویر بسیارمهمیست که گوهر بینش وخرد ِانسان را درفرهنگ ایران ، مشخص میساخته است .
خرد بهمنی ، شناخت حقیقی را چگونه شناختی میداند؟ خرد بهمنی ، درشناختش ، پدیده ها و رویدادها و زمانها را، درمتمایزساختن ازهم ، ازهم پاره نمیکند . دراندیشیدن ،« تجزیه » نمیکند . دراندیشیدن ، تیغ برّنده روشنائی بکار نمی برد . به همین علت نیز، خرد بهمنی ، خرد ِ ضد خشم ( ضد قهرو violenceآزاروپرخاشگری) شمرده میشد . خرد بهمنی ، برای شناختن ، پدیده هارا ازهم به دونیمه اره نمیکند ، و آنهارا پس از بریدن ، باهم متضاد نمیسازد . ولی این کاریست که در تصویر« هـمـزاد » زرتشت ، شده است . ازاینرو « بهمن زرتشت » ، همان « بهمن سام و زال و رستم » یا « بهمن درفرهنگ ایران » نبود . شناختن ، درپی ِ درک « دیگربودن » است ، نه بدنبال ِ کاستن دیگری ، به « ضد » . شناختن ، هرچند در جدا کردن ازهم ، ممکن میگردد ، ولی این جدا کردن ، نباید پاره کردن و بریدن باشد . شناختن ، شناخت دیگرگونگیهاست ، نه شناخت « دشمن از دوست ، یا باطل ازحق ، یا تاریکی از روشنائی ، یا سیاه از سپید » .
« جدا کردن » ، برای روشن کردن وشـناختن ، باید « پیوستگی » را نیز نگاه دارد . هم جدا کند وهم بپیوندد . کثرت ، باید « وحدت درهمآهنگی » باشد . جهان واجتماع ، کثرتیست که درهمآهنگی ، وحدت می یابد . افراد، برغم دیگراندیشی ها و دیگرباشیها یشان ، توانائی همآهنگ سازی خود را باهم نیز دارند . واژه « جدا jad » ، همان واژه « جفت jut» هست .
« آنچه دیگرگونه» است ، « ضد » نیست . دراین جهان، هرچیزی ، « دیگری » هست ، ولی « ضد» نیست . هرچیزی ، قابل پیوند یابی با « دیگری» هست . چیزی که پیوند ناپذیر با دیگری باشد، درجهان هستی ، وجود ندارد . کفرو دین ، حقیقت وباطل ، خیرو شرّ ، « اهورامزدا و اهریمن زرتشتی » ... مفاهیمی بی معنا و پوچ هستند . « دشمن » ، دیگرگونه است ، نه « ضد و پیوند ناپذیر» . دشمن مطلق یا اصل شرّ ، وجود ندارد . ازاین رو خردِ بهمنی ، دربینش، به شیوه « رنگین کمانی = طیفی » میاندیشید ، و رنگها ( = گونه ها ، گون ، معنای رنگ دارد ) ، برغم گوناگون بودن ، به هم پیوسته بودند( رنگین کمان = کمان بهمن ) .
یکی از این تصاویر، جدا کردن موها ، درتارک سر بود که دوبخش سررا ازهم جدا میسازد ، ولی کلـّه وجمجمه انسان را به دونیمه ازهم اره نمیکند . این شیوه اندیشیدن فرهنگ سیمرغی درباره « روشن کردن یا شناختن درجستجوکردن » بود . مفهوم « روشنائی » آنها ، ازاین شیوه « جداشدن در حفظ پیوستگی » ، معین میگردید . نمونه بسیار برجسته دیگر آن ، « تبدیل یک ساقه گیاهی ، به خوشه » ، یا « تبدیل تنه درخت ، به شاخه هایش » بود . دانه های یک خوشه ، یا شاخه های یک درخت را میتوان ازهم بازشناخت ، درحالیکه همه دانه ها دریک خوشه ، و همه شاخه ها ی یک درخت باهم ، برغم جدائی ازهم ، باهم پیوستگی دارند .
این مفهوم ژرف بود که هم ماهیت « زمان » ، وهم ماهیت « خدایان ایران » ، وهم ماهیت « افراد دراجتماع » را مشخص میساخت . « زمان » ، چنانچه درشاهنامه آمده است ، شاخه های روئیده ازیک درختند . زمان ، بندها یا گره های ، نی بودند.
« نی» ، به علت وجود این گره ها و بندها ، « سنجه زمان » بود .ولی بند نی ، هربخشی را، به بخش دیگرنی ، پیوند میدهد .
خدایان ایران نیز، شـاخه های روئـیـده از یک درخـتـنـد . این تصویر، با مفهوم « تضاد شرک با توحید، دراسلام » سازگارنیست. مفاهیم اسلامی شرک وتوحید ، دراین فرهنگ ، نا به هنجاراست ، چون شاخه های درخت (= شرک) ، برضد تنه وریشه درخت ( توحید ) نیستند. بُن و ریشه درخت، که اصل توحید است ، درتاریکی ( کفرو ظلمت ) است، وشاخه های درخت که کثرتند ، در روشنائی هستند ( کثـرت = روشنی ) . شرک وتوحید ، متمم و مکمل همدیگر هستند . الله ویهوه ، درماهیت رقابتی و قدرتیشان ، نمیتوانند ، هیچ شریکی را تاب بیاورند، چون مفهوم « خدایان به هم پیوسته » را نمیشناسند . دراقلیم واحد ِجهان، فقط یک شاه و قدرت میگنجد. ازاین رو « آفریدن » در گستره فرهنگ ایران ، آفریدن باهمست ، که « همبغی = نیروسنگ » نامیده میشود . اندیشیدن ، اندیشیدن باهمست ، که « همپرسی » نامیده میشد . چیرگی مفهوم ِ تضاد شرک با توحید دراسلام ، توانائی درک مفهوم خدا را درفرهنگ ایران ، ازما میگیرد ، وبا خود ، « شناخت برپایه بریدن » را میآورد . همچنین این مفهوم از خدایان در ایران ، با مفهوم خدایان یونان همخوان نیست . اساطیر ایران را نمیشود با اساطیر یونان ، سنجید . فقط « تعدد خدایان » ، به خودی خود ، « گوهر خدا » را مشخص نمیسازد ، بلکه « شیوه پیوندیابیش» گوهر اورا مشخص میسازد . در تصویر فرهنگ ایران ازخدا ، همگی ِ خدایان ، برغم آنکه شاخه های روئیده بر یک درختند ، ولی باهم نیز یک درختند . همینگونه درگستره زمان ، همه اعصار تاریخ ، همه نسلهای پی درپی .. شاخه های یک درختند . هرنسلی و دوره ای ، خودرا هم « نوشوی گذشـته» ، وهم« زمینه برای نوسازیِ آینده » میداند .

بشـریـّت واجتما ع ، خـوشـه خـداست
ازتخمهِ خدا، خوشه بشرواجتماع میگردد


هنگامیکه در تصاویر گوناگونی که در داستانهائی که درگرشاسپ نامه اسدی ، از درخت زندگی آمده است ، بدقت بنگریم ، تصویر دیگری از رابطه خدا با انسان می یابیم ، که درادیان ابراهیمی و درآئین زرتشتی یافته نمیشود . خدا دراین فرهنگ ، آدم وحوائی را، که بُن همه انسانها باشد ، خلق نمیکند ، بلکه خود ِ خدا ، تخمیست که میروید، و تبدیل به « کل بشریت » ، « کل اجتماع » میگردد .
بشریت یا همه انسانها ، یا همه افراد اجتماع ، برغم گوناگونیشان ، برگهاِی یک درختند ، که از« یک تخم گمشده درتاریکی » ، روئیده اند . تصویر تورات و انجیل و قرآن ، از آدم وحوا ، بکلی برضد تصویر پیدایش انسان درفرهنگ ایران است ، ولو آنکه درپشت آدم ( درقرآن )، درلحظه اول خلقت ، تخم همه انسانها برای بستن عهد عبودیت ، نیز موجود شمرده شوند . خدا درفرهنگ ایران ، آدم وحوائی را به تنهائی فراسوی خود ، خلق نمیکند ، بلکه خدا، بنی هست که تنه درختی میشود که پـُر از برگهاست ، و این برگهای گوناگون ودانه های گوناگون ، انسانهای گوناگون هستند . خدا ، خودش یکباره ، تحول به کثرت افراد و بشریت ، به رنگین کمان اجتماع وانسانها می یابد . همچنین خدا ، درتنوع یابی درکثرت بیشمار انسانها وملتها و تیره ها وفرهنگها نیز ، شناخته میشود . هرانسانی ، چهره دیگری ازخداست. در رگ همه این برگها ، یک خدا یا یک شیره ، روانست . خدا ، شیره ایست که ، مستقیم و بیواسطه دررگ همه شاخه ها و برگها و دانه ها روانست . دراین تصویر، با مفهوم دیگری از انسان و ازاجتماع و برابری و همگوهربودن آنها روبروهستیم . آنها برابرند ، چون همه ازگوهرخدا هستند . همه انسانها ، مانند خدا وبه اندازه خدا ، اصالت دارند . انسان و اجتماع ، رابطه عبودیت با خدا به کردار معبود ندارد . و انسان واجتماع ، با خدا ، که خودش هست ، عهد ومیثاق نمی بندد . به عبارت دیگر، پدیده « ایمان » ، یک پدیده بیگانه با این شیوه آفرینش است . ایمان ، پدیده ایست که در هنگام بریدگی خدا از انسانها ، ایجاب میگردد . درفرهنگ ایران، کسی به خدا ، ایمان نمی آورد ، بلکه او ، تحول خدا بود .
بدین علت ، واژه « لک » اهمیت فوق العاده داشت . « لک » درکردی هم به معنای ، 1- شاخه است و2- هم به معنای ِ گره ( پیوند ) . « لکان و لکین » ، به معنای « چسبیدن » هستند . پس « لک » ، بیان 1- جدا شدن ازهم ، و درعین حال 2- چسبیده بودن به هم ، و گره خورده بودن به همست . اصطلاحات 1- سالک ( جنبش صعلوک ها ) که سپس به عرفان رسید 2- سلک ، و 3- سیالک = سیلک ، همه ، همین ترکیب « سه + لک » هستند . مثلا درنقش سنگ نگاره ِ دیبورگ ( نزدیک فرانکفورت ) ،« میتراس » و کاوتس (= رشن ) و کاوتوپاتس (= سروش ) ، سه شاخه اند ، که ازیک تنه درخت ، منشعب شده اند . این اندیشه سه تا یکتائی ( سه شاخه شدن خدا ) سپس در مسیحیت ، شکل متافیزیکی ِ« اقانیم ثلاثه » را به خود گرفت ، چون گواه بر گوهر« عشق در بُن هستی » مـیـداد .
در خوشه پروین ، تخم نادیدنی، که بهمن باشد، تبدیل به سه جفت ( سیالک= سیلک= سالک = صعلوک) می یابد، که همان « ایـر= هیر» ، یا « ارتای خوشه= ثـُریّـا » است ، که به اصطلاح زرتشت ،« اردیبهشت » شده است ، که هم معنای « سه » دارد ، و هم معنای « جستجو و پژوهش » دارد، و هم معنای « پیوند دهنده دو بخش وروشن کننده » را دارد . چنانکه واژه « ایـرمی » ، به معنای « سنگ نشان » یا « سنگیست که دربیابان، جهت نشان راه و هدایت مسافر برپا کنند » ناظم الاطباء .
« فرسنگ » نیز دراصل ، همین معنا را داشته است . همچنین « ایـر»، معنای « سنگ سخت » را دارد ( ناظم الاطباء ) که دراصل معنای «امتزاج و اتصال » داشته است . ازآنجا که « ایـر= سنگ ، یا اصل اتصال و امتزاج و پیوند دادن » هست ، واژه « ایرمان » معنای مهمان دارد. از سوی دیگر، ایـر= هـیـر، که اصل جفت بودنست ، ایجاب میکند که جفت ، همیشه جفتش را میجوید، تا با آن ، سنگ شود . بدین علت ، ایر= هیر= هیره = هره ، معنای « پژوهش وجستجو» را نیز دارد . عشق و جستجو ( طلب ) ، وشناختن وبازیافتن جفت ، دو پدیده جداناشدنی ازهم هستند .
ازاین رو، این همان « سه = ایر= هیر» است که « هفت » هم هست . بهمن ، تخمی گم و ناپیداست ، که« سه جفت تخم » میشود ( 6 = ثریا = تریا=three) که باهمدیگر، ( 1+6=7 ) هفت میشوند . هم سه و هم چهار( 1 بهمن + سه جفت ارتا ) و هم هفت ، نماد « اوج بستگی درحین تعدد» است .
اینست که ازجمله نامهای پروین ، « ایری غارون » بوده است ، که بتدریج، دراثرفراموش شدن اصل اندیشه ، به شکل « ایری فارون » درآمده است . ایری غارون ، گیاهی از تیره مرکبان هست و همگی آنها دارای گلهائی مجتمع بشکل خوشه در انتهای ساقه میباشند ( لغت نامه ) .
« قارون » درکردی به معنای « نیزارانبوه و زیاد » است . وازمقایسه ترکیبات دیگر قار باهم ، دراین شکی باقی نمی ماند که « قار= غار» ، همان « غرو=گرو » هست که « نی » باشد . این نام پروین ، مارا به شناخت « گروزمان = گرو دمان garo+dman= ghar+dman» که به آسمان وعرش اعظم ترجمه میگردد ، ولی درهزوارش به معنای اشکمب ( = زهدان ) است ، راهنمائی میکند . « دمن » به معنای خانه ومنزل وجاهست . گرو دمن ، به معنای « نیستان ونیزار+ خانه موسیقی وجشن + جایگاه و زهدان آفرینندگی » هست . آنچه در متون پهلوی ، گرزمان ، نامیده میشود ، چیزی جز همین « پروین » نیست .
پس « ایری غارون » به معنای « سه نی = سئنا = سه نیستان» هست که همان « ثریا = تریا » باشد . کلمه گاورس ، که درکردی ، گال و گارس هم خوانده میشود ، و خوشه ارزن است ، و همچنین گال که غوزه پنبه میباشد ، بهترین گواه بردرستی این اندیشه اند . ایری غارون ، یا خوشه پروین ، خوشه ، برفراز درخت زندگی یا سراسرجهانست .
اینست که « ساقه گیاه بودن ، که به خوشه میانجامد »، یا « تنه درخت بودن ، که به شاخه های متعدد، منتها میشود » اهمیت داشته است ، چون بیان تحول توحید ، به کثرت وروشنی است .
ساقه درخت ، درخوشه شدن ، در« کثرتی که به هم پیوسته میماند » ، روشن میگردد . همین واژه « ایـر» به« پنبـه» نیزگفته میشود . غوزه پنبه ( گال= گار) ، خوشه است ، چون حاوی دانه های پنبه درخود است . به همین علت به گاورس= گارس که خوشه ارزن باشد نیز، گال ( = گار) گفته میشود .
جدا کردن پنبه دانه ازپنبه نیز، یکی ازبرجسته ترین نماد های شناخت و بینش و روشنی بوده است . « حلاجی کردن » ، درست به این کار اطلاق میشده است، هرچند که سپس معنائی گسترده تر پیدا کرده است . « هـفـتـه » نیز، روند بیرون آوردن هفت تخم روشنائی ، از پنبه ( غوزه پنبه = زهدان سیمرغ ) است . « پنبه = پن + به » به معنای « زهدان به» ، یا « زهدان آفریننده سیمرغ » است . دریسناها دیده میشود که « سپنتا » ، « سپـنـا » نیز نامیده میشود . پس « پن »، همان معنای « پنت = پند » را دارد، که به معنای زهدانست و سپس، به معنای « مقعد »، کاسته شده است . ازاین رو بود که زرتشتیها ، از« هفته » و نامهای هفته ( بهینه ، شفوده ) ، سخت اکراه داشته اند .
خلق و جعل « هفت امشاسپند » درالهیات زرتشتی ، برای پیکار با اندیشه « پیدایش جهان و زمان ازخوشه پروین » بود . جعل ِ تصویر « هفت امشاسپند » برای آن بود که گفته شود، « هفت امشاسپند باهم » ، اصل آفریننده جهان باهمند . جهان ، ازهفت تخم در زهدان آسمان ( هلال ماه ) نمی روید ، بلکه هفت امشاسپند ، باهم ، آنرا آفریده اند . ازاین رو نیز دربندهش ، هفت امشاسپند باهم درنیایش درنیمروز ، جهان را میآفرینند . تصویر پیدایش جهان ازتصویر خوشه پروین در زهدان ماه ، ایجاد خطرهای بیشماری برای الهیات زرتشتی میکرد . این شش تخم بودند که درافشانده شدن ، شش گاهنبار میشدند ، که ازآنها گیتی( آسمان ابری+ آب + زمین+ گیاه + جانور+ مردم ) میروئیدند ، و این اندیشه ، جا برای اظهار آفرینندگی اهورا مزدا با خواست ، نمیگذاشت .
ازسوی دیگر، همه سرهای انسانها ( همه خردهای انسانها ) ، از همین افشاندن « ماه پر= هلال ماه + خوشه پروین » پیدایش یافته بودند . چنین تصویری از« خرد انسان » ، راه را به سراندیشه پیامبری و برگزیدگی ازخدا می بست.
چون خرد هرانسانی ، حامله به کل هستی و زمان و خدایانست . چنین تصویری ازانسان ، به آسانی محو کردنی از دلها و روانها نبوده است . با نابود کردن و فراموش ساختن تصویر« ماه پروین » ، معنا و محتوایش ، در قلبها و روانها زنده ماند .
تو کیئی دراین ضمیرم که فزونتر از جهانی ( مولوی )
یکی از نامهای اقتران ماه با خوشه پروین ( ماه پروین ) ، « سطوال »، و دیگری « انتله » است (فرهنگ گیاهی ِ ماهوان ) . سطوال ، مرکب از « ستوا + ال » است . « ستوا » درسانسکریت ، ماده اولیه جهان ، هیولی ، نطفه ، جنین ، ... ویکی ازسه عنصریا اجزاء عالم وجود است . جهان هستی به شکل نطفه وجنین در زهدان (= ال ) درحال تکوّن است . « انتله = انده + اله » نیز تخم کل هستی (= انده ) در زهدان ( اله ) هست .« ماهی » نیز که در ژرف دریا نیز درشکمش، تخم همه جهان هستی را دارد ، دارای همین نام سـتـوران ( ستوا + وران) هست .
اندیشه « روئیدن »، با اندیشه « زائیدن » دراین تصویرانتزاعی و تجریدی ، باهم « سنگیده= سنگام » میشوند، که برداشتن گامی بزرگ درگستره اندیشیدن بوده است . « سر انسان= خرد انسان » ، زهدان ، یا هلال ماهیست ، که تخمهائی که همه جهان و زمان و همه خدایان درآنند ، و ازآن میرویند ، و دراین زهدان سر، افشانده شده اند، در روند ، پرورش یافتن است . در زهدان سر( خرد = ماه روشن ) ، ارتا ( هما = سیمرغ = شش ستاره) و بهمن ( ستاره ناپیدا ) ، تخمهائی هستند که بزودی جنین شده ومیزایند . این تصویر از« خرد انسانی » ، تصویری بی نظیردرفرهنگ ایران هست ، که پیآیندهای فوق العاده ژرف و گسترده و جانفزا و شاداب دارد. « هفته = عدد هفت= 7 » که « خوشه پروین در هلال ماه » باشد ، دراصل ، نماد « بُن جهان هستی » بود که با آن ، کار آفرینندگی و روشن شوی و بینندگی آغازمیشد .
ازاین رو هست که نامهای هفته : 1- بهینه و 2- شفوده بود ( برهان قاطع ) . این دونام ، هم معنای « هفته » را دارند ، و هم معنای « حلاج = پنبه زن » را . «حلاج » ، دراصل به کسی گفته میشده است که پنبه را از پنبه دانه ، جدا میکند . این تصویر، درست یکی ازمهمترین تصاویر« جسـتجوکردن آزمودن ورسیدن به معرفت» درایران بوده است. روند معرفت، جدا کردن ، برای دور انداختن و بی ارزش ساختن یکی ، و برگزیدن دیگری نیست . پنبه و پنبه دانه ، هردو ارزشمندند . متفاوت باهمند ، ولی ضد همدیگر نیستند ، بلکه متمم هم هستند ، چون با کاشتن پنبه دانه ، ازسر، پنبه میروید .« حلاج » ، درواقع همان واژه « هیلاج = هیل + آگ » ، یا « هیر+ آگ » است . هیریا ایر، نام پنبه ( غوزه پنبه و پنبه ) است، و آگ ، همه خوشه دانه ها هست . «هیل » نیز ، به زهدان گفته میشده است ، چون هنوز درکردی ، هیلین ، شرمگاه زن است . هیله ، تخم پرنده است . ودرکردی به الک ، « هیله گ » هم گفته میشود، که همان « هیر= هیل + آگ = اک » باشد . الک ، یا هیله گ ، درواقع به معنای جدا کننده زهدان یا غوزه پنبه ، از خوشه دانه هاست . این واژه ، شکل « هیلاج » را نیز گرفته است، که می پندارند ، یونانیست ، و معنای آن را « چشمه زندگی » میدانند ، و گفته میشود که منجمان پارس آنرا « کدبانو » مینامند . ازآنجا که « هیر+ آگ » ، پیکر یابی تصویر « تخمدان با تخمهای درآن » است که تخمها درآن ، در حال تکوینند ، ودر روزگار کهن ، اصل آفرینندگی شمرده میشدند ، دریونانی « هیله » شد ، و سپس بنام « هیولا » ، درفلسفه ایران ازخارج ، وارد گردید ، که به معنای « ماده اولیه » گرفته شد . مقصود از « حلاج = هفته » ، زادن و زادن ازنو ، یا روئیدن و آفریدن و پدید آوردن ازنو بوده است . همانسان که ثریا ( شش تخم گیتی ) درزهدان هلال ماه ، آماده برای زاده شدن و پیدایش میشود ، همانسان ، دانه و تخم ، از زهدان پنبه ، بیرون میآید . آنها پدیده مُردن را نیز، چنین زایشی ازنو میدانسته اند . تابوت یا گاهان ، درست، « فلخم یا فرخم » بوده است ، چون نعش یا مرده ، دانه وتخمست ، و تابوت یا گور زهدان باز زائی است .
« حلاجی کردن » که بدان فلخیدن = فرخیدن هم گفته میشود، موشکافی و دقت کردن و روشن کردن و هویدا کردن است . نام بیرون آوردن پنبه از پنبه دانه ، درعربی ، « تجرید » است ( منتهی الارب ) . جدا کردن ، پنبه از پنبه دانه ، همان روند « بیختن = ویژدن ، وج » است، که پسوند نام « پروین = پرویزن = اپـر+ وج » است . در واژه « اپـر+ وج » ، وج ، معنای « بیختن = بیژن = ویژن » را هم دارد . « اپـر »، درهزوارش ، به معنای « خاک » است ، که هم معنای « آگ = خوشه گندم، وهم معنای ِ هاگ =تخم پرنده را دارد . پس پروین ، معنای پرویزن = غربال= هیله ک = الک را هم دارد، که « تخمها را می بیزد = می افشاند » و « ازپوسته تخم ، جوجه را بیرون میآورد » . بنا براین تصویر، واژه « الک » هم ، باید مرکب از« ال + اک = زهدان + تخم ) باشد .
« بیختن » ، دراصل ، معنای « افشاندن » را داشته است . ماه پروین ، تخمهای خود را پس ازآماده کردن ، مانند غربال ِابـر، میافشاند . چنانکه ابر، باران را می بیزد ، و یا مُشگ، بوی خوش خود را می بیزد . تخمهای جهان که پروین باشند ، در بیختن ، چیزی ندارند که کسی دور بریزد ، و بی ارزش بشمارد ، بلکه دومعنای « زائیدن یا بیرون آمدن از زهدان » و جداشدن پنبه دانه رااز پنبه دارد ، و پنبه دانه را باید ازنو کاشت . روشنی و بینش دراصل ، روند « جدا کردن پنبه دانه ازپنبه » شمرده میشده است. اینست که واژه « فلخ = فرخ » دومعنا دارد . هم به معنای « ابتدا و اول کاراست » ، و هم به معنای « پنبه دانه را از پنبه بیرون کردن » . نام دیگر« هفته » نیز که « شفوده » بوده است ( برهان قاطع ) با شفش و شفشاهنج ارتباط دارد، که حلاج و کمان حلاجی و مشته حلاجی و نیئی که پنبه های زده را با آن جمع آوری میکنند، کار دارد . « شفوده» نیز واژه ای مانند« فلخوده» ( فرخوده ) است ، و به معنای پنبه ای میباشد که آن را ازپنبه دانه جدا کرده باشند . « روزها » درهرهفته ای ، دانه های پنبه ای هستند که ازیک غوزه پنبه، جدا ساخته میشوند . درواقع پیدایش زمان ، پدید آمدن تخمه های آفریننده هست . زمان ، معنای « چیزی را که فانی میشود » ندارد . بلکه وارونه آن ، هر رزو، تخمی است که درخود امکانات فراوان برای روئیدن دارد . هفت = هفته ، یا خوشه پروین= کالک ( زهدان+ تخمه ها ) = پرویزن ، هم معنای « پیدایش و زادن و نوزائی » ، وهم معنای « روشن شدن و بینش یافتن » را داشته است . کلمه « الک ، که غربال باشد » نیز، که از « ال » ساخته شده است ، نماد خدائیست که خوشه وزهدان ست، و خود را میافشاند .
پروین = اپر+ وج = خاک بیز= دانه بیز، اصل آفریننده و اصل بینش وروشنی شمرده میشده است . این روند شناخت ، سپس دراثر آمدن مفهوم زرتشت از روشنائی ، تغییر کرد، و شناختن ، جدا کردن دوچیز ازهمدیگر شـد که باهم، تفاوت ارزشی یا گوهری دارند . مثلا مولوی میگوید :
پرویزن است عالم ، ما همچو آرد دروی
گر بگذری ، توصافی ، ورنگذری ، سپوسی
سپوس ارچه که پنهان شئ میان آرد چو دزدان
کشاند شحنه دانش ، زهرگوشه به پر.ویزن
ویا بیختن با پرویزن ، روند مردن و فانی شدن را نشان میدهد. مثلا ناصرخسرو میگوید :
دهربه پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را ، چه خیاره و چه رذاله
یا حافظشیرازی میگوید :
سپهربرشده ، پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش، سرکسری و تاج پرویزاست
یا مولوی درمثنوی میگوید :
دانه لایق نیست درانبارکاه کاه را انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دورا آمیختن
فرق واجب میکند دربیختن
این تحول معنای « پرویزن و بیختن » ، پیآیند مبارزه موبدان زرتشتی با « پیدایش جهان و خدایان و زمان ازخوشه و زهدان » بود . هلال ماه ، تبدیل به « داس برنده زمان = دهر» شد که بجای پروردن زندگی و آفریدن ، میکشد و درو میکند . زهدان را تبدیل به « داس = دهر» کردند . « زمان » که با تصویر ماه رابطه تنگاتنگ داشت ، اصل بریدن و پاره کردن گردید .
شیخ عطارنیز در منطق الطیر، روند بیختن را که پیکر یابی جستجو کردن باشد، درنخستین مرحله، که طلب باشد، بکارمیبرد . اینکه باریدن ابر، که بیختن خوانده میشود ، معنای اصلی بیختن را نشان میدهد. ابر دربیختن باران ، و مشک ، دربیختن بو ، ماهیت ابر و مشک را پدیدارمیسازند .رسیدن به معرفت ، جدا کردن پنبه از پنبه دانه ، کودک ازمادراست ، نه طرد یکی و انتخاب دیگری .
برگردیم بدین نکته بنیادی که چرا « ماه پر» ، سنگ شدن و جفت شدن « هلال ماه با خوشه پروین » است . رد پای این اندیشه ، در نامهای ماه پر، باقی مانده است . چنانکه به ماه پـُر، هم « شش انداز» و همچنین، « سیم جاورس دار» میگویند . به اقتران هلال ماه با پروین ،« قوناس » گفته میشد که همان « قوناخ = قنق » باشد . معانی قوناخ 1- جاورس( خوشه ارزن= پگ ) 2- مهمان 3- خانه ومنزل است . همچنین واژه قوناس ، شکل « جناح » به خود گرفته و باقی مانده است که به دوبال پرنده گفته میشود ( تجسم اندیشه یوغ = سیم ) و هم به « راسن » گفته میشود که ازجگر ِ گـُش ( گاوی که نماد همه جانهاست ) میروید و جگر، اینهمانی با بهمن دارد ( حسن بک اوتی ، حسن بک =اسن بغ =سنگخدا = خدای امتزاج واتصال).
ماه ، سیم یا « اسیم » یا یوغیست که درخود ، خوشه (گاورس، نوعی ارزن ) دارد. یا ماه ، شش انداز است .« انداز» ، باید سبک شده « انداجک = انده + جک ، جک = جوگ = یوغ » باشد .
« شش انداز»، به معنای شش تخم ( انده ) باهم جفت است ، که « ارتا ی خوشه » میباشد . یکی از نامهای « خوشه » ، « هوسرو» است ، که هم تبدیل به « خـُسرو » شده است، وهم تبدیل به « خـَسرو ، مادرزن وپدر زن » گردیده است . این واژه را معمولا وبه غلط ، به « نیک مشهور» ترجمه میکنند ، درحالیکه به معنای « هو+ سرو = شاخ یا نای به = زهدان آفریننده » است . ارتای خوشه ( سیمرغ = 6) ، و بهمن= 1 که باهم، پروین ، و تخم همه جهان وزمان و خدایاننند ، هفتی= 7 هستند که بُن همه هستان هستند . برای طرد و حذف ونابود کردن این « خوشه هفت تخمه » ، که جهان وخدایان و زمان ( هفت سپهر، ) ازآن میروئید و میزائید ، الهیات زرتشتی ، از خدایانی که زرتشت درگاتا ازآن نامبرده واندکی بیش ازده تاهست ، هفت تا را بنام « امشاسپندان » برگزیدند ، تا آنها را جایگزین تصویر پروین دراذهان سازند، و هفت شخص ، جانشین هفت تخم گردد، تا اندیشه آفریدن ، از راه رویش وزایش را بزدایند، و اندیشه آفرینش را از راه خواستن ( اراده ) و « همه آگاهی و پیشدانشی » ، جایگزین آن سازند .
طبعا موبدان زرتشتی تا توانستند، تصویر« اقتران ماه با پروین » را که پیکر یابی اندیشه « پیدایش جهان و خدایان وزمان، از تخم » هست ، زشت یا مسخ ساختند . پرویزن که همان پروین است ، بجای چشمه زندگی ، اصل مرگ ساخته شد .واین معنا هست که در ادبیات ما بازتابیده شده است . چنانچه حافظ میگوید :
سپهر برشده ، پر ویزنیست خون افشان
که ریزه اش ، سر کسر و تاج پرویز است
یا ناصرخسرو گوید :
دهر، به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله
ولی برغم این مسخسازیها ، رد پای اندیشه اصلی نیز، آمیخته با همین تحریفات، باقی مانده است . ازجمله رد پاهای آن ، دو تصویرست که درگرشاسپ نامه اسدی طوسی بیادگار مانده است . دراین تصویر، هفت تخم پروین ، هفت میوه گوناگون درخت است، و هلال ماه (= ماه نو ) تبدیل به« داس » شده است . اقتران هلال ماه با پروین ، نه تنها ، سرچشمه زندگی ( هیلاج ) نیست ، بلکه سرچشمه مرگ شده است ، و باید این درخت را نفرین کرد . درحالیکه این « هفت میوه » ، میوه های منسوب بخدایانند و درآئین های دینی واجتماعی نقش بزرگی را بازی میکرده اند . افزوده براین ، خود این میوه ها درهمین داستان ، بهبودی بخشنده بیماران بشمار میروند . گیاهانی که اینهمانی با اقتران ماه وپروین داده میشوند ، مُخـلـِـّص = جایگاه نجات و و راه نجات و پناهگاه و ملجاء ورهائی بخشنده و آزاد سازنده و پادزهر همه زهرها خوانده خوانده میشوند ( = بوختار) و ازخود همین نام میتوان دریافت که « کرم هفتواد » که همان « هفت بوختان » است ، پروین یا بهمن وهما بوده است که دین مردم پارس بوده است ، و این نخستین خیزش برضد اردشیر بابکان وسلطه دین زرتشتی برایران بوده است. نا م بزرگمهر نیز ، بزرگمهر بوختکانbuxtakan بوده است . نام بوشهر ، دراصل بوخت اردشیر buxt artaxsher بوده است . نام « ماه پروین = جدوار» ، مخلص الارواح ، مخلص الاکبر( ساطریوس ) است ، ومخلصه ، تریاق همه زهرها است که ازهمه زهرها خلاصی میدهد . بدینسان ، خرد ِ انسان ، که « ماه پروین » شمرده میشد ، رهائی بخشنده و آزاد سازنده ازهمه دردها بشمار میرفته است .
درگرشاسپ نامه اسدی ، درباره « درختی که هفت گونه بارش بود » چنین میآید :
به شهری رسیدند « خــرّم » دگر
پرآرایش و زیب و خوبی و فـرّ
زبیرونش، بتخانه ای پر نگار برو بیکران بُرده گوهر بکار
نهاده درایوانش، تختی ز عاج
بتی دروی از زرّ با طوق وتاج
درختی گشن ، رسته در پیش تخت
که دادی بر، از هفت سان ، آن درخت
زانگور و انجیر و نارنج و سیب
زنار و ترنج و به ِ دلفریب
نه باری بدینسان ببار آمدی
که هرسال بارش دوبار آمدی
هرآن برگ، کز وی شدی آشکار
بُدی چهرآن بت ، برو بر ، نگار
زشهر، آنکه بیمار بودی و سست
چو خوردی ، ازآن میوه ، گشتی درست
درخت ِ« بــه » ، منسوب به « بهمن » است، چون بنا بر بندهش ، ازپیوند دودرخت بوجود میآید . درخت دوبن جفت ( نروماده ) است که در بندهش do bazagaan نامیده شده است ، و آن را بطور نامفهوم ، به « دوبخشی » ترجمه کرده اند . آنگاه ، هلال ماه ، تبدیل به داس ( دهر) مرگ میگردد .
بروچون مه نو ، یکی داس بود
که تیزیش ، مانند الماس بود
کسی کو شدی پیش آن بت شمن
فداکردی از بهر او ، خویشتن
بن داس درنوک شاخی دراز
ببستی و زی خود کشیدی فراز
فکندیش درحلق ، چون خم شست
به یک ره ، رها کردی آنگه زدست
سرش را چو گوئی برانداختنی
چنین خویشتن را فدا ساختی
آنگاه گرشاسپ که البته خودش دراصل ، معتقد به اقتران ماه با پروین بوده است ، وپیشوند نامش ( کرش) با کاهش ماه کاردارد ، دراینجا وارونه رفتار میکند و
هم ازکار آ ن داس برخیره ماند
برآن بت ، بـنـفریـد و ، و زآنجا براند
درگرشاسپ نامه ، در« پرسش دیگر از برهمن» ( ص 317 ) که درواقع همان پرسش از « بهمن » است ، هلال ماه ، مرغ مرگ میشود که برهفت خوان جانها (خوشه پروین ) نشسته است و برغم اینکه همیشه آنها را میخورد و لی هرگز، سیر نمیشود و هرگز ازپیدایش ِجانور، نمیکاهد .
دگرگفت برهفت خوان ، پرگهر ( پروین )
چه دانی یکی مرغ ، بگشاده پر ( هلال ماه )
کجا خورد ِ آن مرغ ازآن گوهرست
خورش نیز هر چند افزونتر است
نه گوهر همی کم شود درشمار
نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
ازکاربرد واژه « هفت خوان » میتوان حدس زد ، که هفتخوان رستم ، ازهمین جا برآمده است . هفت خوان دراینصورت به معنای سلوک درگستره ِ تخمهای گیتی بوده است .
برپایه این تصویر تازه ازپروین و هلال ماه است که حافظ دراین بیت میگوید :
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو ( مرگ )
بدینسان با این تحریف ، « اصل پیدایش جهان و زمان وخدایان ازخوشه درزهدان » ، تبدیل به « اصل پیدایش مرگ و فنا » میگردد . البته با چیرگی این تصویر تازه ، تصویر« خرد انسان » که همین اقتران ماه با پروین بود ، گزندی مهلک می بیند . چون خوشه شش دانه پروین ، هم نماد « اصل مهر» بود ، و هم شش دانه پروین ، تخم کل جهان هستی و خدایان وزمان بود . خرد ، داسی میشود که ازاین پس ، جهان و خدایان و زمان و تجربیات خودش را ، ازهم می برد وپاره پاره میکند . خرد ، ازاین پس نا آگاهانه ، پرویزن ، به معنای « برّنده و جدا سازنده و تجزیه کننده » هست . خرد ، پدیده های جهانی را دیگر در آغوش مهر نمیگیرد، که به پرورد ، بلکه « مرغ مرگ » است که کارش خوردن همه دنیای زنده است . این تحول تصویر « هلال ماه » ، از زهدان ، به داس = دهره ، سبب دگرگونه شدن ماهیت خرد و بینش وبرخورد با کل پدیده ها و رویدادهای جهان و تاریخ میگردید . چون دراصل ، خرد ، زهدانی ( هلال ماهی) بود که تخم همه جهان وخدایان وزمان را درخود ، میپرورد و نگاه میداشت ، و ازهرگزندی ، مصون میداشت . همه را درآغوش مهر خود میگرفت . اکنون این هلال ماه ( خرد ) ، تحول به ارّه وچاقو( چاک = شق کننده ) و اصل دریدن ( دهره = دره ) یافته است که برای شناختن ، چیزهارا ازهم اره میکند و میبرد و شق یا چاک میکند . مفهوم زمان این خرد ، « دهره = اصل دریدن» است ، که تولید « درد » میکند ، وبرای غایت شناختن ، همه جهان جان را میآزارد . ناگهان نا آگاهبودانه ، خرد ، به خودی خودش ، « اژی = اژدها = اصل آزارجان » میگردد . خرد ، درشناختن ، اژدها ( ضحاک ) میشود . خرد ، آنچه را میبرد ، بیگانه میسازد ، و نفرت به بیگانه پیدا میکند . هرچیزی را که ازهم میشکافد ، ضد میکند . خرد ، در روند ِشناختن ، تاهلال ماه بود ، دایه همه چیزها بود ، و حالا که درشناختن ، داس ودهره شده است ، اژدهائی شده است که با دندانهایش میدرد ، وبه خود ، حق دریدن میدهد . ازاین پس، تنها در دریدن و درد آفریدن ، میتوان شناخت.

منوچهرجمالی


سـام ، و خـردِ انسـانی
که درنفی ِمفهوم ِگناه دینی
خودش، ارزش میگذارد

« سـام سـنگی= سام با جام جم »
آسن خرد = خرد سنگی = جام جم
خوشه = پروین = ماهی(سمک)

چرا انسان ، درفرهنگ ایران
هم « تخم گـیـاه»
و هم« ماهی= سمک »، شمرده میشد ؟


« آسـن خرد » ، که خرد سنگی، یا خرد آینه ای ( آینه = آسن = آهن ) یا خردِ جام جمی باشد ، خردی است که ازراه ِ امتزاج ، از راه باهم آمیختن، یا درهم گداختن (= باهم تاختن ) ، به روشنی و بینش میرسـد . همچنین راه رسیدن انسان، به روشنی و بینش هرچیزی ، آمیزش بیواسطه و برهنه ، با آن چیزست، که سنگیدن (= سنجیدن ) یا شناکردن درآن، یا« همپرسی با آن » میباشد .
« همپـُرسی» ، که معنائی نزدیک به « دیالوگ» ولی ژرفترازآن دارد ، معنای « آمیختن آب با تخم= خاک ، یا شستن خود (= تخم ) درآب ، یا شناکردن درآب » را داشته است ، که همان « همصحبتی با دریا » درغزلیات مولویست . « خدا» را که « شیره ِ کل هستی » است ، میتوان فقط دربیواسطگی ودرآمیختن بااو، شناخت .« خدا » نیز ، « شیرابه وافشره در درون هرچیزیست » . این بدان معنا بود که « هرچیزی » را ، دریوغ شدن بیواسطه با آن ، میتوان شناخت. شناخت هرچیزی ، شناخت خدا هست . هرچیزی درگیتی ، « ارج » دارد . انسان باید خودرا ازهمه آموخته ها و پیش دانائیهایش ، لخت و برهنه سازد، تا آب یا شیره روان ازچیزها ، تن اورا بساید .
واژه « سنگ sang » درهزوارشها ( یونکر)، برابر با « اسیم= سیم asim»ست ، که یوغ میباشد . روشنی وبینش، « سنگام انسان باخدا= نقطه اتصال رود خدا، با جوی انسان باهم » ، یا « سنگام انسان وگیتی باهم » میباشد .
همین معنای « آسن = سنگ » ، در« شناحتن» و در« شنا، یا آشنا کردن »، ودر« شستن ودرآشناشدن »، نه تنهابازتابیده شده است ، بلکه خود این واژه ها، چنانچه دیده خواهد شد ، همه از ریشه « سنگ = سنه = شنا » برآمده اند . « شناختن » هرچیزی ، شنا کردن دراوست ، شستن خود ( غسل خود ) دراوست . « شناخـتـن » ، پیوند بـیـواسطه یافتن انسان ، با هر چیزیست، این را « همپـُرسی » مینامیدند . انسان، خدا ویا گیتی را ، هنگامی میشناسد که درآن ، شنا بکند، یا آنرا بنوشد . « جان » هرچیزی وهرانسانی، شیره و افشره دراوست که « روانست»، و باید برای آشنا شدن با آن ، درآن شنا کرد، با آن باهم یک رود شد . « ژی یا گی » که جان میباشد ، به معنای آبکند و استخرآب نیزهست . انسان ، درشستن وشناکردن وغسل ، نمیخواهد خود را ازگناهان و آلودگیها ، پاک کند ، بلکه میخواهد آب را بمزد و بگوارد تا گوهروجودش ، بروید و بـلندی بیابد . انسان، تخمیست که باید با آب جفت گردد .
«جهان هستی » ، مجموعه این شیره ها و افشره هاست که درهم روانند و با هم آمیخته ودرهم ریخته اند، و « دریای ناپـیـدای هستی » شده اند . دردریای هستی ، نه خدا ازگیتی وانسان، جداست ، نه دنیای دیگر، جدا ازاین دنیا وجود دارد.
دراین راستا بود که انسان ، دوگونه تصویر میشد . هرپدیده ای ، در تصاویر گوناگون ، شکل به خود میگرفت ، چون درهرتصویری ، فقط بخشی ازگوهر آن پدیده، شناخته ونمودارمیشد .
ازیکسو ، گوهر انسان ( مردم = مر+ تخمه ) ، تخم گیاه ( خاک = آگ= هاگ) شمرده میشد، که باید برلب جو وچشمه و رود باشد ، تابـروید و روشن بشود . در واژه « جوی » یا جوغ= جوگه ، آب وخاک (= تخم) هردو، باهم ، « یوغ= جوی » شده اند . آنها ، درجوی آب ، گذر وفنای عمر را نمیدیدند ، بلکه بوسه آب را برخاک ( تخم ) میدیدند که عشق ورزی میباشد . این تفاوت دید ما با آنهاست . یک رویداد ، دوگونه درک میشود . ازسوی دیگر، سراسر جهان هستی که خدا باشد ، دریا شمرده میشد، و انسان ، ماهی دراین دریا بود که در دریا مـیـزیست. دریا و اقیانوس ، مانند داستان نوح در ادیان ابراهیمی ، نمادخطرو ترس نابودشدن زندگی نبود، چون دریا، فضای زندگی ماهی انسان ، شناخته میشد، نه « اصل آزارنده و نابود سازنده انسان ».
خدا، مانند یهوه و الله ، طوفان خشمناک ِ نابود سازنده زندگی نبود ، بلکه دریائی بود که همه هستان ، ماهیان شناور درآن بودند ، و ماهیها را که اصل زاینده اند ، آبستن میکرد .
تصویر انسان ، به صورت « ماهی= ماسی = سمک = حوت = داگ ، درعبری» ، چون تضاد کامل با همه ادیان نوری داشته است ، بکلی درمتون دینی، محو وفراموش ساخته شده است ، ولی ردپاهایش، هنوز باقی مانده اند. انسان به صورت « ماهی » ، و خداو جهان هستی ، به صورت « دریا» تصویرمیشد ، و پیدایش بینش و آگاهی، ازاین« شنای انسان دردریا » بود . طبعا این تصویر، همه راههارا ، برای ضرورت ِ وجود ِ« یک واسطه میان خدا » با « انسان »، و حاجت به یک پیامبرتا با تعلیم ، حق حاکمیت بیابد ، می بست . مولوی میگوید :
ماهی زکجا شکیبد ؟ از دریـا !
یا طوطی روح ، ازشکر خائی ؟
تو سبـّاحی( شناگر) و ، از سـبـّاح ، زادی
فسانه و یادِ هر سباح ، تاکی ؟
هرگز ماهی ، سباحت آموخت ؟
آزادی جست ؟ سرو آزاد ؟
هرکسی ، خودش فطرتا ، میتواند بشناسد، ومانند ماهی نیازبدان ندارد که دیگری به او،« شنا + آشنا کردن» را که شناختنست ، بیاموزد
یونس قدسی توئی ، در« تـن چون ماهیئی »
باز شکاف و ببین ، کاین تـن ، مـاهـی است آن
« تـن » ، اساسا به معنای زهدانست، و ماهی ، درفرهنگ ایران مانند گـیـاه ، « اصل مادینگی » شمرده میشد. انسان ، تخمه گیاهی بود، یعنی فطرتا ، مادینه ، یا اصل زاینده و آفریننده وروشنی بود ، و« ماهی » ، همیشه درشکل « خیک و مشک وجوال »، که نمادهای زهدان میباشند ، تصویرمیگردید. درویس و رامین درباره بروج میآید که :
دوماهی ، راست چون دو خیک پــر بـاد
یکی بط ، گردنش ، چون سرو آزاد
و« خیک » درهزوارش، به معنای « زکیا » است . زه ک درکردی، به معنای ِ برجسته وبرآمده است . زاگ = زاده ، زادن، و زاگه = زهدان و زادگاه است . پس « خیک»، معنای شکم برآمده و زن آبستن داشته است .
همچنین « نهنگ » که همان واژه « نهنج » است ، به معنای « جوال» است . خود واژه انسان، که دراوستا مشیاmashya باشد، در هزوارش « مشکیا maashkya» نامیده میشود ، که همان « مشک یا زهدان » باشد . سپس دراین بررسیها دیده خواهد شد که « ماشیه » همان « ماسیه، یا ماهی » هست ، چون ماهی نیز، همان مشک و خیک و « شکم آبستن» است . درکردی ، به زن آبستن یا شکمدار، « مه شکوی » میگویند . دردوره ساسانیان به حرمسرای شاه ، مشکوی گفته میشد .
به همین علت نخستین جفت انسان در الهیات زرتشتی مشیاmashya= آدم نخستین، و مشیانه = حواmash yane نامیده شده اند، چون« زهدان = ماهی = مـَشک بودن » ، بیان « اصل آفریننده و زاینده روشنی و بینش بودن » است .
انسان، اصل زاینده است ، ازاینروسرچشمه روشنی وبینش است. دین(= اصل مادینگی و آبستنی ) ، که بینش چشم ازدور و درتاریکی باشد ، دراوستا ، در بینش سه گونه چشم ( چشم اسب ، چشم کرکس ، چشم ماهی کر) پیکر به خود میگیرد . ماهی کر، دارای چشم بینائی است که میتواند درتاریکی ازدور، موجه کوچک آب دریا را ببیند ، و در دین یشت ، « ماهی کر» همان« دلفین= کچه » میباشد ، و این همان برج ماهی ( کده 12 ، پایان سال ) یا « کار داگان = کر داگان = ماهی کر= یا ماهی ، با بینی مانند نی دراز » دربندهش ( بخش هفتم، نگاره درصفحه 58 مهرداد بهار) است . پس ایرانیها نیزمانند یهودیها ، به ماهی ، « داگ » میگفته اند . داگ ، همان داک و داکو است که به معنای مادر است . « حـوت» هم درعربی که ماهی باشد ، همان « عود، یا درخت و گیاه = ئود= اووت » است که به معنای مادراست. حوت و درخت وگیاه ، ویژگی مادری ( ئود) دارند . « هوده » نیز که به« معنا » گفته میشود ، بدین علت است که معنا، مانند بینش ودانش و فرزانگی ، زاده میشود ( بی هوده ، چیزیست که آبستن نیست ) .
بینش ، روند زایش و پیدایش بود . انسان ، بینا و دانا وفرزانه ( پرزانک = زهدان ) ، چون « زهدان زاینده » است. درهزوارشها دیده میشود که تخم toxm=daanaa دانا = زانا zaanaaهست .« زان » درکردی، زادن ازمادر و زایش و همچنین پسوند به معنای داننده است . بینش وروشنی در روند زایش ، بینش وروشنی را زهشی و انبثاقی ازخود انسان میکرد و استوار براندیشه « روشنی وپیدایش ازتاریکی » هست که با تصویر خدایان نوری و اهورامزدای زرتشت ، نمیخواند . ازاین رو ، همه این اصطلاحات را تحریف کرده اند و تاریک ساخته اند . « کر داگان » که ماهی کریا کچه = دلفین است ، به علت آنکه بینی مانند نی یا سوف دارد، کرماهی نامیده میشد.
« کر+ پان » که درگاتا ، به کردار دشمن زرتشت نمودار میشوند ، به معنای « نی نواز» است . اینها ، پیروان ارتای خوشه ، یا سیمرغ بوده اند، که افکارشان درآن روزگار، به خرافات وهمچنین با میترائیسم ، آمیخته و آلوده شده بوده است . دربخش نهم بندهش، پاره 113 دیده میشود که ماهی، بطورکلی ،« مادینه » است، و هرگزجزاین نباشد ولی دیگرآفریدگان ، نرو ماده میباشند . دربندهش ، آسمان و فلزو باد و آتش ، نرهستند ، و گوهرماهی، سنگیدن یا آمیختن با آب رونده است که نرینه است ، و آب و زمین و گیاه وماه ، ماده اند. آب درسکون و آرامش، ماده است، و درتموج و روانی ، نرینه میشود . تصویر ماهی ، تصویر زهدانی است که پر از تخم هست . به عبارت دیگر، اصل زایش همه جانهاست .
بدینسان ، « ماهی» ، اینهمانی با تصویر « خوشه » دارد . سیمرغ ، یا خدا ، همانسان که « خوشه » همه زندگانست ، همانسان ماهی یا تخمدان همه زندگانست. سیمرغ ، هم درآسمان ، مرغ وابراست و هم در ژرفای دریا ، ماهی کرو و ماهی وس پنجه سدوران was I panja sadwaraan است که تخم جهان موجودات زنده را درشکم خود دارد . باد که اصل نرینه شمرده میشد ، دریا را به موج میآورد و تموج آب دریا ، همه ماهیان ( زهدانها ) را میانگیخت و آبستن میکرد . باید در پیش چشم داشت که اصل آفریدن دریک جا مانند یهوه وپدرآسمانی و الله ، متمرکز نبود ، بلکه اصل آفرینش ، درآسمان « اقتران هلال ماه با پروین » بود، و در روی زمین ، گوش ئورون بود ، و در میان دریا ، سیمرغ برفرازگئوگرنا بود ، و در ژرف دریا ماهی کر و ماهی وس پنجه سدوران بود . هرچیزی ، هنگامی اصالت دارد که سرچشمه آفریدن باشد . ازاین رو آسمان و زمین و دریا ، یا سراسرگیتی ، اصالت داشتند ، ولی همه نیز درهمپرسی= سنگیدن باهم بودند .
ازاین امتزاج = سنگیدن = شنا کردن بود که« شناخت» ، پیدایش می یافت . با چنین دریافتی از« شناخت حقیقی » ، که بیان « رابطه مستقیم انسان ، با شیره کل هستی » باشد ، تفکر با عقل خشک را که ازمنقولات، ویا از ایمان به مرجعیت برمیخاست ، بکلی رد و طرد میکرد :
گر ساعتی بـبـرّی ، زاندیشه ها ، چه باشد ؟
غوطه خوری چو ماهی ، در بحر ما ، چه باشد ؟
گوهرانسان، « سنگی » ، یا « شنا وری = سنه » بود . بُن هرانسانی ( جم = ییما = دوقلوی به هم چسبیده = سنگ ) ، بهمن است. « بهمن » ، « حسن بغ = خدای آسن = اصل سنگی» ، یا امتزاج دوچیزباهمست . باربد، دستانی برای روز دوم هرماهی ساخته، که نامش « آئین جمشید= آینه جمشید = آسن جمشید» است . بهمن ، که آتش افروز خوانده میشود( برهان قاطع ) ، همان هوشنگ درشاهنامه است که ازسنگ(= ازآمیختن باهم . زدن ، معنای عشق ورزیدن داشته است ) ، روشنی و فروغ ، بیرون میآورد .
هرانسانی ، بُـنـش یا فطرتش ، « جام جم »، یا « خـرد سنگی= آسـن خرد » است . این سراندیشه بزرگ مردم ایران ، هم ازسوی الهیات زرتشتی ، و هم ازسوی شریعت اسلام ، کوبیده و تاریک وتحریف ساخته شد. « سـام سـنگی » ، با چنین خردیست که به خدای حاکم براجتماع خودش ، شک میکند، وبرضد مفهوم گناهش ، که برضد زندگی وخرد است برمیخیزد . این آسن خرد، یا جام جم درانسانست ، که برضد همه قدرتها ومرجعیت ها است ، طبعا همه قدرتمندان و قدرتخواهان ، دراندیشه ربودن ، یا شکستن ، یا فراموش ساختن این جام جم درهرانسانی هستند .
جام جم را ، ازگنج وجودِ ما، ربوده اند ، ولی چرا ما از نداشتنش آن ، دردی نداریم ؟ مارا بی جگر ساخته اند . « بُن » مارا ، که زندگی شاد وخندان، ازآن میروید ، به غارت برده اند، ویا بُن مارا سوخته اند، وما « بی بُن، شده ایم » ، وما فراموش کرده ایم که بی بُن ، نمیتوان زیست . زندگی، رو ئیدن ازاین بن است . زندگی، شناوری دردریای متموج هستی است، که باید مادرزاد باشد . چرا ما درد گم کردن جام جم را درخود نداریم ؟ چرا جام جم ، برای ما ، افسانه و دروغ شده است ؟ ما بُـن زندگی خود را ، افسانه و دروغ میشماریم ، و ازآن میگریزیم . مسئله انسان ، درست حساسیت پیدا کردن، برای« درد گم کردن جام جم » است. مسئله انسان ، شک کردن به آنچه « خرافه و افسانه و دروغ و جاهلیت » نامیده میشود ، هست. ما باید به حقیقت خود، شک کنیم ، چون این حقیقت ما هست که آنچه حقیقت بوده است ،« خرافه و افسانه و دروغ و جاهلیت شمرده است. جام جم را ازدرون ما کنده و برده اند ، و جایش یک آموزه یا میزانی ثابت و سفت گذارده اند .
« چشم جهان بین » را برده اند، و «عصائی»، بنام شریعت، بدست انسان داده اند . دردگم کردن جام جم ، یا این آسن خرد، یا این خرد سنگی است ، که « درد دیـن » میباشد . درجامعه ای که دین و دین مداران حکومت میکنند ، درست « درد نداشتن بینش زایشی » که درفرهنگ ایران ،« دین » خوانده میشده است ، وجود ندارد . بینش ، زایشی نیست ، بلکه وام کردنی و آموختنی و عاریه کردنی است .
حکومت دینمداران ، درد دین ، درد« زایمان بینش ازبُن خود ِ انسان » را ، درانسانها ، فراموش ساخته است. « بینشی که هرروز، به ما اماله ویا تزریق میکنند » ، از یادمان برده است که ماهرروز خود، ازتجربیات خود، آبستن میشویم ، و هرروز میتوانیم بینش تازه ای بزائیم . با عصائی که همیشه راه میرویم ، فراموش کرده ایم ، که چشممان را با یک آموزه و شریعت، بسته اند . تجربه ِ« بینش زایشی » ، برضد هربینشی است که براو حکومت کند . ودرست این بینش است که درمان دلها و آفریننده نشاط وعیش است . به سخن حافظ :
نمی بینم نشا ط و عیش درکس
نه درمـان دلـی ، نـه درد دیـنـی
این« پیر مغان » حافظ است که ، باز بیاد مان میآورد که این جام جهان بین ، این سرچشمه بینش حقیقی ، این توانائی فطری شناوری دردریا ، در فطرت خود ماست ، و نیاز به آن ندارد که از بیگانگان ، آن را گدائی کنیم . ما آن ماهی و نهنگی هستیم که از طوفان نوح ، نمیترسیم ، و طوفان وموج ، خانه ماست . خدای ایران ، طوفان خشم وترسنده ندارد ، بلکه دریائیست برای انسانها، که ماهیان شناور درآنند .
سالها دل ، طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ، ز « بیگانه » ، تمنا میکرد
گوهری ، کز صدف کون و مکان ، بیرونست
طلب از « گمشدگان لب دریا» میکرد
مشکل خویش، بر پیر مغان بردم دوش
کو به تاءیید نظر، حل معما میکرد
دیدمش خرّم و خندان ، قدح باده بدست
واندرآن آینه ، صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین بتو، کی داد، حکیم
گفت : آنروز که این گنبد مینا میکرد
این اندیشه ، بکلی برضد مفهوم « فطرت » درقرآنست . پیرمغانی که گوهر وجودش ،« خرّم وخندان» است، و دردست « جام جهان بین ، یا جام جم » رادارد ، و آنرا فطرت خود وهرانسانی میشناسد، نمیتواند ، نه محمد، ونه زرتشت باشد .چون این پیر مغان ، بیاد « همگان » میآورد که این بینش جام جمی ، بینشی است که هرانسانی خودش، بیواسطه ، سراسر جهان را می بیند ، وبرضد برگزیدگی یکی ، بنام پیامبر، و برضد « یک راه را ست» است که او میآموزد .
گوهر جام جم ، ازکان جهانی دگر است
تو ، تمنا ز« گل کوزه گران » میداری ؟
این « گل کوزه گران » اشاره خفی به ساختارانسان درقرآنست که تفاوت کلی با « جام جم » دارد .درجام جم ، ازسپهرماهی تا سپهر بـره ، درآن نگاشته شده است .
زماهی ، به جام ( کیخسرو ) اندرون ، تا بـره
نگاریده پـیکـربدو ، یکـسره
درجام جم ، ازبرج 12که ماهی است، تا بره که برج یکم هست، نقش شده ، یا به عبارت دیگر درجام ، همه جهان هست . این برای ما محال مینماید که دریای هستی ، چگونه دریک جام کوچک ، گنجانیده شده ودرآن ، موج میزند .
ولی « آسن خرد، یا خرد جام جمی » ، دراین « وسعت وگشودگی کیهانیش» ، خـرد هست . خردِ جام جمی ، به سراسرجهان ومردمان میاندیشد، و سراسرجهان ومردمان را به هم می پیوندد . این « وسعت بینش جام جمی » که اینهمانی با « وسعت وفراخی و گشودگی هستی انسان » دارد ، درفرهنگ ایران ، میماند و درعرفان، همه جا حضور دارد .
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روی که دل، فراخ وپهناست
این بینش کیهانی، که همه کیهان را به هم می پیوندد ، درفطرت یا بن انسان ، برضد هرگونه تنگیست ، و هرچیزتنگی که درآن ریخته شود ، وسعت می یابد و تنگیش را از دست میدهد . « تنگی همه ایمانها » ، در بینش دراین جام ، تبدیل به پاکی و گشادی و صفا میگردد . این بینش جام جمیست که ایمان به همه ادیان ومذاهب و احزاب و مکاتب را به کردارتنگی درمی یابد.
تو میرابی ، که برجو ، حکم داری
به جو اندر ، نگنجد جان تنگت
نجس ، درجوی ما ، آب زلالست
مگس بر دوغ ما ، بازاست و عنقا
صلا ای آفتاب لامکانی
که ذره ذره از تابت ، ثریاست
به حمدالله به عشق او بحستیم
ازاین تنگی ، که محراب ( اسلام) و کلیسا( مسیحیت) ست
چگونه این جام جم را که چنین وسعت دید و فراخی وگشودگی وجودی میدهد ، ازما میدزدند ؟ آنها میکوشند که ، ازوسعت و فراخی و گشودگی خرد جام جمی ، بکاهند . به ما میگویند که چیزی ، واقعیت دارد که تنگ است . هرچیزی باید « تعریف » بشود ، تا درفکرما « باشد » ، تا معقول باشد. پس ، فقط چیزهائی درفکرما هستند که تنگ هستند . به ما یاد میدهند که بجای اندیشیدن به سراسر جهان ، تنها به شکم خود ، تنها به خوشی خود ، تنها به قوم خود ، تنها به ملت خود ، تنها به امت خود ، تنها به جنس خود ، تنها به طبقه ونژاد خود بیندیشیم . خرد جام جمی، بدرد نمیخورد. یا آنکه باید خرد جام جمی را تنگ ساخت . ولی جامی که تنگ ساخته میشود، شکسته میشود .
آنگاه خرد گوهری ما ، تحول می یابد . خردی که تنگ شد ، کم خرد وبیخرد نمیشود ، بلکه « ضـد خـرد » ، و ضد خودش میشود . مسئله این نیست که مردم ، بیخرد یا کم خرد، یا سست خردند . مسئله اینست که خردشان را تنگ ساخته اند . به او گفته اند که ، وقتی فقط به خودت ، به خانواده ات ، به قبیله ات ، به طبقه ات .... بیندیشی ، خردمندی. بدینسان ، خرد ، گوهرجام جمی اش را از دست میدهد ، وخردی میشود که واژگونه گوهرش ، بکار میافتد . اندیشیدن به واقعیت را ، اندیشیدن در تنگنا شمرده ، و آنرا فضیلت ویا هنر میشمارند . مسئله ما امروزه ، نیندیشیدن نیست . مسئله ما ، اندیشیدن برضد خرد گوهری خود است . کسیکه با « وسعت ِ خرد جام جمی اش» بیندیشد ، دیوانه وخیالباف خوانده میشود . با این اندیشیدن، برضد خرد جام جمی گوهری ، که مارا بدان خو داده اند ، جام جم را ازما به غارت برده اند . ما صغیرو جاهل و عقب افتاده نیستیم ، ما را « ضد خرد جام جمی، یا خردِ گوهریمان کرده اند » . همیشه میاندیشیم ، ولی برضد خـردِ خود مـا . مارا برضد فطرتمان کرده اند. یک فطرت قـلبی وجعلی را ، جایگزین فطرت اصلی کرده اند . خرد ِ مارا ، اژدهائی ( اژی = اصل آزار= اصل ضد زندگی ) کرده اند ، که خودش را از دُمبش می بلعد وکام میبرد . خرد ما، خرد ِ خود آزار، خرد خودکـُش ، خرد ِ خود خورشده است .
« جام» ، درهزوارش« من من = manaman» خوانده میشود که « مینوی مینو » باشد( یونکر) واین نام « بهمن » است ، و این بُن انسانست ، وازاین رو نیز« جام جم » خوانده میشود ، چون جم ، بُن همه انسانها بوده است ( نه کیومرث ) . کیومرث ، تصویر بُن انسان در الهیات زرتشتی است . درجام ، « سه گونه نوشابه » میریخته اند ، تا همین سراندیشه « سنگ شدن = امتزاج = » conflux را نشان بدهند، وازین رو جام جم را « سه گانه » میخواندند ( لغت نامه ) . و لب برلب جام نهادن، و نوشیدن ازآن ، همان معنای « شناکردن و آشنا کردن و شناختن » را داشته است . ایرانی ، معرفت را مینوشید و نمی خورد . آدم وحوا با خوردن گندم یا سیب ، عارف میشوند ، ایرانی با نوشیدن آب وشیرو شیرابه گیاهی ، عارف میشد . خدا ، آب و شیرابه و باده ( افشره خوشه رز) بود . پروین ، خوشه تخمهای کل هستی بطورکلی و ، خوشه انگور خصوصا بود . خاقانی گوید:
ها ثریا ، نه خوشه عنب ( انگور) است
دست برکن ، زخوشه ، می بفشار
باده نوشیدن ، نوشیدن خدا ، نوشیدن شیره پروین ، یا خوشه تخمهای کل گیتی، یا نوشیدن حقیقت بود .
چو ماهی باش در دریای معنی
که جز با آب خوش ، همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را ز دریا
که بی دریا ، خود او خرّم نباشد
یکی دریاست درعالم ، نهانی
که دروی ، جز بنی آدم نباشد
( خدا میگوید ) نگفتمت که منم بحرو تو، یکی ماهی
مرو به خشک ، که دریای با صفات منم
بحرست همچو دایه ، ماهی، چو شیر خواره
پیوسته طفل مسکین ، گریان شیر باشد
بدانکه آب حیات اندرون تاریکیست
چه ماهیئی ؟ که ره آب بسته ای بر خود
بینش ماهی ، بینش درتاریکی است که آرمان بینش بود . بودن درکنارساحل (= لب دریا ورود )، یا نشستن برلب چشمه، یا برکنار ِ جوی ، واقعیت دادن همان آرمان امتزاج ، و با هم آمیختن بود ، که « همپرسی » نامیده میشد . رود و دریا وچشمه ، اینهمانی با سیمرغ ( ارتا ) داشتند . رفتن و نشستن وخفتن ِ کناردریا و رود وچشمه( تخم درخاک کنارآب شدن )، یا شستشوی خود در چشمه و رود و دریا ، سنگشدن و امتزاج با خدا شمرده میشد ، بیان این آمیزش و پیدایش بینش و روشنی درخود بود ( درهفت خوان ، رستم کنارچشمه میخوابد یا می نشیند یا خود را میشوید ) . وقتی رستم درنبرد با اسفندیار، با شکست روبرو میشود ، برای دانستن و آگاهی یافتن به رازپیروزی ، برای همپرسی با سیمرغ ، به کنار دریا میرود :
چو بشنید رستم ، میان را ببست
وزآنجایگه ، رخش را برنشست
همی راند تا پیش دریا رسید
زسیمرغ ، روی هوا ، تیره دید
چوآمد به نزدیک دریا ، فراز
فرود آمد ، آن مرغ گردنفراز
گزی دید برخاک ، سر برهوا
نشست از برش ، مرغ فرمانروا
بفرمود ، تا رفت رستم به پیش
بمالید بر تارکش ، پـرّ ِخـویش
درکناردریا ، ازفراز درخت گز ، سیمرغ ، بال خود را میگسترد و برتارک سر رستم میمالد. تارک سر، نماد « بهمن » است. مرزیدن ، همآغوش شدن و آمیختن است . برلب دریاست که رستم ، تجربه سنگ شدن = آمیختن با ارتا را دارد، و درست درهمین جا ، سیمرغ ، اینهمانی با شاخ گزی می یابد که تیر بینش وعشق خدا است ، و با ان میتوان براسفندیارپیروزشد . درهفتخوان ، درخوان چهارم نیز، رستم درنیستان ازبرچشمه می نشیند و طنبورمیزند و آوازمیخواند ، خوان دیداروهمپرسی رستم با ارتا ( سیمرغ ) بوده است ، که بکلی مسخ وتحریف شده است . نیستان کنارآب ، جایگاه مقدس برای نیایش شمرده میشد. چنانکه کیخسرو و فرنگیس و گیو ، هنگامی ازآب خطرناک جیحون میگذرند :
بدانسو گذشتند هرسه درست
جهانجوی خسرو، سروتن بشست
بـر ِ نیستان بر ، نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
درکنار« چشمه آب و نیستان » درخوان چهارم که خوان « میان » هست و بدین علت ، اهمیت بنیادی دارد ( مانند سپهرچهارم ) ، رستم نیز همپرس با خدا ( سیمرغ ) میشود .این یک تجربه بزرگ دینی بوده است موبدان زرتشتی ، رستم را با دخل تصرف وتحریف دراین خوان چهارم ، قاتل سیمرغ ، یا مهترپریان ساخته اند که خدای خود او بوده است ساخته اند ، واورا ضد خدای مهر کرده اند ، و یکی ازبهترین تجربیات دینی ایران را که همپرسی رستم وسیمرغ باشد ، بدینسان ازبین برده اند . این تجربه دینی همپرسی رستم با سیمرغ یا ارتا ، مانند تجربه موسی از یهوه دربوته ، ارزش فوق العاده مهم داشته است. تجربه قداست دینی درفرهنگ سیمرغی ، بکلی با تجربه قداست موسی یا محمد ، فرق داشته است . این تجربه قداست ، معمولا در آمیخته شدن احساس« ترس و احترام» آمیخته با « مهر» است . ازآنکه میترسند ، اورا دوست هم میدارند . قداست خدا ، جمع اضداد ترس ( بریدگی ) با مهر( بستگی ) است. با آنکه بریده ازاویند، اورا دوست میدارند . این تجربه قداست ، که جمع اضداد « بریدگی و بستگی ، ناهمگوهری ولی پیوند » میباشد ، برضد تجربه قداست خانواده زال است ، که شیرپستان خدا را میمکد و باخدا، دریک خانه زندگی میکند و جفت او میشود . این دو تجربه قداست ، کاملا متضاد باهمند . تجربه قداست درفرهنگ زنخدائی ، تجربه ایست که درآن ، مهر و شادی و موسیقی و آواز ورقص باهم آمیخته است . رستم :
همیرفت پویان به راه دراز
چو خورشید تابان بگشت ازفراز
درخت و گیا دید و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
بجای چو خون کبوتر، نبید ....
نشست ازبر چشمه ، برگرد نی
یکی جا م یاقوت پرکرده می
تهمتن مرآن را ببر درگرفت
بزد رود و گفتارها برگرفت
درست دراینجا میتوان دید که رستم، مانند همه خانواده سام ( بنا بربندهش ) اهل خنیاگری و رامشگری بوده است ، و رامشگری و خنیاگری ، با تجربه دینی او آمیخته بوده است . « موسیقی » ، تابع و سایه ِ تجربه دینی یا متضاد با تجربه دینی نیست ، بلکه گوهر ِ تجربه دینی است . کنارچشمه یا دریا یا جوی یا رود، نشستن یا خفتن ، همان معنای خاک یا تخم ( آگ = هاگ ) شدن و آمیختن وسنگشدن با آب را داشته است، که روشنی و بینش میآفریند . این تصویر، که آرمان معرفت مستقیم دراتصال و همصحبتی با خدا (= با کل هستی ) باشد ، درعرفان ایران باقی میماند .
برچشمه ضمیرت ، کرد آن پری ، وثاقی
هرصورت خیالت ، از وی شده است پیدا
هرجا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
با احتیاط باید، بودن ترا در آنجا
این پنج چشمه حس ، تا بر تنت ، روانست
زاشراق آن پری دان ، گه بسته گاه مجری
یا درغزلی دیگرمولوی میگوید :
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست ، جواهر، که خوی اوست ، سخا
بدانکه صحبت ، جان راهمی کند همرنگ
زصحبت فلک آید ، ستاره خوش سیما
چو دست ، متصل تست ، بس هنر دارد
چوشد زجسم جدا ، اوفتاده اندر پا
سنگ شدن ، همین اتصال دوچیزباهمست .چنانچه درشاهنامه دیده شد ، رستم با سیمرغ نیز ، درکناردریا، همپرسی میکند ، و سیمرغ درکنار دریا، برفراز درخت گزنشسته است .
همی راند تا پیش دریا رسید
زسیمرغ ، روی هوا ، تیره دید
چوآمد به نزدیک دریا ، فراز
فرود آمد آن مرغ گردنفراز
گزی دید برخاک ، سر برهوا
نشست از برش ، مرغ فرمانروا
بفرمود تا رفت رستم به پیش
بمالید بر تارکش، پرخویش
درواقع ، سیمرغ دراینجا برفراز درخت گز، درکنار دریا وآب ، همان تصویر « سیمرغ برفراز درخت وس تخمک » درمیان دریای وروکش است، و نقش « خوشه روئیده از درخت » را دارد . بنا برتحفه حکیم موءمن ، درخت گز، همان « گزمازج » یا طرفا ست .و بنا بر مخزن الادویه ، گزمازج و گزمازک بفارسی ثمردرخت گز میباشد . به گزمازح ، « بید گیاه » نیز میگویند . بید که همان « وی = وای » باشد ، نام سیمرغ است . ودرعربی به گز، طرفا گفته میشود . خانه نهم ماه، طرفا نامیده میشود که درپهلوی نامش « آذر= azara= azarag» است . درهزوارش دیده میشود که آذر، زهدان و آموزگار زن میباشد ، نه مرد . نام دیگر گزمازج ،« نجم » است، که نام خوشه پروین هم هست این یک امرتصادفی نیست. مردم ، روز آذر را، « زرفشان » مینامیدند ( برهان قاطع ) که به معنای « افشاننده تخم » است . اساسا تصویر زهدان ، تصویر« پری وسرشاری و لبریزی یا ریوند و ریباس » بود، که معنای جوانمردی و رادی را داشت . به همین علت منزل بیست و ششم ماه را عربها ، بطن الحوت = شکم ماهی مینامیدند، و سغدیها ، ریـونـد ( آثار الباقیه ، ابوریحان بیرونی ) ، چون شکم ماهی ، لبریزوسرشار ازتخم است. بخوبی نمایان میگردد که سیمرغ ، فراز درخت گز، اینهمانی با « نـجـم » ، یا « خوشه پروین » دارد ، که « تخم کل جهان هستی» و « زهدان کل هستی » شمرده میشد . دراین تصویر، سراسر آفرینش از سراندیشهِ « پیدایش ، از رویش و زایش که باهم اینهمانی داده میشد » ، فهمیده میشد .
بررسی و موشکافی در تصویر « پروین = ثریا » و « اقتران پروین وماه باهم » که « قوناس » و همچنین ، « اخ لوخن = آغا لوخن = عود » نیز نامیده میشده است ، چون بیانگر ِ « پیوستگی گیتی و بُن جهان یا خدا باهمست » ، بیانگر« رویش و بالیدن خدا یا بهمن جهان ( پروین = بهمن + هما ) ازانسانست . هم میترائیسم و هم الهیات زرتشتی و هم اسلام ، به شدت با این سراندیشه و رد پاهایش ، جنگیده اند ، چون استواربر اندیشه ِوحدت هستی ( یکی بودن خدا و گیتی ) و طرد اندیشهِ « واسطه= رسول وفرستاده » بوده است .
سراسرهستی ، از « بستگی و عشق جداناپذیرشش تخم دریک زهدان به هم دوخته اند» درک میشد . تصویری که درآسمان، بازتاب این سراندیشه بزرگ است ، خوشه پروین = سمک(ماهی) = پرویز= پیروز میباشد ( برهان قاطع ) . مثلا یکی از نامهای « ماهی » ، « سـیـنـا » هست ( تحفه حکیم موءمن ) که نام سیمرغ ، یا « ارتای خوشه= نای به » است .
خوشه ، هم « مرغ = قوش» است و هم « ماهی » است . آسمان ، دریای معلق شمرده میشد . هم مرغ و هم ماهی بودن ، بیان یک اندیشه دردوتصویرگوناگون بود. ازاینروهست که درادبیات ، « مرغ و ماهی » باهم میآیند . مرغ و ماهی ، هردو، تصویری یکسان ، برای بیان ِ اندیشه ِ« فرشگرد و نوزائی و بیمرگی » بودند . « گز» ، همسان « نی » ، اینهمانی با سیمرغ ( نای به ) داده میشده است . این اندیشه را میتوان ازخود واژه « اثـل » که به « درخت گز» گفته میشود ، دریافت. معمولا این واژه ها دراصل ، یک تصویر بوده اند که به چند چیز گوناگون ، اطلاق میشده اند. مثلا نام یک خدا را به چند گیاه یا چند چیز میداده اند، چون آن گیاهان و چیزها را ، پیکریابی همان خدا میدانستند . سپس که اینهمانی خدا با چیزها درگیتی پاره و ازبین برده شد ه است، آن چیزهای مختلف ، دارای یک نام بودند . برای جدا ساختن آنها ازهمدیگر« س وص و ث » یا « ز و ض ، ذ ، ظ » .... را ساخته اند .
مثلا سه واژه « اٍثــل = اسـل = اصـل » که برای ما باهم فرق دارند ، دراصل ، یک تصویر بوده اند . « اث = اس = اص » + « ال » . « ا َ ث» و « اس » ، یک معنا دارند . درعربی « اث » ، به معنای 1- کلان سرین و 2- انبوه درهم پیچیده گیاه است . « اس» در زبانهای ایرانی ، همان « است » است که هم « تخم وهسته » و هم « تهیگاه و زهدان » است . ، سپس « اثل » را به درخت گز گفته اند ، و « اسل » را به معنای دوخ ( نی ) و نیزه ، واصل را به آنچه بن است گفته اند. ازاینگذشته نی یا دوخ ( اسل ) ، نروماده میباشد( تحفه حکیم موءمن ) که بازتابنده اندیشه همزاد ویوغ و گواز میباشد .
«اصل » و« اسل » و« اثـل » ، هرسه ، سه چهره گوناگون این خدایند . گز و نی ، اصل پیدایش جهان هستند . میوه و بر ِ گـز، که گزمازج باشد ، هم « عـذبـه »، و هم « کوک » ( شیرازیها ) هم خوانده میشود .
« عـذبـه » معرب « اس + به یا اث + به » است که به معنای « تخم و خوشه آفریننده و زاینده » است ، که قطب جهان هستی است ( به = بح در تحفه ، معنای قطب دارد. به = وهو، اصل وارکه چیزهاست ) ، و هم « کوک = کوکا » که نام ماه است ( یونکر+ برهان قاطع ) . نام دیگر این گزمازج ( عذبه = کوک ) « نجم » است، که به خوشه پروین هم گفته میشود . ازاین رو نجم ، معنای « اصل » راهم دارد، چون « پروین = ماهی = خوشه = زهدان » ، اصل و بُن جهانست . ازاینگذشته دیده میشود که واژه « پـرویـز» ، هم معنای « پروین » ، و هم معنای «ماهی » دارد ( برهان قاطع ) .
این به علت آن بوده است که « خوشه پروین » ، اینهمانی با تصویر« زهدانی » دارد که « خوشه تخم ها درآن » است ، چناچه شوشتریها ، پـرویـن را « کالک » مینامند ، که معنای زهدان را دارد . همچنین درتبری ، به پروین « قـلیکا » گفته میشود . ازپیشوند « قلی » میتوان دید که چیزی جزهمان زهدان نیست .« که لی » درکردی ، مانند « کال » ، به « نیامک دانه های گیاه » گفته میشود ، و که له که = کاله که ، تهیگاه است وکلک ، به معنای زهدان و آلت تناسلی زن است . و« پرویز» نیز، دراصلvej+apar میباشد .« وج » ، همان زهدان است . و اپریاaparyaa درهزوارش ، « خاک » میباشد که « آگ » ، خوشه گندم باشد . ولی درسانسکریت apara به معنای 1- رحم یا زهدان و 2- واقع درماوراء ... است . بنابراین« پرویز» و« پروین » و« ماهی » و« پیروز» ، همان معنای « زهدان پرازتخم » یا« زهدان بزرگ یا اصل زاینده جهانست که درماوراء » قرار دارد ، و چون چنین زهدان پرازتخم ، نماد بیمرگی( مرگ ناپذیری است= زایندگی همیشه ازنو ) است ، تبدیل به واژه « پـیـروز» شده است ، و« پبروز» در کردی نام هما هست ( ارتای خوشه = هما ) .
پس بر فراز درخت گز، درکناردریا وآب ،« خوشه پروین » یا « ارتا و بهمن باهم » روئیده است( بهمن ، ستاره ناپیدای هفتم پروین ، وشش ستاره پیدای دیگر ، ارتا ست، که همان مشتری = سپهرششم میباشد، و ازبهمن ِ ناپیدا ، پیدایش یافته ) . پروین، دارای شش ستاره پیداست، که تخم شش مرحله آفرینش گیتی است که ارتا ( = ثریا = تریا = سه جفت ) باشد(شش قصل 1 - آسمان ابری +2- آب 3- زمین 4- گیاه 5- جانور 6- مردم ) و تخم ناپیدا که این شش تخم یا ارتا ( هما ) ازآن پیدایش می یابند ، بهمن است. یکی ازنامهای پروین ، « ششه » ، و درتبری ششک= شیشک = ششاک است ، و درخوارزمی به « شش » ، « اخ » گفته میشود ( مقدمة الادب خوارزمی ) . ازاینجا میتوان پی برد که « اخـو= هـخه = اکـه » ، نام « پـرویـن » بوده است، که خوشه ایست که جهان هستی ( اخوان = خوان ) ازآن پیدایش می یابد . و ازآنجا که « خوشه » ، اصل « دوستی ومهرو همنشینی » است ، بدین علت ،« اخ = اخو= هخه » ، به معنای دوست و رفیق و همنشین بکار برده شده است . همچنین « خمآهن یا خما آهن » که دراصل « خوان آسن » است ، همان معنای « پـرویـن » را دارد ، چون شش تخمیست که با هم سنگ وجفتند ( دوبارسه تا = تریا =ثریا ) .
نام « هخامن، هخامنشی ها » ، ازهمین ریشه برآمده است . « هخامن » ، به معنای « مینو یا تخم دوستی ومهر» ، و همچنین به معنای « تخم پروین = بهمن و هما » است . و نام درخت عود ، نزد مردم « اخ + لوخن = اغالوخن » میباشد، که به معنای اقتران ماه (= لوخن ) با خوشه پروین (= اخو) هست . ازاین رو ، دود کردن عود درآتشدان ، فوق العاده اهمیت داشته است ، چون بیان پیوند یابی با بُن جهان هستی ( بهمن و هما ) بوده است .به آتشدان یا مجمر، سنبله زر ( = خوشه زر) گفته میشود، چون آتشدان یا مجمررا « خوشه » میشمرده اند . ازاین رو نیزهست که هنگامی رستم ، پس ازنبرد با اسفندیار، درخطر مرگ است ، زال سه مجمرآتش ، به فراز کوه میبرد و درآن عود میسوزاند و با سوختن عود ، سیمرغ ، پدیدار میشود . عود، « اخ = تخمها= انسانها وجانها» را، با ماه ( لوخن = سیمرغ ) پیوند میدهد و قرین وجفت هم میسازد :
ازایوان سه مجمر پرآتش به برد
برفتند با او ، سه هشیارگرد
بشد تیز با عود سوزان ، فراز
ستودش فراوان ( سیمرغ را) و بردش نماز
به پیشش سه مجمر، پـر از بوی برد
زخون « جگر» ، بر رخش ، جوی کرد ..
بدو گفت سیمرغ ، شاها که بود
که آمد بدینسان نیازت به دود
«عود سوزان » ، اینهمانی با « جگر» دارد ، که نماد « بهمن » درمیان انسانست . خاقانی میگوید :
دل کنم مجمرسوزان و ، جگـر، عود سیاه
دم آن مجمرسوزان ، به خراسان یابم
یا طالب آملی ( آنندراج ) میگوید :
«عود قماری » از « جگرم » گر کنی بخور
خونابه از مشبک مجمر فروچکد

سیمـُرغ ، فـراز درخـتِ گـز
در کنار دریا

آشیانه سیمرغ در کوه البرز، فرازسه درختست
1- درخت شـیـز( گـردو= جـوز= گـواز)
2- درخـت صـنـدل
3- درخت ِعود ( عـود قماری= شـیشان= اخ لوخن= گـز)

ششه، ششک، شیشاک= اَخ (= 6) ازنامهای پروین است
اخ+ خوشه exushu که خوشه پروین باشد
تبدیل به واژه ِ«xushu= شش » شده است

همین تصویر، در داستان سام و زال هم تکرارمیشود، و داستان سام وزال ، به ما یاری میدهد که تصویر « درخت گز» و اینهمانی سیمرغ با پروین و ماهی را بهتر بفهمیم . نشیم سیمرغ ، در داستان سام وزال ، فراز دودرخت« شیز» و« صندل» است ، که درخت عود ، آندو را به هم بافته و ازآنها یک درخت درست کرده است ، و این نشیم = کاخ = ایوان، سراندرثریا ( پروین ) وتارک ، اندرسماک کشیده است. سیمرغ ، مرغیست که از« سنگ خارا»، سر اندر« ثریا = پروین » کشیده است .
سراندر ثریا یکی کوه دید تو گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی ازاو برکشیده بلند که ناید زکیوان برو بر گزند
فرو برده از« شیز» و « صندل » عمود
یک اندر دگر، با فته ، چوب عود
یکی کاخ بد ، تارک اندرسماک
نه از دست رنج ونه از سنگ و خاک
برآن آفریننده ، کرد آفرین
( سام ) بمالید رخسارگان بر زمین
کزینسان برآن کوه، مرغ آفرید
زخارا ( ماه ، زن ) ، سر اندر ثریا کشید
سماک و سمک و سیامک ، سه واژه اند که مرکب از دو واژه ( سه + مکا = مگا = مغ ) هستند، که به معنای سه خوشه و سه اصل( مادر) هستند . سماک ، به خانه چهاردهم ماه گفته میشود که درپهلوی « spur » نامیده میشود . و spur درپازند به معنای کامل و درپهلوی spurkih به معنای کمال وتمامی ودرارمنی spar به معنای پایان است . این همان کلمه « سپری » امروزه است ، و درکردی گورانی ،« اوسپور» به معنای کامل و رسا هست . ناظم الاطباء مینویسد که « سپری ، گیاهی است که نمو تخم آن به انجام رسیده است » . درست در سمک و سماک و سیامک ، یا درسپری شدن ، همین اندیشه به تخم نشستن و سرآغازنوآفرینی و نوزائی دیده میشد. کمال ، در تخم وخوشه شدن و نطفه درزهدان شدن بود . سپری شدن ، معانی گذشتن و منقضی شدن وزائل شدن را نداشت، که سپس یافته است .
پس سیمرغ = سمک = سیامک = سیکاد = ساپیته ، سه بخش پایانی سپهر، یا سه منزل پایانی ماه ( درزمان ، سه کات = چکاد ) هستند که با آن ، زمان ، تازه میشود .
نکته دقیق دیگر، آنست که عود ، دو درخت دیگر را به هم میبافد ، یا « یک اندر دیگری ، میسازد » . این همان اندیشهِ « یوغ شدن دو درخت باهمست» ، و درست چنانچه دیده خواهد شد ، واژه « گـز= جـز» نیز، همین معنای « جفت= یوغ » را دراصل میداده است . درشاهنامه ، در داستان دیدن سکندر درخت گویا را ، این ردپا باقی مانده است . درشهری که
همه بوم و برباغ آباد بود دل مردم از خرّمی شاد بود ..
ومرمان این شهر، نه « سپاه » و نه « شاه » را میشناختند ( شهر بی شاه وسپاه )
بدین شهر ، هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
چرااین شهر، شهربی سپاه و بی شاه است ، چون مردماش پیرو جهانی بینی ، یوغی، پروینی ( بهمن + همائی ) هستند. به عبارت دیگر،درین شهر، « درختیست که درآن ، دوبن ، جفت گشته اند »
درختیست ایدر، دوبن گشته جفت
که چون آن شگفتی ، نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نرّ اوی
سخن گوی و با شاخ وبا رنگ و بوی
به شب ، ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود ، نرّ ، گویا شود .
خوشه آسمان و پروین و سیمرغ ، از« یوغ شدن وجفت شدن وسپنح شدن و مر شدن و گوازشدن وسنگشدن و خارا شدن دوتخم یا چیتره یا بُن » پیدایش می یابد . روند جفت شدن» ، بخش سوم شمرده میشده است که با آن « دوبن » ، سه تای یکتا میشدند.
« عود » ، دو درخت « شـیـز» و « صندل » را باهم یوغ میکند. هرچند« شیز»، به آبنوس هم گفته شده است ، ولی شـیز، همان « جیز» و « گویز» و « گوز= جوز= قوز» است، که درخت گردوباشد ، که چوبش سیاه است . در کردی به درخت گردو ، گوزیر= داره گویز= گوز= قوز= « جـیـز» گفته میشود، و همین « جیز» است که تبدیل به واژه « شـیـز» شده است .
گردو ، دراثر آنکه « دومغزمتصل به هم در داخل یک نیام یا پوسته اش » دارد ، یکی از برترین نماد « سراندیشه یوغ وهمزاد وگواز » است . ازاین روهست که چنین آمیزشی ، هم روشنی و بینش میآفریند و هم جشن وشادی . « گوزگی درکردی به آئینه و گوزلک به عینک گفته میشود . و به جشن ، جیژن گفته میشود . ازآنجا که نی نیز، با بندهایش، دو بخش را بهم متصل میکند ، « گوزه له» به نی لبک ، و« گوزان » به استره ، تیغ موتراشی درگذشته ازنی بوده است . درنائینی به نی ، « گواسه » گفته میشود که همان « گوازه= جفت » باشد . بهرام و ارتا باهم « جوزهر= گوازچیتره = تخم جفتی = جفت آفرین » هستند . گردو یا شیز= جیز= جواز= گواز، فوری ذهن مارا منتقل به « گوازچیترا= جوزهر» میسازد که هنگام انقلاب بهاریست . ابوریحان درالتفهیم ( ص 108 ) میگوید خوشه ، هم نام مجموعه ستارگانیست که بعربی ثریا و بفارسی، پروین مینامند . « ثریا ، یا پروین و آن شش ستاره است که یک بدیگر اندرخزیده مانند خوشه انگور» است. همچنین خوشه ، نام منزل سوم از منازل ماه است و ماه دراین منزل به صورت هلال است و بهمین جهت آن را داس سیمین تشبیه کرده اند . و این منزل سوم را دوپیکر ( جوزاء ) میخوانند که سر گوزهر(= گوازچیترا = مارفلک ) میباشد که هنگام انقلاب بهاریست .
جوزاء درعربی که همین واژه است به گوسپند سیاه گفته میشود که میان آن به سپید میزند ( منتهی الارب ) . جوزاء، به معنای « تواءمان = همزاد = ییما » میباشد، و به دوپیکر گفته میشود که به شکل دوتن ایستاده تخیل شده که دستها برگردن یک دیگر دارند . نام دیگر دوپیکر، دو مسگر( ایکی پیکر= جوزا ، کتاب سنگلاخ ، میرازا مهدی خان استرآبادی)است . مس ، فلزیست که هم به زهره ( رام ) و هم به بهرام نسبت داده میشود ( مقدمة الادب ) . پس درخت ِ شیز، گواز= گردو ، نماد « جفت ارتا و بهرام » میباشد ، به همین علت نیز مشهوربود که زادگاه زرتشت ، شهر شیزاست .
همین سان به صندل ، در تحفه حکیم موءمن ،« حدیدی خمآهن» گفته میشود . خماهان دراصل ،« خوان اسن » است ، که ویژگی سنگی و امتزاجی وجفتی آن را همان « اسن = سنگ = آهن » نمایان میسازد . صندل دراصل ، چندن = جندن بوده است و طبعا صندل باید همان « جندل » باشد که به معنای « سنگ » است( برهان قاطع ). خوان اسن یا خوان آهن یا خوان سنگ ، چنانچه دربالا آمد ، پروین است. رد پای این « اخوان سنگ یا سنگِ اکوان » در شاهامه باقی مانده است . هنگامیکه بیژن در درون چاه ، درغذایش انگشتر رستم را می یابد ، متوجه آن میشود که رستم ، به رهائیش، شتافته است و ازسرشادی فریاد برمیآوردکه :
ز مین را به لرزانم اکنون بجنگ
به « پروین » ، براندازم آسوده « سنگ »
این سنگ اکوان ، برسر چاهیست که اودرآن زندانیست. و این رستم است که این سنگ اکوان را از سرچاه وزندان بیژن برمیدارد . این موضوع را در فرصتی دیگر، در رابطه با جام جم بررسی خواهیم کرد . صندل ، دراشعارنظامی هم چهره خود را مینماید . بوی صندل درهفت پیکر نظامی به مشتری ( که همان خرّم یا سیمرغ است ) ویا سپهر ششم ، نسبت داده شده است . نظامی در چکونگی هفت گنبد بهرام
هفت گنبد درون آن باره کرده برطبع هفت سیاره
رنگ هرگنبدی ستاره شناس به مزاج ستاره کرده قیاس
وانکه بودش زمشتری مایه صندلی داشت رنگ و پیرایه
یا درجائی دیگر میگوید :
مشتری را زفرق سرتاپای دردسردیده گشت صندل سای
پس سیمرغ که آشیانه اش ، متصل به سماک و ثریا هست ، خوشه درختی است، که گوهرش ( گواز+ صندل + عود ) یا ، یوغ وجفت و ماری و سنگی است . این رد پا در شعری ازسنائی باقی مانده است که :
« مار» اگرچه به خاصیت نه نکوست
پاسبان درخت صندل هست
(ماراسپند نام دیگرسیمرغ = روز29). گواز، هم به نی ( گواسه ) و هم به گردو ( جوز) و هم به هاون ( جواز) گفته میشود . هرسه آنها، نماد « گوازچهره بودن بُن جهان » هستند . در داستان دیدار رستم و سیمرغ ، سیمرغ برفراز درخت گزدرکنار دریاست . بنا بر لغت نامه ، گز در زمینهای ماندابی ، کنار دریا و مجاور رودخانه ها میروید و روشنائی پسند است . و سیمرغ به رستم تیری ازاین درخت میدهد و به رستم میگوید که :
ابرچشم او راست کن هردو دست
چنان چون بود « مردم گز پرست »
مقصود از« مردم گز پرست » ، همان پیروان سراندیشه « همزاد و یوغ و جفت آفرید و گواز چیتره و جم = ییما= همزاد» هستند . معرب واژه « گز» نیز، « جز» است . « جـُز و جـَز و جَـذ » همان واژه « جدjad » در پازندهست، که درپهلوی « یوت yut= jud » بوده است . واژه « یوت = جوت » که همان واژه « جفت = یوغ » باشد ، مغضوب ومطرود موبدان زرتشتی و زرتشت بود . ازاین رو ، خود همین واژه را به معنای وارونه اش که « جدا ازچیزی بودن » باشد ، گردانیده اند . چون « جوت = یوت = جـَد = جـذ = جـز» ، معنای جفت کردن و یوغ کردن داشته است ، به « خاک میان فرات و دجله » ، « جـَز » میگفته اند ، و عربها همین واژه را « جزیره = جز+ ایره » ساخته اند . هم جز( یوغ ) و هم « ایره= سیمرغ + سه تای یکتا » به این جهان بینی باز میگردند . دراثر اینکه « گز= جز » ، معنای یوغ وهمزاد بودن داشته اند ، خواه ناخواه ، همه حاوی اندیشه آفرینندگی روشنی و بینش بوده اند . درانگلیسی، واژه گیزgaze که نگاه خیره کردن باشد نیز همین واژه است . درکردی ، گز= نگاه خیره + حیله + درختچه گز است . منفی سازی و زشت سازی واژه های بینش در زنخدائی، به حیله ونیرنگ و ... ازجمله روند عادی تحولات دینی است . ولی این پیدایش وزایش روشنی و بینش، از یوغی وجفتی ( گـز= جـز » نخست درهمان سنگ « جزع » دیده میشود که « پیسه یمانی » باشد، که نماد « چشم » است ، همین واژه « گز» است . درکردی ، گزنگ ، اولین تابش آفتابست. گه زمه ( گزمه ) ، عسس ( نگاهبان شب ) و خدنگ است . روشنی ، تیر نگاه بود . ازاین رو هست که رستم باید با تیر گز، به چشم اسفندیار که دراثر ایمان ، کورشده است ، بزند . گزینگ ، اولین تابش آفتاب و مردک چشم است . پیدایش ِ روشنی و بینش از« گـزیا گـواز» ، که ازیوغ شدن و سنگ شدن و مارشدن ( حس کردن ) وآمیختن( مهر) وهمپرسی باشد ، پیدایش روشنی و بینش از تاریکی بود ، که سازگار با تصویر اهورامزدائی که در روشنی بیکران جا داشت ، نبود . پس ثریا یا نجم یا پروین ، ثمر درخت « گز» ، یا درختان ِ« جوز+ صندل + عود » است . واین خوشه مهروعشق است که هنگامی افشانده شد ( سایه افکند )، گیتی و انسان به وجود میآیند. خوشه پروین ، نماد اوج عشق یا مهر بود و ازاین خوشه شش تائی عشق، که همیشه تلازم گوهر با موسیقی وخرّمی باده ( خوشه انگور) دارد ، تخم انسان به زمین پاشیده شده است ، و انسان ، فرزند مستقیم پروین ( ارتا +بهمن ) است . درمورد « اصل مهربودن پروین » ، درخاقانی میتوان یافت که
هرشب که به صفه های افلاک صفها زده میهمان ببینم
جوشم زحسد که از ثریا شش همدم مهربان ببینم
و درباره تبار انسان ازثریا ، مولوی میگوید :
ساقیا ما زثریا بزمین افتادیم
گوش خود بردم شش تای طرب بنهادیم
دل رنجور به طنبور نوائی دارد
دل صد پاره خود را به نوایش دادیم
به خرابات ( پروین ) بدستیم ، ازآن رو مستیم
کوی دیگر نشناسیم ، درین کو زادیم
اکنون پرسیده میشود که « گناه » ، چه ربطی به « مهروعشق « دارد . درست این اقتران هلال ماه با خوشه پروین ، که قوناس نامیده میشده است ، و بیان عشق به کردار سرچشمه آفرینش جهانست ، همان واژه « ویناس » است، که « گناه = جناح » باشد . « عشق = قوناس = قوناخ » ، به کردار اصل آفرینش جهان ، برضد تصاویر خدایان نوری هست ، که با اراده و قدرت و همه دانی ، جهان را خلق میکنند .ازاین رو ، عشق را ، اصل گناه کردند .
بررسی ادامه دارد


منوچهر جمالی

انـسـان وخـردِ سَـنجـِه ای
یا خرد ِمعـیاری ِاو

سـام ، و خـیـزش خـردِ انسـانی
برضـدِ « گـُناه » و« تـرس »
چرا ، خـردِ سام ، سنگی است؟

خردِ سنجه=آسَـن خرد=خردِسنگی
خرد سَـنجه= خردی که معیارهمه چیزهاست
که خرد سنگی = خرد آیـنه ای = جـام جـَم
میباشد، دربُـن هرانسانی هست

سر ِمـایهِ مـرد ِ سـنگ وخـرد
به گیتی ، « بی آزاری » اندر خورد
فردوسی

« قدرت » ، « گناه » و « تـرس» را خلق میکند ، و هرقدرتی نیز ، « گناه » و« تـرس ِ» ویژه خود را ، خلق میکند ، تا ازاین راه ، در ضمیرو درخرد مردمان، بنیاد خود را بگذارد، و دوام وبقاء خود را تضمین کند ، و این دوام و بقاء قدرت ممکنست ، هنگامی که کسی به آسانی نتواند به این بیخ وریشه اش ، دست یابد . تزلزل انداختن در مفاهیم « گناه و ترس» درهراجتماعی، متزلزل ساختن دستگاه قدرت درآن اجتماع ، ازبنیاد است . برای ریشه کن ساختن هرقدرتی، باید مفاهیم گناه و ترس را درآن اجتماع ، برای مردمان مشکوک ساخت . تا در بُن ِهرانسانی ، « خـرد سنجه ، یا خرد معیاری » هست ، لغزش و ارزش خودش را ، خودش معلوم میسازد ودرروند آزمایش ، به هـنجارمیکند . قدرت ، هنگامی پدید میآید که « خرد سنجه ای، یا خرد معیاری » را ازانسانها بربایند و غصب کنند ویا تاریک وتباه سازند ( بنام وسوسه گر و اکوان دیو ) . خرد ، در اعمال خود ، صواب و خطای خود را می بیند ، چون هرعملی وهرگفتاری ، درهرهنگامی ، آزمایش وتصحیح باهم میماند. به قول صائب :
گفتار ، درمیان صواب و خطا بود
ازخامـشان ، خطا نشنیده است هیچکس
ولی « خطا یا لغزش » را ، تبدیل به « گناه » ساختن ، سلب مرجعیت خرد از خود انسان ، و انتقال دادن مرجعیت ، به قدرتی درفراسوی اوست .
این « خرد سنجه ای» را درفرهنگ زال زری ، « آسـن خرد، یا خـرد سنگی » مینامیدند ، چون « سنگه » ، همان « سنجه » است . خردسنگی ، یا آسن خرد ، خردیست که درادبیات ایران ، بنام « جام جم » ، آرمان معرفت ، باقی مانده است . دربُن هرانسانی ، خرد سنجه ای = خردسنگی = خرد آینه ای = خرد معیاری ، خرد محک زن » هست . ازاین رو بود که سام ، « سـام سنگی » خوانده میشد ، چون « خرد معیاری = آسن خرد = خرد سنگی » داشت . به هنگام زاده شدن رستم از رودابه ، و غمگین بودن زال ازخطر جان رودابه دراین زایمان ، سیمرغ فرود میآید و بدو میگوید :
چنین گفت سیمرغ ، کین غم چراست
بچشم هژبراندرون ، نـم چراست
کزین سروسیمین پرمایه روی ( رو دابه )
یکی شیرباشد ترا نامجوی ( رستم )
به گاه خـرد ، سام سنگی بود
به خشم اندرون، شیر جنگی بود
ازرودابه ، رستمی زاده خواهد شد که ، همانند سام ، خـرد سنگی = آسن خـرد = خـرد ِجام جمی ، خواهد داشت . ولی همان « سام سنگی » ، به خودی خود، همین معنارا دارد . « مرد سنگ بودن » ، چنانچه پنداشته میشود ، تنها معنای « مردعاقل و دانا » را نمیدهد ، بلکه دارای این معناست که مردیست ، که سرچشمه روشنی و بینش است، وخردش،محک امتحان و معیارچیزهاست ، وخردش، بنیاد گذاراجتماع است . این اندیشه، بنیاد « حقوق بشر» است .
« سنگ » ، درست وارونه تصویری که ما امروزه از« سنگ » داریم ، دراصل ، معنای « امتزاج دوچیز= با هم آمیختن دوچیز» را داشته است . وقتی دورودخانه یا دوجوی، به هم می پیوندند و باهم یک رود خانه ویک جوی (جوغ = یوغ ) میشوند ، آنجا « سنگام = سنگم » است . « سنگ شدن » ، درهم روان شدن ، درهم آب شدن ، درهم فروریختن ، گداختن( =باهم تاختن) میباشد . اینکه به غلط گفته میشود که مردمان در روزگارکهن ، نادان وخرافه پرست وجاهل بوده اند ، و سنگ را میپرستیده اند ، نشان نهایت کژفهمی و حماقت وناآگاهی است.
برای آنها جان (= گی + یان = جایگاه آمیزش و روان بودن ِشیره و افشرها و مایعها، گی، به معنای آبگیرو تالاب است )، پدیده ای آبکی ومایع و روان بود . « جان هرچیزی» ، بخش زنده هرچیزی ، یا آن بخش پنهان ونهفته است که روان وجاری و سـیـّال است. به همین جهت ، این بخش را درهرجانی، « ارکه= ارکیا ، ارشه = ارغه » میخواندند . به همین علت ،« بهمن » که بُن همه جانهاست ، «ارکمن یا ارشمن » نامیده میشد ، چون « ارکیاarkiaa » به معنای « جوی آب » است . و« جوی » چنانکه هنوز درکردی نیز میتوان دید ( =جوگه ) ، همان واژه « یوغ و جفت » بوده است . ارکه هرجانی وهرانسانی ، جوی رونده ِ آب ، یا اصل به هم جفت سازنده شمرده میشد ، چون جوی آب ، « آب روان » است . بهمن که بُن همه جانهاست ( مینوی ارکه) ، اصل جاری و رونده ایست که میتواند ازهمه جانها ، روان شود ، و دریک رود بزرگی، به هم بپیوندد ( سنگام ) ویک جریان بشود . براین پایه بود ، که سراسرجهان ، یک دریا شمرده میشد ، وجانها و انسانها دراین دریا ، « ماهی» ، شمرده میشدند، که نه تنها، نیاز به ساحل نجاتی ندارند ، بلکه شنای درآب ، سنگ شدن با آب ، اصل زندگی کردن آنهاست . واژه « شنا و آشنا و شناختن» ، همه ازریشه « سنگ= سنه= شنه» ساخته شده اند . شنا کردن و آشناشدن وشناختن ، امتزاج با آب، یا« سنگ شدن با آب»است . ازاین رو در اتصال و پیوند دوکس یا دوگروه ... ، این روان شدن رودسارجانها را درهم میدیدند . ما این رابطه ذهنی واندیشگی را با پدیده « جان » و« گوهرهرچیزی » ، از دست داده ایم . ادیان نوری ، اصل جان وضمیر را، برای پاداش خوبی ویا کیفرگناه را دادن ، برای همیشه « کرانه مند » ساختند . « فردیت » ، همیشه سربسته وکرانمند وثابت و سفت وبی درز میماند. مغز وهسته هرانسانی ، هیچگاه روان شدنی ازخود نیست . بدینسان مفهوم « یکتا جانی همه جانها = جانان »، با این اندیشه « فردیت وجاودانگی » ، ازبین برده شد ، و فقط وجودی تشبیهی و مجازی در خیالات شاعرانه باقی ماند .
به همین علت ، زرتشت ، اندیشه « ارتای خوشه ، و همچنین تصویر سیمرغ یا سمندررا که اینهمانی با اقیانوس داشت ، ازبین برد . ازارتای خوشه ، «فروهرپرهیزکاران و پارسایان » شد که هرفروهری ،ازفروهر دیگری ، همیشه، جدا وبریده میماند ، و« دریای جانانی» دیگر نیست که درآن فروریزد . این سراندیشه فردیت و جاودانگی، به ارث، به مسیحیت و اسلام رسید . البته مفهوم « جاودانگی » ، غیر ازمفهوم « بیمرگی » است . « امرداد » درفرهنگ زال زری ، « بیمرگی » است ، نه « جاودان بودن » . « بـقـا » ، « بغ » بودنست، که بیمرگی است .
« سنگشدن » درمرحله نخست ، پیدایش چنین بستگی بود ، که درهم روان شدن، و باهم آمیختن و ممزوج شدن باشد. این پدیده درهم ریختن و باهم یک جویبارشدن ، درادبیات عرفانی ما ، هنوز حضور زنده خود را دارد . بی شناخت این آرمان بستگی، پدیده های« خود» و» خدا» را درغزلیات مولوی نمیتوانیم دریابیم. « خود » در فرهنگ سیمرغی، « فرد » دراسلام و مسیحیت و زرتشتیگری نیست .
مفهوم ِ« خـود » درعرفان، با مفهوم ِ« فرد » دراسلام، یا در سایر ادیان نوری فرق کلی دارد . خود، روان میشود وازخود ، بیخود میشود :
سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی ( جوی ، همان یوغ است)
که آب ، گشت سبویم ، چو آب جان ، به سبو شد
نمازشام (= غروب ) ، برفتم ، بسوی طرفه رومی
چو دید بردر خویشم ، زبام ، زود ، فرو شد
سر از دریچه برون کرد ، چو شعله های منور
که بام و خانه و بنده ، بجملگی ، همه اوشد
خود، سبوئیست که آب میشود ، وخدا ، درفرود آمدن ، میگدازد و بام وخانه و انسان ، میشود . جان ِ خود وجان خدا، روانشدنی هستند .
این شیوه درک ازپدیدهِ « سنگ = باهم، یک جوی ورودبارشدن » ، درسراسر پدیده های جهان ، گسترده میشد . براین سراندیشه نیز بود، که جان ومغز وهسته بنیادی ِ همه ادیان ومذاهب ومسالک و آموزه ها ویا« خدایان » ، بخشی ازوجود آنها شمرده میشد ، که روان شونده وجاری و سیال و باهم آمیزنده است ، نه بخشی که بی نهایت سفت و تغییرناپذیر« ودرخود، ثابت ماندنی » است ، و آنهارا ازهم متمایزو جدا و بیگانه و دشمن نگاه میدارد . این شیوه درک بود که سراندیشه « فراسوی کفروین » ازآن روئید :
کفرودین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش ( صائب )
همچنین وزیدن باد به تخمها و درختان، که « وای به= نسیم = باد صبا » یاسیمرغ وبهار باشد، و رقصیدن باد با گل و گیاهست ، همین رابطه جفت شدن و سنگ شدن و یوغ شدن باد( خدای جان وعشق ) با جهان را داشت .
شاخ گلی، باغ زتو، سبز وشاد
هست حریف تو درین رقص ، باد
باد ، چو جبریل و تو چون مریمی
( مولوی ، جبرئیل را ، با وای به = سیمرغ ، اینهمانی میدهد )
عیسی گل روی ، ازاین هردو ، زاد
رقـص شما هـردو ، کلید بقاست
رحمت بسیاربرین رقص باد
« بقا » درادیان نوری ، درجاودانگی روح، یا فروهرفردی دراطاعت کردن ، دیده میشود، ولی دراینجا ، بقا( بغ شدن ) پیآیند سنگ شدن همه باهم ( درعشق ورزی به همه انسانها و طبیعت= همبغ شدن = نیروسنگ )، جانان شدن دیده میشود . درکردی ، رقصی گروهی هست که « سه نگی سه ما »= « رقص وسماع ِ سنگی» خوانده میشود . و درفارسی به « گردباد »، که خاک را بشکل مخروطی به هوا میبرد ومیچرخاند ، « سنگ دوله » گفته میشود، و بادریسه دوک را که رشته رادورخود میچرخاند ، سنگورو یا سنگوک ( فلکه ) میگویند . سنگ ، بیان این گونه پیوندها بود.
« سـام سنگی » ، نشان میدهد که « سـام » ، پیکریابی ونمونه عـالـی « آسن خرد = خـردسـنگی = خـرد بـهـمـنی = خرد هوشنگی = خـرد جـام جـمی » بوده است .
«آسن » ، به آهن هم گفته میشود ، و همین واژه است که به شکل« آیـنـه » هم درآمده است . موبدان زرتشتی و ایرانشناسان که پیروی ازاین موبدان میکنند، این اصطلاح را به « خرد غریزه ای » ترجمه میکنند، وبدینسان ، اصالت و معنای ژرف و والای « آسن خرد یا خرد سنگی » را ازبین میبرند . این واژه « سنگ »، که دارای معانی، همانند واژه « همزاد = ییما » یا « ایار= عیار» یا « یوغ » بوده است ، ناچار از الهیات زرتشتی ، یا طرد و یا حذف میشده ، و یاآنکه ، مسخ میگردیده ، ویا معنایش، تحریف میشده است.
ولی بهمن ، چنانچه ازگلی که اذهان عمومی، هنوز به آن نسبت میدهند ( نه گل یاسمین سپید یک رنگ، که موبدان زرتشتی دربندهشن به آن نسبت داده اند ) ، « حسن بک اودی » نامیده میشود( فرهنگ ماهوان ) ، که « سنگ خدا = آسن بغ + گیاه= اودی » باشد، و دونوعست یکنوع بهمن سپید و یکنوع بهمن سرخ ( صیدنه ابوریحان ). چنین گلی ، بیان یوغ وجفت وهمزاد بودن گوهری بهمن است ، که درالهیات زرتشتی ، حذف گردیده است. این گیاه درلاتین هم Centaurea behen نامیده میشود، و« سنتاور» که دراساطیر یونان پیش میآید ، و معربش قانتور است ، همان« نیم اسب» دربندهش است ، که ترکیب بهم پیوسته انسان واسب است . این گونه ترکیب حیوان وانسان باهم ، نماد مفهوم یوغ و جفت و گوازچیتره بودن دونیرویا دو ویژگی بوده است. مانند ، سروسینه یا تنه انسان ، با بال وپر مرغ ( درتخت جمشید ) . یا سروسینه انسان با تنه وپای گاو ( درمرزبان نامه+ مینوئی خرد) یا نیمه تنه بالا ازانسان ، و نیمه تنه پائین ازماهی ( درتخت جمشید ). چنین آمیغی ، به معنای آن بوده است که دراو ، ویژگی که اسب یا مرغ یا گاو یا ماهی ، بدان شناخته میشده است ، و داشتن آن مطلوب انسانها بوده است ، با انسان، آمیخته گردیده است . مثلا خود سیمرغ ، با ترکیبی ازسه بخش گوناگون شب پره ( مرغ عیسی= روح القدس) و سگ وموش نموده میشده است . آنها تصویر کاملا متفاوتی درذهن، ازجانوران( ازموش وسگ ) داشتند که ما . موش ، درگویشها ، نامهای بسیار زیبا دارد . داشتن ِ ویژگیهای خاص هرجانوری ، آرمان آنها شمرده میشد . مثلا انسان با ماهی، دربیان پدیده شناختن، درآمیختن خدا ( دریا ) با انسان (ماهی ) ، اینهمانی داده میشده است .
چوآب و نان همه ماهیان زبحر بود
چو ماهیـید ، چرا عاشق لب نانید
کی گردد سیر ، ماهی از آب
کی گردد خلق ، از خدا ، سیر
من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحرشهدو شیرم
سیروملول شد زمن ، خنب و سقا و مشک او
تشنه تراست هر زمان ، ماهی آبخواه من ( مولوی )
ما ، با ممتازساختن انسان برهمه جانوران واشرف مخلوقات ساختن او، و دادن حاکمیت برکل حیوانات به انسان ، دیگرپشت به این گونه آرمانها کرده ایم .
ولی ، « سـنگ » ، یا امتزاج واتصال دوچیزیا دونیرو به هم ،معنای
1- « سرچشمه و اصـل » ،
و 2- معنای « معیارو عیارو ترازو»
و3- معنای « اصل آزماینده وآزمایشگر» را داشته است.
این معنا، هنوزدرخود معنای « سنگ و سنجه و سنجیدن » باقی مانده است . « سنگ sang» که دراصل سانسکریت samgha = sam+gha باشد ، بیان « بستگی دوچیزباهم » ، و طبعا بیان « بستگی و پیوند ویا اجتماع بطورکلی » است . چنانچه « پیروان بودائی را باهم ، « سنگ » مینامند .
ازجمله « بستگی های دوچیز باهم » ،« تخم در زهدان » ، یا جنین در زهدان است، که سنگ ، و درسیستانی هنوز، سنگک نامیده میشود ( سنگ + آک یا آگ ) . پختن نان هم درتنور، بدین علت ، « نان سنگک » نامیده میشود ، چون تنور(تن + ئور) به معنای زهدان یا شکم بزرگست . البته در مرحله نخست ، واژه « سنگ » ، اصالت وسرچشمگی و ابداع را نشان میدهد . ازاینجا بود که به سنگ هم ، سنگ گفتند ، چون سنگ را « زهدان ِ آهن وزروسیم و یاقوت و بیجاده و...» میدانستند ، که باید با افسون، آنهارا ازسنگ= زهدان ، زایانید . بدین علت درشاهنامه میآید که جم :
زخارا ، گهرجست یک روزگار
همی کردازو، روشنی، خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهـر
چویاقوت و بیجاده و سیم وزر
زخارا به افسون ، برون آورید
شد آن بند هارا سراسر ، کلید
این بودن گوهریا فلزیا آب یا آتش درسنگ ، مانند کودک در زهدان است، و دربند است و با ید با کلید ، این بند را گشود .
ازاین رو واژه« خاره» به « زن » و « سنگ خارا» ، و واژه « خار» ، به ماه بدر و سنگ خارا گفته میشود . در داستان کودک زال درشاهنامه ، دیده میشود که سیمرغ ، اورا از « سنگ خارا » که گهواره اش هست برمیدارد .
یکی شیر خواره ، خروشنده دید
زمین همچو دریای جوشنده دید
زخاراش ، گهواره و ، دایه ، خاک
تن ازجامه دور و ، لب ازشیر پاک
این برداشتن سیمرغ زال را ازسنگ خارا ، این معنارا نیز دارد که کودک را مستقیم از زهدان مادربه خود گرفت .
زن و سنگ خارا ( به معنای سنگ آبستن یا دارای زهدان است ) و سنگ ، آبستن به گوهر و تخم بودند، و زایانیدن گوهرو آهن و زرو سیم ازسنگ ، افسون کردنست . ازاین رو نیز سنگ را ، آبستن به آب و آتش و روشنی نیز میدانستند . مثلا « زمرّد » را که سبزاست ( سبزشدن ، با روشن شدن ، اینهمانی داده میشد ) گوهری میدانستند که ازسنگ برآمده و دارای برق و روشنائیست که اژدها را ( اژدها دراصل نماد خشکی، واصل آزارجان = اژی بود ) دفع میکند :
گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چون زمرّ د
ازبرق این زمرّد ، هین دفع اژدها کن ( مولوی )
سنگ دراثر امتزاج واتصال و اصل آمیختن بودن، سرچشمه آتش و آب و روشنائی شمرده میشد : مولوی میگوید :
هم آب وهم آتش، برادر بـُدنـد
ببین اصل هردو، بجزسنگ نیست
ازاین رو در بندهش ، ابروبرق ، سنگ، نامیده میشوند ، چون ابرسیاه، به آذرخش یا آتش و روشنی سپید، آبستن است ، و آب و آتش (= برق= آذرخش ) را ، که درشکم دارد ، میزاید . به همین علت ، سینه را که درکردی، سنگ مینامند ، جایگاه روشنائی و بینش میدانستند . همچنین مولوی برهمین روال ، دل را ، سنگ میداند ، چون سرچشمه آتش و بینشی است که همه پرده های باز دارنده بینش را میسوزاند .
بشنو از دل ، نکته های بی سخن
وانچ اندرفهم ناید ، فهم کن
در دل چون سنگ مردم ، آتشی است
کوبسوزد ، پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد، پرده دریابد تمام
قصه های خضر و علم من لدن
درمیان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو ، از آن عشق کهن
سنگ شمردن دل ، دراصل ، معنای بیرحم وسنگدل و قسی القلب بودن نداشته است ، ودرست معنای وارونه اش را داشته است . وسنگدل بودن ، معنای ِ « اصل عشق و روشنی و کشش بودن » را میداده است . دل، « ژیا ورjya+war » نامیده میشد که به معنای « زهدان زندگی = خون = جیو، جیا » است . سنگین شدن زن ،هنوز به معنای بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن به زادن است . سنگ مغناطیس ، سرچشمه کشش بود .
بساختی ز« هوس » ، صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص ، هرآهن
مرا چو مست کـشانی ، به سنگ و آهن خویش
مرا چه کارکه من جان روشنم یا تن ؟
دل ازآنجا که سنگست ، محک شناختن زر هر صرافی است :
ای شده از لطف لب لعل تو
صیرفی زر، دل چون سنگ من
یا « فـرسنگ » را که ما امروزه ، به غلط ، به معنای «واحد فاصله » میفهمیم ، معنای « سنگ نشان » را داشته است ، که انسان را درنقطه خمیدگی یک راه به راههای دیگر، ازراهی به راه دیگر، راهنمائی میکند ، و دوراه را به هم میچسباند . معنای ژرفی را که به « سنگ نشان = میل سنگ » میداده اند ، میتوان در داستان ازگرشاسپ نامه اسدی( رسیدن گرشاسپ به میل سنگ ، که مرکب از1-مس سرخ و 2-آهن و3- روی گداخته است= سنگ ، صفحه 320 ) یافت که گرشاسپ ، درزیر سنگ نشان ، گنجی می یابد که ازآن ، جام جم را میسازد . سنگ نشان ، تخم وبُن خرد ِ جهان بین است .
بر پایه این تصویربود که سنگ ، یا امتزاج واتصال دوچیز را باهم ، اصل « روشنی » میدانستند . « روشنی وبینش » ، ازپیوند یابی دوچیز، یا بسخنی دیگر، ازهمپرسی و آمیزش و عشق ، زاده میشود و پیدایش می یابد . این اندیشه ، اصالت را به گیتی و به انسان میدهد . ازاین رو، زرتشت با تصویر همزادش ، میخواست درست این اندیشه را ، رد و انکارکند . ازاین رو ، موبدان زرتشتی ، تصویر پیدایش روشنی را از سنگ ، درداستان هوشنگ ( که درواقع همان بهمن ، درفرهنگ زال زریست، جشن سده ، جشن بهمن است، و بهمن است که نامش آتش فروز است ) درشاهنامه دستکاری کرده اند ، ولی برغم دستکاری ، رد پای اندیشه « پیدایش روشنی ازسنگ » باقی مانده است.
بسنگ اندر آتش ،ازاوشد پدید کزو روشنی درجهان گسترید
هرآنکس که برسنگ ، آهن زدی ازاو روشنائی پدید آمدی
سنگ وآهن ، هردو یک واژه ( آسن ) اند ، چون آهن ، فرزند سنگ است . جم نیز که نخستین انسان درفرهنگ زال زری بود ، ییما = جیما = جیمک است که همان معنای جفت و یوغ را دارد ، یا به عبارت دیگر، سنگ است . سنگ ، دراثر اینکه سرچشمه و اصل و مبدء بود ، معنای « سنجه = معیار= عیار= پیمانه = مقیاس = ملاک » را یافت .
« سنجه » ، سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند . اصطلاحات فراوانی که گواه براین معنا هستند ، باقی مانده اند . سنگ ترازو ، سنگ درم ، سنگ محک ، سنگ امتحان ، سنگ به مقیاس و واحد برای تقسیم آب ، سنگ آزمون ، سنگ ترازو ، خود واژه «عیار» که همان « ایار= جفت » باشد وبرای همین معنا بکار برده میشود، گواه براین شیوه تفکراست . ویژگی مهمی که به« سنگ » نسبت داده میشد ، آن بود که با آن میتوانستند بیازمایند . سنگ محک و سنگ امتحان و سنگ آزمون و سنگ آزما ، همه هنر امتحان کنندگی و آزمودن و تجربه کرد ن را نشان میدادند
درخلوص منت ارهست شکی ، تجربه کن
کس عیارزرخالص نشاسد چو محک ( سنگ سیاه ) حافظ
اینست که « آسن خرد ، یا خرد سنگی » که بُن هرانسانی شمرده میشد ، هم بیان اصالت وسرچشمگی خود انسان بود، و هم بیان « وجود خرد معیاری و سنجه ای و محک » درهرانسانی ، وهم بیان خرد ، به کردار اصل آزماینده همه چیزها بود . آسن خرد ، یا خرد سنگی ، این سه برآیند را باهم دارد . آسن خرد که بُن خرد، درهرانسانیست 1- هم خودش سرچشمه روشنی است 2- هم خودش باهم میسنجد و ارزش چیزهارا معین میسازد و 3- هم به همه چیزها محک میزند و قلب واصل بودن آنهارا کشف میکند . چنین خردی ، گرفتار این ناتوانی و سستی نمیگردد که صائب به طنز مارا بدان فرا میخواند :
تمیز نیک وبد روزگار، کار تو نیست
چو چشم ِ آینه ، درخوب و زشت ، حیران باش
پذیرفتن تصویر« آسـن خرد ، یا جام جم ، یا خرد سنجه ای ، به کردار بُن ِانسان » ، برضد پیدایش قدرت دینی و قدرت سیاسی وقدرت اقتصادی بوده وهست . این بود که زرتشت، با رد کردن خدا، به کردار « ارتای خوشه » ، که خودرا میافشاند، و تخمهای خرد او، گنج دردرون هرانسانی میشود ، نمیتوانست « خرد سنجه ای = خرد سنگی » را با این برآیندها بپذیرد . چنین درکی ازخرد سنگی، یا آسن خرد، یا جام جم ، نه با تصویر اهورامزدا ، سازگاربود که خود را تنها سنجه ومعیارهرچیز میدانست ، نه با برگزیدگی خودش . اینست که موبدان زرتشتی ، معنای « خردِ سنگی » و« سنگ » و « اسن خرد » را به کلی تحریف کردند . بخوبی دیده میشود که درمتون زرتشتی ، اثری و ردپائی از« جام جم یا جام کیخسرو» نیست ، و فقط این اندیشه کهنی بود که مردم دل به آن سپردند که سپس درادبیات ، آرمان معرفت حقیقی ایران گردیده است .
گرت هواست که چون جـم ، به سـرّ غیب رسی
بیا و همدم جام جهان نما میباش ( حافظ )
روان ِتشنه مارا ، به جرعه ای دریاب
چو میدهند زلال خضر (= سیمرغ ) زجام جمت ( حافظ )
« گوش – سرود خرد » که سروش باشد، جفت بهمن است، تا سرودی را که خرد بهمنی ، دربن تاریک انسان، میسراید ، درگوش انسان زمزمه کند . ولی متون زرتشتی ، گوش- سرود خرد را تبدیل به منقولات دینی کرده اند تا این خرد سنجه ای و معیاری و جام جمی را بی اعتبارسازند . رستم و زال ، که چنین « اسن خرد، یا خردسنگی = خرد معیاری= جام جم » را درهرانسانی میشناختند ، نمیتوانستند ، « ارتا واهیشت » زرتشت را ، جانشین « ارتا خوشت » خود سازند . فقط با طرد و انکار ِ پیدایش روشنی، از« آسن خرد انسانها » است ، که میشود اهورا مزدا را در « روشنی بیکران= مرکز انحصاری روشنی و بینش » جای داد، و بدینسان ، هیچ انسانی ازآن پس نمیتوانست ، خرد سنجه ای ، یا خرد معیاری یا جام جم داشته باشد . ملت برضد آخوندهای زرتشتی ، آرمان فرهنگی خود را از روشنی و بینش ، پاس داشت .
وقتی یک خرد، مانند اهورامزدا، که خرد کل است ، سنجه میشود ، دیگران ازسنجه بودن میافتند، و طبعا دیگران بالفطره ، گناهکارمیشوند ، وآن یکی ، مرکز قدرت ومعصوم و مقدس میگردد . دوتصویر « گناهکار» و « مقدس ِ معصوم » ، همیشه باهم پیدایش می یابند . با سنجه شدن یکی ، اوبه تنهائی ، مقدس و معصوم میگردد ، و مابقی ، همه گناهکارانی میشوند ، که تفاوت وجود وخرد وعمل خود را ، با آن سنجه ، به کردار« گناه و جرم و تقصیر» درمی یابند . دیگرگونه اندیشیدن ِ خرد خود را ازاین پس، به کردار گمراهی و جرم و تقصیر( کوتاهی) و گناه درمی یابند . خرد انسانی ، دراندیشیدن ، خطا هم میکند، کژهم میرود ، میلغزد ، گمراه هم میشود و « منیدن = که اندیشیدن درپژوهیدن وآزمودنست »، ازخطاها، یادمیگیرد و به بینش میرسد ، و بالاخره ، تبدیل به « طغیان وسرپیچی از خدا» میگردد ، چون میخواهد خود را « همسنگ خدا » بکند .
فقط یک خرد است که درروشنی و بینشش، سنجه میگذارد ، و همه ازاین پس، فقط با این سنجه ، کشیده میشوند . بدینسان ، همه بدون استثناء ، مقصرو گناهکارازآب درمیآیند ، ولو ازهرگناهی نیز، توبه کنند . بدینسان ، روشنی و بینش ، فرازپایه ، و تاریکی ( جایگاه لغزش و کژروی وفساد و گمراهی ) فرود پایه میشود . فراز، جایگاه روشنی است ، و امکان خطا و لغزش و گمراهی و کژ روی نیست . فرود ، جایگاه تاریکی، وگمشوی و کژ روی و لغزش و سکندری خوردن و درچاله وچاه افتادن وطبعا جایگاه ترسیدن هست . یقین به خود و خر د خود درفرود ، درکورمالی کردن ، در آزمودن ، در سنجیدن ، در محک زدن و قلب و اصل را ازهم تمایزدادن ، ازبین میرود . درفرود ، فرازنیست . در تن ، دیگر همای چهارپرنیست. در زمین دیگرآسمان نیست . درانسان دیگرخدا و بُن نیست .
هرجا، « فراز» و« فرود» ، ایجادشد، آنجا قدرت پیدایش یافته است، این مهم نیست که آن قدرت ، چه شکلی به خود میگیرد . آنجا که همه ، « کنارهم » و« باهم» هستند ، ضد پیدایش قدرت هستند . همزاد و یوغ و جفت وگواز ....، کنارهم وباهمند . این بسیارمهمست که ما « روابط میان چیزها » را درجهان و اجتماع ، ودردرون ِخود ، چگونه درمی یابیم: کنارهم وباهم ، یا روی هم ، وجدا ازهم . هنگامی خرد ما چیزها را درکنارهم و باهم بفهمد ، برضد ، درک جهان از دید قدرت ، یا از دید رابطه های فرازی و فرودی است .
نام « سام » ، که همان « سم » باشد ، بیان « پیوند باهم در کنارهم، ودرقرارگرفتن باهم » است . اینکه روزگار کهن، برای ما مجهول و نامفهوم ویا بدوی وخرافی مانده است ، دراینست که « مفهوم و تصویر دوتای باهم ، یا دوتائی را که درکنارهم ، به هم چسبیده اند » را بکلی در ذهن ما مغشوش و تحریف و مسخ ساخته اند . این تصویر و مفهوم « دوتای باهم و درکنارهم » ، روزگار درازی ، کل تفکرات ایرانیان را در باره « همه روابط » معین میساخته است . مفهوم و تصویر « دوتای باهم »، که دراصطلاحات گوناگون ، شکل به خود گرفته است ، سراسرهستی را به هم پیوند میداد و میفهمید .
« دوچیزباهم » ، این دوچیز مخصوص ویا آن دوچیزمخصوص ، نبود ، بلکه پیوند هرچیزی درجهان را با چیز دیگر، دربرمیگرفت . « دوچیز باهم ، که درکنارهم ، و چسبیده به همند » ، به کلی درتضاد با رابطه علت و معلولی ، یا خالق و مخلوقی ، یا فاعل و مفعولی ، یا رئیس ومرئوسی ، یا حاکم و تابعی، یا فرازپایه ای وفرود پایه ای بود .
همه چیزها در جهان هستی وجان ، فقط بشیوه « دوتای باهم درکنارهم »، باهم ، گره میخوردند. دوچیز با هم ، رابطه زیر بنا با روبنا را نداشتند . شیوه پیوند دوتا باهم ، شیوه پیوند همه دوتاها ، و همه « دیگربودها باهم » است . رابطه های علت با معلول ، خالق با مخلوق ، فاعل با مفعول ، حاکم با تابع ، زیربنا و روبنا ،... همه به گونه ای ، روابط قدرتی هستند . ازاین روهست که گوهر قدرتخواهی در اندیشیدن دراین گونه روابط ، درکاراست . کسیکه میخواهد دنیا را، در رابطه علت با معلول بفهمد ، دراندیشه آنست که با شناخت آنچه علت است ، آنرا وسیله خود ، برای معلول ساختن چیزها سازد . دررابطه عـلت و معلول ... ، سائقه قدرتخواهی ، شکل علمی به خود میگیرد . ما میکوشیم که رابطه علت ومعلول را به همه چیزها تحمیل کنیم ، تا راه قدرت خود را برگیتی و براجتماع و بر انسانها و برطبقات وبر اقوام وبر ملل و... هموارسازیم . بدینسان ، علم ، شیوه رسیدن به قدرت میباشد. هرکه دقیقه ای « پیشتربداند » ، دیگران را که اندکی دیرترخواهند دانست ، محکوم وتابع و اسیرو مطیع خود میسازد .
این بود که پیداش این گونه مفاهیم که درپی تاءسیس یا ابقاء شکلی ازقدرت بودند ، همه برضد اندیشهِ « دوتای باهم و درکنارهم » بودند ، و تا توانسته اند ، آنرا زشت و تباه و کفرو جهل و خرافه وپوچ ومضحک ... ساخته اند .
همان « تصویر همزاد به هم چسبیده » ، برای ما ، نماد یک اندیشه ژرف نیست ، بلکه یک تصویر خرافی و بدوی و کودکانه است که نشان جهالت است . این گونه تصاویر، حاوی سر اندیشه بسیار ژرف ازپیوندی انتزاعی بوده اند که سراسر جهان هستی را دربرمیگرفته اند . این همان شیوه اندیشیدن در باره جهان هستی درفرهنگ زال زری ، یا فرهنگ ایران بوده است . چیزهای دیگرگونه باهم درجهان هستی ، رابطه « جـُفـتی ، یوغی ، همزادی ، سنگی ، گوازی ، هاونی ، مری ( ماری) ، ایاری ( عیاری) ، سیمی ، سپنجی ، آماجی ... » دارند ، نه رابطه علت ومعلولی ، نه رابطه خالق ومخلوقی ، نه رابطه حاکم و تابعی، نه رابطه فرازی وفرودی، نه رابطه زیربنا روبنائی .
انسان باخدا یا با گیتی ، رابطه یوغی ، رابطه سنگی ، رابطه گوازی ، رابطه یوغی و جفتی ، رابطه سپنجی وهمزادی . دارد. انسان ، مخلوق خدا نیست ، بلکه یوغ وجفت خداست . انسان ، حاکم برگیتی نیست ، بلکه جفت، ویوغ و، ایار، و سنگ ، وهاون، و گواز، و همزاد با اوست . آسمان و زمین ، جفت هم هستند . درهرجانی، آسمان (= سیمرغ ) و زمین ( آرمئتی ) باهم ، یک تخم شده اند .
دراین شیوه اندیشیدن، هیچکسی دراجتماع ، حق حاکمیت بردیگران را ندارد ، بلکه او هم، جفت و یوغ و ایارو همزاد وهمال دیگرانست . یک خدا ، حاکم برخدایان نبود ، بلکه نخست ، میان همالان وجفتها بود .
« روشنی وبینش » نیز، پیآیند وتراوش ِ پیوند ِ یوغ و همزاد و گواز و سنگ ( سنگیدن = سنجیدن) شدن باهم وبا مهر بود . حتا در« پیدایش روشنی ازسنگ » در داستان هوشنگ ، برغم آنکه به آن شکل زرتشتی ، تحمیل شده است ، ولی هنوز رد پای آن باقیست که « فروغ و روشنی » از« سنگ » پیدایش می یابد . سنگ ، دراصل به معنای « امتزاج و اتصال دوچیزیا دوکس... .» است .
فروغی پدید آمد از هردو سنگ
دل سنگ ، گشت ازفروغ ، آذرنگ
مسئله بنیادی در داستان هوشنگ درشاهنامه ، درک « پیدایش روشنی ، یعنی بینش ، ازجفت شدن نیروها ، یا همپرسی و آمیزش چیزها، یا انسان هاست » ، که تحریف و مسخ ساخته شده است . البته هنگامی پذیرفته شود که ، روشنی از جفت شدن و همپرسی انسانها، یا پیوند دادن چیزها باهم ، پیدایش می یابد ، خط بطلان روی اهورامزدا و سایر خدایان نوری کشیده میشود .
روشنی و بینش ، در آمیختن و « همپرسی» خدا با انسان ، یا در آمیزش خدا با انسان ، یا در آمیزش انسان با گیتی ، پیدایش می یابد . خرد انسان، کلید است و همه چیزها و پدیده ها درگیتی ، قفل هستند، و با « پیوند دادن کلید با قفل » است ، که میتوان ، قفل ها را گشود . کلید و قفل ، درفرهنگ ایران ، بیان پیوند عشقی میان خرد انسان با گیتی بوده است .
روشنی وبینش ، ازعشق میان خدا، که شیره همه چیزها درجهانست، با انسان که تخمست ، پیدایش می یابد ، و هرگز، شکل « قدرت یابی خدا برانسان » را ندارد . خدا ، انسان را ، روشن نمیکند ، بلکه ازعشق میان ِ خدا و انسان ، روشنی و بینش ، زائیده میشود . ازباهم جوئی و باهم پرسی خدا و انسان باهم ، روشنی و بینش ، پیدایش می یابد . واین خدا ، خوشه ایست که درهمه انسانها ، افشانده شده است . پس روشنی و بینش، از همپرسی انسانها باهم ، ازهمجوئی انسانها باهم ، ازهماندیشی انسانها باهم ، پدیدار میشود . این سراندیشه بسیار بزرگی بود که باید هزاره ها کوشید تا بدان شکل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و حقوقی داد .
درفرهنگ زال زری ، تا خدا با انسان ، جفت وسنگ و یوغ و همزاد نشود ، روشنی و بینش ازاین ترکیب ، پیدایش نمی یابد . درفرهنگ زال زری ، وارونه آموزه زرتشت ، خدا ( ارتای خوشه = سیمرغ ) ، انسان را با دانشش وروشنائیش ، روشن نمیکند ، بلکه روشنی ، پیآیند امیختن خدا و انسان ، با همست ، و دراین راه ، خدا ، مرکز قدرت نمیشود ، چون خدا ( ارتا ، سیمرغ ) ، دانه های یک خوشه است که درهمه انسانها، پخش شده است . همچنین روشنی و بینش ، از آمیختن گیتی با انسان ، پیدایش می یابد ، و هرگزانسان ، بر گیتی، قدرت و حاکمیت نمی یابد . انسان خلیفه خدا درحاکمیت برگیتی نمیشود .
با میترائیسم و زرتشت وسپس ادیان نوری(= ابراهیمی ) ، بـا « تغییر مفهوم ِ شیوه پیدایش روشنی و بینش » ، پدیده « قـدرت » ، پیدایش یافت، و چهره برجسته و چشمگیر به خود گرفت . خیلی ازپدیده ها ( مانند قدرت ) که درتاریخ، پیدایش می یابند ، زمانهای زیاد ، « بی نام» میمانند، و دراین زمانها که « بی نام هستند » ، بسیارخطرناکند . چون آنچه بی نامست ، به آسانی شناختنی نیست ، وبسختی میتوان آنرا گرفت ویا با آن روبرووشد، و با آن مبارزه کرد . تا دشمن ، بی نامست ، نمیتوان با آن پیکارکرد ، چون همیشه در گمنامیها، از پیش دید میگریزد . بی نام ، چیزیست که هرلحظه تغییر شکل وصورت میدهد . در هرشکلی که باآن روبروشویم ، بلافاصله ، شکل دیگربه خود میگیرد و ما درمیدان ، تنها میمانیم .
« مقدس ساختن قدرت » ، همیشه « گمنام و ناپیدا ساختن ِ » هویت قـدرت است . با قدرتی که مقدس شد ، نمیتوان جنگید، و آنرا ریشه کن ساخت ، چون ، قـداست ، قـدرت را میپوشاند ، و تاریک و نامعلوم میسازد . درگستره سیاست ، همه قدرتها ، باید برای هم نمایان وروشن باشند تـا بـتوانـند هـمدیگر را مهارکنند وباهم توازن بـیـابند . قدرتی که خود را مقدس ساخت ، بزرگترین خطرگستره ِ سیاست است ، چون برای مردم ، به شکل « دشمن ورقیب » ، شناخته نمیشود .
قدرتی که مقدس شد ، بی نام میشود ، یعنی هیچگاه ، گیرگناهش نمی افتد، و همیشه پا ک وبری ازگناه میماند . ازاینرو همه تباهکاریها وستمکاریها و جنایت های قدرت مقدس ، بلافاصله ازموءمنان ، فراموش ساخته میشود ( نه تنها اکبرگنجی، این کار را کرد ، بلکه در همه موءمنان ومقلدان ، قداست قدرت، گناه زدا ازیادهاست. همه اهل ایمان ، درهمان آن تجربه این تباهکاریها برتن خود ، اورا معصوم میشمارند. این فراموش کردن ، یک فضیلت یا هنر اخلاقی نیست ، بلکه قدرت مقدس ، در موءمن ، چنین واکنشی دارد. ازاین روهست که موءمنان درتاریخنویسی ، مقدسین ومعصومین خود را ازگناه وجرم پاک میسازند ) .ازاینرو هست که قدرت مقدس ، مسئول اجتماع نیست ، چون او فقط دربرابر خدا هست که گناه میکند . او دربرابر خرد سنجه ومعیاری مردم ، مسئولیتی ندارد ، چون خرد مردم ، سنجه شمرده نمیشود .
قدرتی که نام دارد ، « شکل دیدنی و گرفتنی » دارد ، و مسئول مردمان میباشد . هیچ قدرتی نباید مقدس بشود، ودرگستره سیاست، هیچ قدرت مقدسی حق دخالت ندارد ، چون قدرتهای سیاسی از برخورد با آن ، عاجزمیمانند . ولی قدرت، سرچشمه ِ گناه است ، و نمیتواند مقدس باشد ، وبا مقدس شدن ، دیگر، مسئول مردمان نیست. خدائی که قدرتش مقدس باشد ، وجود ندارد . او همان اهریمن است . قدرت باید نام داشته باشد. قدرت مقدس ، بی نام است . درشاهنامه ، این اهریمن است که پیکریابی « قدرت » است .
اهریمن زدارکامه، چنانچه در داستان ضحاک آمده ، یک لحظه ، آموزگارقدرت و انگیزنده قدرتجوئی به هرقیمتی است ، و لحظه دیگر، آشپزیست که خونخواری را برای گیاه خوار، خوشمزه واصل سعادت میکند ، و لحظه دیگر، پزشکیست که خود را پزشک درمان ِ همان دردی معرفی میکند که خودش ، تولید کرده است ، وسپس ، درد را در مداوا ، افزونتر ساخته ، و بتاریکی میگریزد وخاک میشود . ازاین روهست که در میدان سیاست ، هیچگونه قدرت سیاسی وحکومتی ، نمیتواندبا قدرتهای دینی ، پیکارکند .
مفهوم روشنی و بینش دراین ادیان، همه دراثروارونه ساختن تصویر و مفهوم « دوتای باهم = یوغ = همزاد = جفت = پیسه= ویسه= ابلق» به وجود آمد . روشنی و بینش ، از بریدن یوغ ، از بریدن واره کردن همزاد به دوشقه ، یا ازجدا ساختن همزاد ها و آمیخته ها وجفت های به هم چسبیده ، جداساختن روشنی ازتاریکی... یا به عبارت دقیقتر، با نابود ساختن « اصل عشق » ، پیدایش می یابد . آنچه کنارهم باهم بودند ، ازهم بریده میشوند ، و یکی درفراز، و دیگری درفرود ، قرارمیگیرد ، و میان آنها ، خلائیست که امکان پیوند یابی آن دو را به هم بازمیدارد . با این تغییر گرانیگاه ، قدرت ، پیدایش می یابد . روشنی و بینش ، تیغ برِنده و جداسازنده میگردد . روشنی ، قاطع است ، فارق است. روشنی ، ازنابود ساختن عشق ، پیدایش می یابد . روشـنگـر، فـاقـد عـشقـست .
بجای مفهوم « پیدایش روشنی و بینش ازهمپرسی وآمیزش وعشق » ، مفهوم « پیدایش روشنی ، ازجدا سازنده و برّنده » می نشیند . قـدرت ( فرازوفرودِ ازهم بریده ) و روشـنـی، دورویه یک سکه هستند . «تـوحید »، هم «اصل تمرکزقدرت » ، وهم « اصل تمرکز روشـنی» دریک نقطه وشخص است . « توحید » درگوهرش، با نابود ساختن عشق ، که ازآن پس آن را شرک میخواند ( شرک = انبازی = همبغی = با هم آفریدن= همسنگی ) به وجود میآید .
فراز وفرود ازاین پس ، ازهم بریده شده و جدا هستند ، هرچند نامی ازبریدن هم برده نشود .« بریدن » ، کشتن و آزردن جانست . ازاین رو ، کوشیده میشود که سخنی از بریدن به میان نیاید ، وفقط به « جدا بودن روشنی از تاریکی ، ژی از اژی ، حق ازباطل ... » بسنده میشود . معرفت و بینش و روشنی و علم ، ازاین پس ، تغییر گرانیگاه میدهند ، و دیگر ، گواهی به عشق و همپرسی و « همگوهر وهمروش بودن و کنارهم بودن » نمیدهند ، وانسان را به عشق و آمیزش با خدا و گیتی و انسانها نمیکشند ، بلکه علم ومعرفت و بینش ، وسیله برای « قدرت یافتن » میگردند ، و علم و بینش ومعرفت ، درانسان ، سائقه قدرت را میخارانند و بر میانگیزانند .
فطرت عشقی ومهری انسان ، تبدیل به فطرت قدرتی و برتری جوئی ، و« همه چیز را برای خود خواستن » میگردد .هر معرفتی و علمی و بینشی ، اورا به قدرتیابی بر دیگران و برگیتی و برخدا میانگیزاند. بینش و فرزانگی و روشنی که درهمپرسی ، گوهر « رادی = خود افشانی » داشتند ، گوهر« قدرت پرستی» پیدا میکند . با چنین تغییر گرانیگاه درمفهوم بینش و دانش و فرزانگیست ، که معمولا، شعر فردوسی ، فهمیده میشود
توانا بود هرکه دانا بود
ازاین پس ، ازهرکه روشنی و بینش دارد ، باید ترسید ، چون قدرتخواه وقدرت پرست است ( شهوت قدرت یابی را پیدا کرده است ) . خود واژه « ترس » ، دراصل به معنای بریدنست . چنانکه درعربی نیز، خوف ، دراصل به معنای « کُشتن » است. « کشتن = بریدن » که آزردن جانست ، میترساند . قدرت ، طبعا می برّد، تا روشن کند، اینست که ترساننده است .
در تورات ، این تجربه ، بیان خود را به خوبی یافته است . یهوه ، ازانسان ( آدم درباغ عدن ) ، برای آن میترسد که انسان، با دست یافتن به معرفت ( روشنی ) ، قدرتخواه خواهد شد، و به قدرت خواهد رسید ورقیب وشریک او خواهد شد . قدرت ، ازروشنی و معرفت سرچشمه میگیرد، و در دوام ( خلود ) ، پایدار میماند .
برای آنکه انسان ، به قدرت مداوم دست نیابد ، درخت جاودانگی را از درخت معرفت ، « جدا میسازد » . این داستان ، واکنشی دربرابر داستان اصلی بوده است که درفرهنگ ایران، رد پایش باقی مانده است . بیمرگی دراین داستان، بُن وبیخ درخت است، و برو میوه وبرگ که بینش و روشنی باشد ، سروفرازدرختست . ولی « تخمی که بردرختست ، همان بُنی است که همیشه ازنو میروید و سرچشمه بیمرگی است » . بیمرگی و معرفت ، بیخ وبریک درخت هستند . بقاء ، نیاز به نوشوی معرفت دارد . ولی درتورات ، این بیخ و بریک درخت ، هم جدا ساخته میشود ، و دودرخت جدا ازهم خلق کرده میشود ، تا همان « بر روشن » نباشد که « بیخ تاریک» بشود . اگر« برروشن » همان « بیخ تاریک » بشود ، اصالت روشنی و بیمرگی ( امرداد)، در وجود خود انسان قرار میگیرد ، و با آن ، تصویر یهوه و پدرآسمانی و الله ، از ارزش و اعتبار میافتد ، چون نیازی به هیچکدام ازآنها نیست .
اینست که داستان یهوه و آدم ، با « ترس یهوه از قدرت یابی انسان دراثرمعرفت » آغازمیشود . انسان ، بزرگترین خطر، یهوه و پدرآسمانی و الله است ، چون در هردمی ، میتواند سائقه قدرتخواهیش دراثر علم ، چنان انگیخته شود، که این الاهان را از تخت قدرت ، فرو اندازد . قدرت یهوه و پدرآسمانی و الله ، همیشه درخطر است ، چون « بینش و علم و معرفت » ، سائقه قدرتجوئی انسان را نه تنها میانگیزاند ، بلکه بزودی نیاز به قدرت ، درانسان ، تبدیل به « شهوت قدرت خواهی» میگردد .
گرانیگاه ِ مفهوم « گناه » ، عمل برضد« حکم یهوه و الله » نیست ، بلکه گرانیگاه مفهوم گناه ، آنست که انسان نباید هرگز از درخت معرفت بخورد . انسان باید جاهل بماند و حق داشتن معرفت، ندارد. چون با داشتن معرفت است که خود مختارمیشود . چرا پدیده « گناه » ، با « پوشانیدن اندامهای زادن و تولید کردن » اینهانی داده شده است ؟ پیوند یابی جنسی ، پیکر یابی سراندیشه « آفریدن از راه جفت شدن = یوغ شدن » بوده است . این سراندیشه ، محدود به پدیده « آفرینش از پیوند یابی جنسی » نبوده است ، بلکه چهره ای ازآن بوده است . معرفت و روشنی هم ، پیآیند پیوند یابی و « دوتای باهم شدن » شمرده میشده است . « پیدایش معرفت» و« زایش کودک » ازجفتگیری، با هم اینهمانی داشتند . « سنجیدن » که همان « سنگیدن » باشد ، به معنای « امتزاج و اتصال دوچیز یا دوکس یا دونیرو باهمست . هنوز نیز درکردی ، سه نگاندن یا سه نگانن ، به معنای تجربه کردن و ارزیابی و آزمودن است . هنوز « سنگک » در سیستانی به معنای « بچه دان =رحم » بکار برده میشود . درواقع « سنگ + آگ » دارای معنای « بچه درزهدان = تخم در زهدان » میباشد و نان سنگک ، هم بدین علت ، این نام را یافته است که پختن نان درتنور ( تن +ئور= زهدان +زهدان = زهدان بزرگ )، اینهمانی با « پرورده شدن کودک درزهدان » داده میشده است . درکردی ، به « سنگ » ، « بردی» و « کچه » گفته میشده است . بردی ، نای است که اینهمانی با زهدان و بازن داشته است . کچ ، هم به معنای دخترو باکره است . نیایشگاههای ارتا یا سیمرغ درایران ، « دیر کچین » خوانده میشده اند . دراصل ، « سنگ » ، معنای « یوغ بودن نطفه و زهدان » را داشته است که معنای « سرچشمه آفرینندگی ، سرچشمه روشنی وفروغ »را دارد.
بررسی ادامه دارد